به جسم و بر تنش او لکه انگاشت
زمین زد او و جسمش داغ تن کاشت
به جسم داغ بر آن کوره آتش
که میسوزد به خون قرمز شده رعش
به میله سرخ رنگی آتش داغ
تنش را داغ کرده لکهای زاغ
همه در صف طولانی به راه است
به جمع این همه انسان فراخ است
که هر تن نوبتش آمد به تن سوخت
به جانش داغی و آن میله افروخت
به سوزش داد زد هر بار از درد
به سختی سوخت از این داغ تن زرد
همه جانش گدازد سوخته راه
به لکه بر دلش دارد نفس شاه
یکایک آدمان با لکهای ننگ
به برداری و بر تسکین آن سنگ
یکی دارد نشانی از همه جنگ
همو را کافرش خوانده همه تنگ
به لکه سوخته جان و دلش بیم
همو بدکار دنیا گشته ترسیم
خدا اینان بدو فهمانده فرجام
که تو داری نشانی کفر بر بام
یکی را دارد او آن لکه زیبا
بسوزد لیک او مؤمن شود شاه
خدا اینان همه تن از تو انسان
به داغیِ همان میله کند ران
به تن سوزد به لکه داد او راه
که از آغاز او فرجام در جاه
خدا اذنش جهان را پیش برد است
همه کردار انسان پیچ خورد است
که سرآغاز و آخر را خدا راست
سرشت و هر نفر پیشانیاش خواست
و داغی را به تن او کرده تسلیم
مسلمان را مسیحی کرده تعظیم
همه تن از نسان تا هر که در جا است
یکی دارد نشانی از خدا خواست
یکی زشتی و کفر است و به تشکیک
یکی آن تن یگانه عابد نیک
همه تن از گذشته دارد او ننگ
به تن دارد یکی آن لکه را ننگ
به سنگی داغ بر تنهای او راست
همه زشتی و خوبی پیش او خواست
زِ اول آخر و فرجام خود خویش
به کاری کز خدا طاعت به دین کیش
و اینسان لکه را او پیش خواند است
یکی در یک نشان را پیش راند است
ولیکن این که تنها نیست معنا
که کردار نسان او بسته با ماه
به تغییر خودش آن لکه را پاک
کند ترسیم او دنیای خود پاک
خدا داند که آن لکه کزین است
یکی را زشت خوان و ترک دین است
یکی کافر پر از زشتی و آن مار
و او را آن خدا خواند است بیمار
به جانش لکهای دارد که یزدان
همو را میشناسد کفر و شیطان
ولی در کام دنیا هیچ کرد است
زِ آن دنیای و زشتی هیچ برد است
نخورده حق کس را هیچ فریاد
نبرده از کسی ناموس آن داد
نکرده زشتی دنیای را شاد
به راه خوبی دنیای فریاد
همه دنیای او آزار ناشد
نکرده او کسی را رنج فریاد
همه دنیای او پاکی همین است
بسازد شادی دنیای دین است
ولیکن از خدا دور است او یاد
نخواهد آن خدا را هیچ فریاد
نخواهد با همو در پیله در راه
نخواند او نماز و نام آن شاه
بدینسان لکهای از پیش زین است
به روی پیشوان او همین است
ولیکن دورتر آن شاه بیمار
خدای بر زمین خلق خدا هار
به طول عمر در اینسان پلیدی
بکشتا صدهزاری مرده بیدی
به قتل و در همه زجر و همه راه
به نام آن خدا کشتِ تن ماه
همه حق زنان را کودکان نا
غنیمت برده بر دستور آن شاه
کنیزی برده آن تن زن به خلوت
بکشته خورده حق بچه عزلت
ولیکن دارد او آن لکه را پیش
خدا ارزان فروشد نام را کیش
بدینسان او شده قدسیِ عالم
خدا فرزند یزدان و مظالم
و او شاه جهان دنیا و آن دور
که یزدان داده آن لکه بدین زور
و فردا و به دیروزش همه شاه
به هر کردار یزدان کرده آن جاه
و آن یاغی و تن هر تن یکی خواست
یکی زیبا و دیگر زشت افرا است
هر آنچه او مقدر خویش تقدیر
شکسته آن خدا آن حصر شبگیر