دختری بود و خانهای سرد و بی روح، خانه که نبود میدان جنگ میان پدر و مادر بود،
از صبح که چشمها را باز میکرد، به جز فریادهای آنها هیچ نمیشنید، سلاح به روی هم میکشیدند و فریاد میزدند، آن یکی زشتیهای دیگری را به میدان میکشید و دیگری از قبرستان دل زشتیهای او را نبش قبر میکرد و بر این جنازه ساعتها فریاد میکشیدند و آتش به روی هم میریختند و بعد آرام به روی همان قبرستان و همان گور بیجان و جسم گریه میکردند
دختر به طول تمام ساعتها این فریادها و جنگها را میشنید و ماتم میکرد و به گوشهای خیره میماند،
گاه بغض وجودش پاره میشد و هوا را بارانی میکرد، دوست داشت بمیرد و دیگر صدایی نشنود و گاه به سودای فرار از این مسلخ به هر جا که میشد بگریزد
هر روز شنونده و بینندهی این جنگهای بیپایان بود و دلش پر شده بود از آرزوهای محال،
از مادری که به بالینش بیاید و ساعتها با او حرف بزند، درد دلش را بشنود و او را به آغوش بکشد و بوسه بارانش کند
بیشتر از مادر از پدر توقع داشت میخواست با او صحبت کند و عاشق دستان پدر بود و پدری که دستان کوچک او را فشار دهد و از قدرت پدر بفهمد دنیایی چون کوه در پشتش ایستاده و کسی توان لطمه زدن به او را نخواهد داشت
دلش بوسههای پدر را میخواست که گهگاه خودش را به کودکی دلخوش میکرد، در ذهنش روزهایی را میساخت که پدر او را سخت به آغوش میگرفت و میبوسید، با صدای او به خواب رفته و صبحگاه با بوسههای او از خواب برمیخیزد
اما اینها در رؤیایش بود و فریادهای آن دو او را بیدار میکرد
به کلی وجودش را فراموش کرده بودند، حتی یکبار هم به این فکر نمیکردند که دختری در خانه است و منتظر محبت و دست و نوازش آنها است و این دختر فراموش شده پیش رفت و عاشق شد
دنیای تازهای برای خویشتن ساخت، مدتی بود که هر روز، سایهی پسری او را تعقیب میکرد، به دنبالش میآمد و وقتی نگاهشان به هم گره میخورد و نگاه پر مهرش را میدید، بند دلش پاره میشد و لبخند ارزانیاش میداد
این بودن و دوست داشتن را دوست داشت، حال پدر نبود که همراهش باشد اما پسری مثل سایه در کنارش بود و هر گزندی را از او دور میکرد، برایش گریبان میدرید و به جان نااهلان میافتاد و چه قدر دختر فریفتهی این بزرگیهای او شده بود و چقدر از این اتفاقات سرمست بود
که حال عشقی دارد که پاسخ تمام کمبودها و نداشتههایش را خواهد داد،
پاسخ پدر داشته و نداشتهاش را، پاسخ برادر هیچگاه نداشتهاش و حالا پاسخ دوست و همراه و عشق را خواهد گرفت
وجودش از داشتن او سرمست بود، ضربان قلبش همیشه از دیدنش تند میزد و این داستان عاشقانه با صحبت کردن آنان در پیش بود
روز اولی که دستانش را لمس کرد و با او همکلام شد وجودش را آتشی فرا گرفته بود، وقتی او مثال پدری مهربان همیشه نگرانش بود، وقتی همه چیز او برایش مهم بود، وقتی دنیایش دنیای دختر بود، وقتی ساعتها به کنارش مینشست و برایش از عشق میگفت و از این دنیا و دنیای پیش رویشان از جهانی که میخواهد برایش بسازد از عشقی که همواره در میانشان جاری خواهد بود، وقتی رؤیاهای دختر را به زبان میآورد، با بوسه بیدار کردنش را مشق میکرد، آنجا بود که دختر هیچ از این دنیا کم نداشت و همه چیز دنیایش را در دل او و آیندهاش را با عشق به او ترسیم میکرد
شوهرش، پدرش، برادرش، دوستش و پدر فرزندانش همه را در او میدید و عاشقانه با او بود
او را دید و به پیش رفت، او را دید و به آغوشش نشست، بوسه بر بوسههای او پاسخ داد و جانش را در اختیارش گذاشت، آنگاه که او دمادم میگفت:
ما برای همیم و جهان از آن ما است، تمام عمرمان با هم خواهد بود و دنیایمان از هم
دو جسم و تن به هم گره خورد و دختر در عشق به معشوقش رسید و هر دو یک تن شدند و این بزنگاه زندگی آنان شد
این شروع سیمای تازه از پسر، این شروع بود و یا پایان، این سرآغاز زشتی برای دختر بود و فریادهای پسر که در گوشش طنینانداز بود
راندنهایش، بیمحلیها، پاسخ ندادنهایش و سرآخر فریادهایش
که به خراب بودن متهم شد، به ناپاکی و اینگونه بود که او را کشت و به همان قبرستان پدر و مادر سپرد و بر جنازهاش خاک ریخت
این یک تن نبود، این قبرستان بزرگی بود به وسعت جهان و جای جایش به اجساد هزاران و بینها دختر که به خاک نشستند و دفن شدند و جنازه شدند، سوختند، پرپر شدند، مردگی کردند، فاحشگی کردند، زندگی سوزاندند، به آتش خود، خود هم سوختند،
کشتند و مردند، جنازه شدند و به خاک نشستند، خودکشی شدند و باز هم به خاک نشستند
خاک به رویشان بود، پدر گفت و خاک ریخت، مادر طعنه زد و خاک ریخت، پسر گفت و خاک ریخت، همه و همه گفتند و خاک ریختند،
او چه شد، چه از او باقی ماند،
جسمش را نسوزاند، تجاوز نکردند، او را بدین خاک نسپردند،
آیا تنها همان زور و تیغ و شمشیر تجاوز کرد؟
آیا عشق او را نکشتند و جانش را ندریدند؟
و متهم به هر چیز از همه کس حتی متجاوزش هم نشد
و حالا او در خاک در پی زشتی است و متجاوز کمی دورتر بر خاک نشسته و تاجی از پاکی و منزه بودن به سر دارد و دخترک در زیر خاک برای خویشتن و جماعتی چون خویش فاتحه میخواند و هیچ تن به رویشان شادباش نگفته است
در درد مردند و سخت خفتند، جماعتی که همه چیز را میدانند.