آمده در خانهای زاد و به این تصویرها
زاده گشتا در دل شب نالهها شبگیرها
او مسلمان زاده بود و بر تشیع خانهدار
یک به یک مسلم همه شیعه همه جان خانوار
بر دلش خواندند از روز ازل تکبیرها
آن اذان لالای گوشش بود از شبگیرها
خانهای بودا به دل مسجد بگو خانه خدا
حرف آنان هر چه بود از قلب اسلامیرها
این شب قدر است و حالا کوفتن بر سر خدا
این تلاوت قلب قرآن و بر آن زنجیرها
عاشقان عاشور از عاشوریان تا کربلا
یک به یک بر سر به صورت کوفتن زنجیرها
آورد بیرون به خنجر او زند تصویرها
صورتش غرق به خون و ناله از شبگیرها
فطر و عید خم و بعثت از نیام شمشیرها
این برون عید همه نالان و این شبگیرها
بر دل قربان و او دارد به قربان شیرها
اشتران و گاوها از خشم این شبگیرها
آتش و خون آید از این جشن آنان دلخوش است
خون و آن دریای خون از قلب اینان برکش است
هر چه در دنیا برای این نفرها زور بود
خاندانی کز دل اسلام و اینسان کور بود
زاده گشتا او که دنیایش همه از دور بود
او نیایش را مسلمان دیده و مجبور بود
حال کز سنش به بالا میرود از دیرها
او دگر بالغ شده در کام این شبگیرها
او همه دنیای خود را در دل این دین بدید
از نیا آورده بیرون خنجر و ذهنش درید
صبح و شامش از دعا از آن نیایش بارگاه
او نماز جعفر طیار خواند خانقاه
میدرد جان و به زنجیر آورد خون در گلو
او همه ایهام اینان رهسپارا مو به مو
روزهاش یک روز حتی در قضا انکار گشت
او جهان خویش را بر پای یزدان خار گشت
هر نفس قرآن تلاوت میکند او عشق را
در وجود آن خدا بیند همه تن ذکر را
او شده حافظ به قرآن و همه آن از بر است
او تلاوت خوش صدا دارد به دنیا او کر است
او به تسلیم خدا در کار خود او محشر است
ترس یزدان دارد و پرهیز او عاشقتر است
گر کسی مست و خراب و قطرهای می خورده شاه
او به غسل تن برد زشتی و این انجاس را
هم کلامی با همه بیدین جهانش کار نیست
گر به صحبت آید او توبه به پیشش کار چیست
از خدا میترسد و بر دین آن پابند پا
هر جهان را در دل شاه و خدا خواه است خواه
او از این دین و خدا و این نیابت عاشقی
شاد و دلشاد است از دنیای در آزادگی
اینچنین عمرش همه در پیش و در این بین برد
تا بدانجا او رسید و ذرهای از عشق مرد
خواند او آن صد کتاب از فقه و آن صد شاهراه
از خدایان علم و از دین و از این بیمارها
در دل سطری چنین خواند و به لرزه پیش خواند
او از این جور و فساد و اینچنین در خویش راند
گفته گر بر طفل برآن کودکی پیش است رو است
گر تو خواهی شهوتی رانی بدان این هیچ رو است
میتوانی مالش تن را به خود مهمان کنی
او بمالی و به مالش جان آن باران کنی
گر دخول از تو نباشد این دگر آن جرم نیست
تا توانی او بمالان و زِ خود حیران کنی
اینچنین طفلی که بر خود دارد او یکسال سال پیش
تا توانی شهوتت را بر دلش مهمان کنی
او بمالانی و با این شهوتت خاموش تا
بر دل کودک به آن کوچکتن آن باران کنی
این بخواند و هاج در کار خدا او واج ماند
بر خداوندی خدا این تحفه را نالان کنی
در دلش لرزید و بار دیگر او این را بخواند
هاج و واج و مست و مدهوش و جهان را آن کنی
آن جهان در پیش و در رویش به رو آن جانِ کوش
این چه متنی از خدا یاران او اذعان کنی
وا دریغا از چنین متنی که دارد مست هوش
این چه آوازی که از شر خدا آسان کنی
حال دیگر دل پر از صدها سؤال و کار بود
باید این تحقیق را بر خویشتن مهمان کنی
او خودش را دید از هیچی ندانست است او
او که قرآن را به زَعم آن عرب آسان کنی
باید از نو خواستن از بار دیگر کاشتن
باید آن گفتار یزدان را به خود اذعان کنی
او گرفته دست قرآن و به حالا بازخوان
لیکن اینبار او زبان خویش دارد پیش ران
از دل قرآن به تورات و بگو خوانند باز
او دوباره خواند انجیل و زند این باز ساز
بار دیگر خواند و صد بار دگر او خواندش
از دل و اعماق قرآن این چرا ظلم آمدش
آید و خواند به تکرار از همه تزویرها
او به تاریخ جهان آگه از آن شبگیرها
بار دیگر دور دارد سیرهای از انبیا
آن چنین دور از زمانی و از آن افسانهها
از دل آنها حدیث و از دل گفتارها
او بخواند ظلم یزدان از دل شبکورها
کل دنیایش همه در خواندن و بر خواندن است
او خدا را زیر و رو بر دین خود او ماندن است
گر بخواهد بر خدا بر دین او پابند بود
او از این گفتار ظلم آن خدا در ماندن است
این چه دینی و چه آیینی و این دد زور کیست
این خدا زشتی و ظالم پس بگو آن نور چیست
اینچنین قانون آنان پس چرا در زور بود
دست را از تن جدا این یاوهی بدزور کیست
چشم را آورده بیرون و یکی از پای را
سر برید و حال در دنیای اینان کور کیست
هر کلام این خدا در راه ظلم و پس چرا
لابه میگوید که این حقانیت آن نور کیست
این چرا گوید که از من ترس باید ترس را
گسترش دارد که این دیوانگیها جور نیست
آن حدیث زشتی از هر کار دارد او سخن
این چه اولا ولی و این همه رنجور چیست
از برای شهوت و از کام عشرت گفتن آن
این خدا دیوانه و دیوانگی را نور کیست
وای ما را نیست یارای شنیدن وای وای
این چرا اینگونه بیمار است این دد زور کیست
هر کجا را خوانی از آن هیچ دارد در فرا
کز پی ظلم و به ظلم دیگر و آن کور کیست
تا نبیند این کلام زشتی و ظلم خدا
هر که خواند از پس فردای خود مجبور نیست
هر چه از دنیا و از دین خدا مخدوش بود
یک به یک را خواند و بر دین خدا او گریه بود
او دگر دنیای خود را دور از این بیمار دید
او خودش را از خدا دینش چنین بیزار زید
او به دنیای خودش تنها رها آزاد دید
هر چه از نام خدا دین و نها را خار دید
از دل از دنیای بیمار خدا او دور بود
لیک در دنیا همو مسلم بدین مجبور بود
با همه جانش همه دنیای یزدان ترک کرد
با همآغوشیِ آزادی جهان را فتح کرد
او دلاور دور از ترس خدا از قصهها
او جهان خویشتن را پای اشجر برگ کرد
او دگر تنها و در تنهاییاش دور از خدا
او دگر بیزار از ظلم خدا افسانهها
او که بیباور خدا بر دین او کافر نشست
او به شمشیر خودش مشغل و آهنگر شد است
حال دیگر او جهان خویشتن آزاد بود
از همه ظلم خدایان جهان بیزار بود
لیک این را بر دلش کارد جهانش دور بود
بر دل دیگر مسلمانها مثالی جور بود
میگذر هر سال از سال دگر در دورها
او که خواند پیشتر از ظلم و از آن شاهها
او پر از نفرت از این داور خدا دیوانگی است
اینچنین دنیا گذر دارد و این زندارگی است
روز آمد کز دلش او را به آن بیدار کرد
داد بیداد و بگو بیدادگاهش کار کرد
او که شاهد بود بر آن قتل و بر آن زورها
مرد قاتل میکشد زن را در این کشتارگاه
بیند و او را بدین دیدن در این بیدادگاه
آید از او بر شهادت جامهای را کارگاه
مردک دیوانهای زن را بدینسان کشت تا
از چکیدن خون آن عاشق شود در بارگاه
میکشد آن را و از خونش بخور ای درد خواه
بر چنین کشتن بگو شاد است و این در شاهراه
مرتد او را دیده و از کار او آگه شدا
اینچنین بیدادگاه آمد بدین میعادگاه
حال باید بیند آن دیوانگیها از خدا
تا شهادت از دلش آید بر این بیدادگاه
شرح این کشتن از آن دیوانگیها است شاه
میکشد با خون و در خونش شود او شاه راه
حکم او مرگ است و کشتار نفس بر شاهراه
هر کسی کشت و بکش خون را به خون او شاد راه
هر نفس را میبرد تا هیچ در انظار نیست
حکم هر قتلی همه مرگ و بگو این شاه کیست
گر چنین عقلی جهانش بود اینان کوری است
او همه پرسش به خاموشی کشاند زوری است
اینچنین حکمی نبودا کم که ایشان هار کیست
او به تبعیض نفسها در جهان انکار نیست
او به نزدش هر نفر زن نصف و این مرد است شاه
آن خدا مرد است و دنیایش همه مرد است خواه
هیچ انکاری ندارد کز زنان بیزار بود
حق زن نصف و همه دنیای او نصفار بود
حال حکم آن تنی زن کشته را این است حال
نصف ارشش را بده آن گه قصاص از هیچ بال
گر تو خواهی انتقامت را بگیری نیست راه
او به نصف مرد دارد ارزش و او کیست شاه
باید آن نصف غرامت را دهی آسان کنی
نصف ارش و دیه را بر خاندان مهمان کنی
او تو را کشته ولیکن ارزشا این است شاه
او دو تا بر تو بیرزد اینچنین حکم است خواه
این شنیده مرد آن مرتد که از یزدان برید
حال باید او قسم دارد به قرآنها پلید
آورد بر پیش رویش آن کلام از آن خدا
آن که قرآن را به کنکاشا بخوانده دست شاه
حال روز امتحان و روز در بیدادگاه
مرتد این را دیده و بر فعل خود راه است ماه
این همه بیداد از بهر خدا دیوانه چیست
این چه آیینی که راهش این همه دیوانگی است
این جواب مرگ را با مرگ میداند چرا
آخر این کشتار آن تن در جهان آزاده کیست
این همه بیداد و تبعیض از برای چیست شاه
آن زن و بر نصف مردان اینچنین آوازه چیست
این همه گفتار از جهد و جهاد و خون چرا
این بریدن پا و دست راست این دیوانگی است
نا چرا با ترس باید بر خدا باشیم آه
این چه دینی که وراثت نقل آن بیگانه چیست
ما چرا باید به تحقیق و به خواندن نهی باد
آن خدا مست و به اوهام و چنین دیوانگی است
من بر این دیوانگیهای خدایان کافرم
ما برون از این همه دین و بگو آزاده کیست
بر چنین مکر و دروغ و بر چنین آیات ظلم
من ندارم هیچ پیمان و قسم دیوانگی است
اینچنین بیداد حالا داد آن را دادگاه
آمده در پیش قاضی و جهان دیوانگی است
حکم در چشمان او دارد پریشان دادگاه
داد آن بیداد از فریاد این دیوانگی است
قتل نفس و کشتنش در کام اینان شاه خواه
آن دگر مرتد نباشد جام جم این سادگی است
هر نفر مرتد به دور از دین و باور از خدا
یک به یک حکمش به قتل و مردنش را با تو چیست
او به میدان آمده زنجیر بر پایش خدا
هر نفر زنجیر در پا و دریدن چاره چیست
بُرده بر آن جوخه دار و آن طناب از پیش رو
مرده بادا هر که فریادی از آن آزادگی است
زیر لب او میتراود چامهای را پیش خوان
حرف او حرف همه عاشق همه دلدادگی است
عاشقان باید که این جام جهان تغییر داد
این همه فریاد، فریادی از آن آزادگی است