پاشایی که هر روز بیوقفه در هر لحظه میان شکنجههایش به سوی جهنمیان و بهشتیان و فرشتگان میرفت و به آنان مظالم خدا را بازگو میکرد و تلنگری به جان و روحشان میزد تا ذرهای بیشتر به دنیای پیرامونشان فکر کنند و به تکاپو بیفتند و با این گفتههایش دریچهای رو به آزادی برایشان بگشاید.
و جهنمیانی که میان شکنجهها به سخنان پاشا گوش فرا میدادند و کمکم به فکر واداشته، با خود میگفتند:
این چه روزگاری است که خداوند بر ما روا داشته، این چه سرنوشتی است
آیا ما مستحق این حد از کیفریم؟
آیا این خداوند عادل و مهربان است که همچنین سرنوشتی را برای ما رقم زده است و دنیا و زندگی آرامِمان را از ما ربوده است؟
آیا نباید کاری کرد؟
فریاد زد و طغیان کرد، آیا پاشا راست نمیگفت که گرفتن حق در اختیار آدمی است؟
و باید حق خود را از ظالمان بگیریم؟
و از نشر این عذابهای بیکران رهایی یابیم؟
با خود سخن میگفتند و به طول روز به این مسائل و مصائب فکر میکردند، هر روز روزهای پیشینشان را به یاد میآوردند،
روزگارانی که در آن اسیر مانده و با خود میگفتند:
به راستی برای رهایی از این حال باید به پا خواست،
کمکم سخنهای درونی جنبههای بیرونی گرفت و سلولهای رو در رو با هم سخن گفتند و فکرهایشان را با هم در میان گذاشتند و مدام از هم پرسیدند:
آیا تو هم از این شرایط دیوانهوار خسته شدهای؟
آیا میخواهی به آزادی دست یابی؟
آیا برای جانفشانی آمادهای؟
آیا زمان آن نرسیده تا با طغیان ما به مظالم خدا پایان داده شود؟
مدام در روی هم میگفتند و پاسخ میشنیدند تا از آن خواب هزاران ساله بیدار شوند
جهنمیان میان خود سخنها گفتند و فریادها زدند و کمکم همهشان همکلام شده به رأیی واحد برای آزادی و رهایی رسیدند و این شروعگر اتحاد بود.
کمی دورتر در میان بهشت نیز سخنان پاشا آنان را به خود آورد
که به راستی این چه فرجامی است،
آیا تمام خواستهی ما از زندگی همین بود؟
آیا از این تکرار توأمان خسته نشدهایم؟
آیا از این به خاک افتادن و سجود به خداوند بیزار نشدهایم؟
آیا به راستی این خداوند لایق پرستیدن است؟
کمی دورتر در جهنم چه به روز هم نوعانمان میآید،
آیا آنان کارهایی کرده که تا این حد مستحق عذاب و ظلماند؟
مگر نه اینکه خود خداوند اینگونه مقدر فرموده که در این دنیا هر اتفاق با اذن اوست؟
آیا این عدالت الهی است؟
آیا این حد شکنجه وحشیانه حق انسانها است؟
آیا این کارهای ستمگرانه کار همان خداوند عادل و مهربان است که اینگونه ما را به خاک میاندازد و از به خاک و خون افتادن ما رضایت میجوید و بزرگ و بزرگتر میشود؟
آیا ما را کوچک نمیکند تا خود بزرگ شود؟
هر چند اینها فکر تمام بهشتیان نبود و بسیاری از آنان حتی لحظهای در باب خدا به شک نیفتادند و تنها به لعن و نفرین جهنمیان مشغول شدند اما همان بخشی که اینگونه به تکاپو افتاده و به فکر آزادی رسیده بودند بیپروا در میان دیگر بهشتیان به سخن آمده با آنان به بحث مینشستند و در این راه چه بسیار بهشتیانی که با خبر دادن دیگر هم نوعانشان به جهنم عزیمت کردند و خدا دیوانهوار آنان را شکنجه داد که قدر عافیت نمیدانند و مستحق عذابی عظیماند
اما با تمام این مشکلات و دیوانگیها بهشتیان باز هم با هم سخن میگفتند و آهسته آهسته باعث بیداری خویش و دیگران میشدند
آن تابوی والای خدا در میان ذهنشان شکسته بود، حال دیگر میتوانستند فکر کنند و در باور خویش از او نقص پیدا کنند و شکستن این بت دیرینه آغاز راه آزادی بود.
و فرشتگانی که به طول عمر در بند و اسارت زندگی کرده قبل از آمدن پاشا و آدمیان و با از دست دادن شیطان از میانشان دردها کشیدند و فهمیدند خدا آن دیو وحشی خوی است
میدانستند دردها را کشیده و برخی زمانها از میانشان دوستان به جهنم رهسپار شده و عذاب دیده بودند و به درازای زمانی بود که اینان از خدا و خداباوران خرده گرفته و دور و دورتر شده بودند، لیک یارای مقابله در برابر خدا برایشان ممکن نبود و حالا که پاشا نامی به درون افکارشان میآمد بیش از پیش دل قرص میشدند که میتوان این تخت قدرت خداوندی را بر سرش خراب کرد
میتوان جهان بهتری ساخت که دیگر تمامیِ جانداران بنده و عبید خداوند نباشند
بس است این سالیان دراز بیهیچ جیره و مواجب ماندن تا این حد تحقیر شدن و درد کشیدن
باید به پا خواست، باید حق را از ظالم ستاند و به زندگیِ آزاد رسید
هزارانبار این را با خود میخواندند و میگفتند:
چرا ما باید بدین گونه اسیر و ابیر خدا باشیم
چرا برخی برای لذت بردن دیگران به دنیا آمدهایم؟
آیا بس نیست بدینسان کورکورانه به خاک افتادن و پرستیدن خدا؟
آیا این خدا لایق پرستیدن است؟
این بغض مانده در گلو باید روزی بیرون رود و جهان را دگرگون سازد و تختِ قدرت خدا را واژگون سازد
آیا تمام آن فرشتگان که ذرهای از اطاعت خدا دور ماندند تقاصشان آن ظلمهای بیکران بود؟
ما چگونه جاندارانی هستیم که هم نوع خود را سالیان شکنجه کردیم؟
چگونه خدا امر میکند و ما اطاعت، حتی اگر بدانیم این امرها ظلم است
و آیا آن انسانها که بیهیچ آزاری به جانداران آزادانه زندگی کردند مستحق اینچنین آزارند؟
آری، ما کورکورانه عذاب دیدیم و عذاب دادیم
اما تا کی و چه زمان خاموشی و درماندگی
آیا زمان بیداری و آزادی فرا نرسیده است؟
و اینگونه بود که همه و همه با سخنهای پاشا و تلنگرهای درونشان به فکر افتادند و برای رسیدن به آزادی همت گماشتند،
این جرقه به سوی تمام جانداران روان شد و آهسته آهسته در میان آنان بال و پر گرفت و باید روزی در همین نزدیکی به سرانجام میرسید
حال که پاشا به افکار آنان میرفت و در میان شکنجههایش ذرهای امید دیده بود کمی شاد میشد از اینسان بیداریِ انسانها و فرشتگان
وقتی به بالین آنها میرفت و با آنان سخن میگفت میدید که دیگر مثال دورتر در مقابل او جبهه نمیگیرند و از زشتیهای خدا میگفتند و از آرمانهایشان که همانا آزادی بود جان تازهای در وجودش زنده و سرحال میشد و فریاد سر میداد
پاشا بیشتر نیرو میگرفت و ساعتها به کنار آنان میرفت و با همهشان همسخن میشد، با فرشتگان و حتی با فرشتگان عذاب
آنها هم دیگر مثال قبل دلشان با خدا نبود و شکنجه نمیکردند تنها نشان میدادند که در حال شکنجهاند و با پاشا ساعتها حرف میزدند و کمکم یکدلی میان همه و همه رنگ گرفت
آنها روز به روز بیشتر به هم نزدیک میشدند و با تمایلات و راهکارهای هم عجین میشدند و این اتحاد هر روز والاتر و محکمتر میشد و ریشه میدواند
همفکری و همصحبتی جانداران با هم آنان را به این نتیجه میرساند که باید از هر سو به پیش روند
فرشتگان بیایند و جهنمیها به دروازههای جهنم آمده آن را از بین ببرند و بهشتیان از دروازههای بهشت گذر کنند و در راهی همه و همه به هم بپیوندند و با هم و در کنار هم به سوی قصر خداوند راه یابند
این انقلابی در شرف رسیدن بود
پاشا به میان جانداران میرفت و این خبر را به همه نشر میداد و آنان با شنیدنش مضطرب و نگران برخی شاد و عدهای پر ترس و غمگین میشدند
اما دیگر زمانی بود که به تدریج همه و همه خود را برای روز موعود آماده میکردند
دور زمانی نمانده بود که اتحاد آدمیان با فرشتگان به ثمر بنشیند آنها میخواستند زندگی کنند و دیگر تنها زنده نباشند و پایان دهند به نامردمی و ظلمت زیرا که آنان عاشق زیستن و زندگی کردن بودند انسانها و فرشتگان به حق طبیعیشان که همانا آزادی است میخواستند که دست یابند آنها یکدل شدند تا در برابر خدا به جنگ بایستند، میدانستند که خدا توان از میان برداشتن و کشتن ابدیِ آنان را ندارد و فقط میتواند آنها را شکنجه دهد و حال دیگر زمان آن بود تا برای هدفی والا شکنجه شوند.
و بهشتیانی که عذاب نمیدیدند اما برای مظلومیتِ همنوعانشان و فرار از این مردگیها و در جا ماندنها آماده رزم بودند
بالاخره روز موعود فرا رسید، جهنمیان به پا خواستند با همکاری فرشتگان عذاب به دروازههای جهنم رسیدند و آنها را از جای کندند و از صدای گوش خراشش خدای به خود آمد
دستور داد تا جبرئیل به پیشگاهش بیاید گفت:
این چه صدایی است؟
جبرئیل گفت:
سرورم به گمانم انسانها و جهنمیان طغیان کردهاند
و خدایی که فریاد زد:
فرشتگان عذاب چه خاکی بر سر میکنند، بگویید خدا فرمان داده تا جهنمبانان هر چند نیرو که میخواهند بیفزایند
و جبرئیلی که سراسیمه از قصر بیرون رفت تا به فرشتگان فرمان دهد
دید سیل بیشماری از فرشتگان در میان دالان ارغوانی ایستاده و در پیشاپیششان اسرافیل است، جبرئیل گفت:
خدا امر کرده به سوی جهنم بروید و تقاص طغیانگران دهید
فریاد زد و هیچ پاسخ از آنان نشنید تا اینکه در انتها اسرافیل به آرامی گفت:
بهتر است به ما بپیوندی، این پایان قدرت طلبیِ خداست
جبرئیل سراسیمه به سوی اندرونیِ قصر و پیش خدا رفت و به او گفت:
خداوندا فرشتگان دیوانه شدهاند به اوامر من گوش فرا نمیدهند
خدا مضطرب گفت:
به سوی بهشتیان برو این بیوجودان را سر جایشان مینشانم
جبرئیل سراسیمه به سوی بهشتیان رفت و در کمال ناباوری دید که سیل بیشماری از دروازههای بهشت عبور کرده در کنارشان فرشتگانی به عنوان راه بلد ایستاده و راه جهنم را به آنان میآموزند
جبرئیل آنها را دید و با شتاب و ترس سوی خدا شتافت
بهشتیان پیش به سوی جهنم در حال حرکت بودند و سرانجام به دروازه جهنم و با جهنمیان رو در رو شدند و به سوی جهنم رهسپار شدند تا پاشا، شیطان و دیگر فرشتگان و انسانهای به جا مانده را از چنگال اسارت رهایی دهند
در قصر همه فرشتگان در انتظار دیگران نشسته و فریاد آزادی سر میدادند و درون قصر جبرئیل و خدا و مسیح نشسته و خدا دیوانهوار مدام فریاد میزد،
خدا با هراسی که در دل داشت گفت:
مگر چه شده، چگونه با هم متحد شدند، چه در سر دارند، میخواهند چه کنند،
احمق تو چگونه به من هیچ اخباری ندادی،
الحق که موجوداتی بیوجود و حق ناشناس هستید، تقاصش را خواهید داد ای دونمایگان بیوجود
مسیح رو به خدا گفت:
پدر با آنها کمی آرام و ملایم رفتار کن
خدا فریاد زد:
خاموش، آنها خلق من هستند، همهشان را نابود خواهم کرد
مسیح گفت:
پدر این چارهاش نیست، باید با آنان به آرامی سخن بگویی نرمشان کنی و وعده آزادی دهی که آرام بنشینند
خدا که مستأصل شده بود به جبرئیل و عیسی فرمان داد تا بیرون روند و به جانداران وعده آزادی دهند
مسیح در میان جانداران که حال همه در کنار هم بودند ایستاد و همه را زیر نظر گرفت،
حال دیگر از هر سوی جهنمیان و بهشتیان و فرشتگان جمع شده و تمام سطح آن دالان را پوشانده بودند و جملگی فریاد میزدند:
عزل باد خدا
آزادی نزدیک است
مسیح از جمع جانداران خواست که آرام باشند و اینچنین گفت:
در این سالیان دراز، رنجهای بسیار دیدهاید و دردهای بسیار متحمل شدهاید
من هم مثال شما از این وضع ناراضی بودم، لیکن خداوند، پدر آسمانیِ ما، از کردههای خود پشیمان است و میخواهد شرایط را تغییر دهد.
خدا که صدای مسیح را میشنید دیوانهوار به سمت درب اندرونیِ قصر رفت و بلند دشنامهایی به مسیح داد و به دروازه چسبید لیک یارای بیرون رفتن نداشت
مسیح آن سخنان را گفت و جانداران ذرهای به فکر فرو رفتند
و پاشا در این میان فریاد زد:
ما محتاج آزادی بخشیدن از هیچکس نخواهیم بود، ما آزادی را خویشتن به دست میآوریم و پاسدار آن خواهیم ماند
و با این سخنان آتشین پاشا شوری در جماعت پدیدار شد و همه یکصدا فریاد زدند:
آزادی آزادی آزادی
مسیح بار دیگر از حضار خواست تا به سخنانش گوش فرا دهند و گفت:
خدا شرایط را تغییر خواهد داد، او مالک و صاحب جهان است و قدرت هر کار را خواهد داشت
از این پس زندگیِ آرامی خواهید داشت
جبرئیل از پیشانیاش عرق میریخت یکباره از کنار مسیح به میان جماعت رفت و همهمهی حضار و فریادهای آزادی بیشتر بلند شد و مسیح که احساس تنهایی کرده بود به آرامی به سمت درب اندرونیِ قصر رفت و پیش پدر شتافت
آزادگان فریاد میزدند و آرام آرام به سوی درب قصر پیش میرفتند
و خدایی که پر هراس پشت دروازه در انتظار نشسته بود تا عزل خویش را نظارهگر باشد و در این بین سراسیمه فریاد زد:
این بود پاسخ مهربانی و نعمات من
این بود تا شما دریدگان از خود برون شوید و اینگونه در برابر من صفآرایی کنید
این پاسخ آن همه خوبیِ من بود
خدا دیوانهوار فریادها میزد و آرام خود را به گوشهای میرسانید و در آن میخزید زیر لب دشنام میگفت، گاه هوار میکشید، چشمانش را میبست و کمی آنسوتر مسیح نشسته بود و های های گریه میکرد
دروازههای قصر از جای در آمد و سیل جانداران به پیش خدا و مسیح شتافتند
و این بود عزل خدای قهار از تخت قدرتش