به نام نفسده بگو جنگل و دشت و سرو
سرای شهنشاه و جنگل به شیر و به مرو
چه زیبا سرایی پر از گل به جان گیاه
همه زنده در آن به جان، جان جاندار ماه
پر از رود و نهر است زمینش بدینسان و سبز
چه زیبا سرایی است این جان زیبای سرو
به هر جا نگاهی بری قلب آن جان و جان
ببینی چه بسیار زیبا است این جان جاندارگان
در این جنگل و دشت زیبای راه و مهار
تمدن زِ انسان به جاری شد این مست شاه
که هر کس در این جنگل او بود مصداق جان
رعایا شود پر زِ درد از خدایان نسان
یکی شاه باشد یکی را بخوان او وزیر
ندانم که شاید ریاست به جمهور دیر
بخوان شاه دارد چنین جنگل سر به سبز
همان پیر جنگل کثیر است اصحاب گرد
یک شیر یل پر ابهت یه شیر است نر
شده شاه حیوان مثال ستبر و همه جان بر
هزاران نفر او خدم دارد و پیشبر
به دورش هزاری غلامان مجیزان نفر
چه بسیاری شنیدی تو از جان این داستان
دوباره بخوان بر دل این جان تکرار جان
بدینجا به جنگل شده شیر او پادشاه
خدای همه جان و جاندار بگو کدخدا
شهشنشاه او شیر نر بود و آن مرد پیر
بدارد یکی ده به ده زن به پیشش اسیر
نخستین بیامد به پیش آن که فرزند دیر
ولیعهد شیر است و او شیر شیران دلیر
دگر شاه را بایدا او کناری و بار
که بسیار از این شنیدی به صد کارزار
بگو جنگ کرد و بگو خون خونخوار خار
همه مستبد شاه و شاهان که الله ضار
ولیکن رها او خودش جان فرزند کرد
به سوی همه جان جاندار او عرض کرد
ولیعهد و او پیش و در راه رفت
برفتا بدور از همه قصر شاهی که رفت
بیامد میان رعایا و حیوان اسیر
همه جان حیوان در این زشتگاهان اسیر
به خود خویشتن او رفیقی و این جامه داشت
یکی گاو نر موش پیری و این روز کاشت
همه تن بگفتا که گاوی نفهمیده حرف
رفیقی به جز او نباشد و گو نیست رفت
چه بسیار ساکت بُد این گاو پیر و نزار
نه حرفی کلامی و او رانده خود خویش بار
ولیکن رفیق و رفاقت به دستان شیر
مددگر به او بوده و خویشتن را کند او اسیر
و موشی که او هیچ تن ناشد و آس و پاس
فقیر است و بیچاره او پر از آن التماس
دگر این تن یار هم راه در پیش رفت
برادر شد و خون به خون بر دل خویش رفت
دگر نوبتا گشت باشد به دریای دشت
شهنشاه آینده بیند رعایا و رشک
بیامد میان همه تن رعایای سیر
همه پر عذاب و چو انسان به زندان اسیر
یکی شل یکی کر یکی کور و اینسان به زور
پر از فقر و درد است تفسیر هر درد دور
تو دیدی چنین قصهها و به نقلی دراز
همه درد و در رنج بازم به زشتی است باز
به جان و دل و روح همه جان و آشفته بود
ولیعهد پر درد و رنج و از این ذلت او خسته بود
ببیند رعایا و دل پر شد از دردها
دلش خون و خونبازی روح از زشت شاه
نخواهد ببیند چنین زشتی و زشت دور
مددجوی خواهد به جان و همه آدمان مست روی
چه گفتم به انسان و حیوان و این قصهها
بخوان بار دیگر همه تن به جان بود جانها رها
بیامد میان همه دشتها او است شاه
بگفتا سخن شیر و شیرین عسل مشک ماه
برفتا میان مردم و جان رعایا است شیر
مددجوی آنان شده آن ولیعهد دیر
نفهمد یکی گاو و اینسان چه کور است شیر
یکی موش دلشاد از این عهد بر بود دیر
ز شیری که هر چه توان دارد او راه دار
مدد راه حیوان به پیش و ره کار دار
کمک کرد و هرچه توان دارد او بیشتر
پر از غبطه بر جای شاه است و آن پیشتر
ولیکن دلش شاد از آن دورترهای راست
که شاه زمانه همین تن بود پیش زا است
میان همین زندگی کردنش با رعا
بدید او هزاران نفر را که دور از خدا است
خدایی به معنای قدرت خدایی است تن
همان نقل بسیار ما بود و در پیش من
زِ تنهای بسیار و آن نامها از خدا
خدا قدرت و شهوت آری خداوند شاه
هزاری بگفتند و او گفت در پیش روی
زِ صد ظلم و زشتی پدر بستر از پیش گوی
همه تن شنید و همه جان او شیر گشت
از این ظلم و زشتی همه غم بر او چیره گشت
ولیعهد در راه بر پیش و اینسان گذشت
به قصرش بیامد که گشته زمان از پی او گذشت
پدر غرق بیماری و درد بیدرد و درمان دوا
بخوان مرگ را پیش در پیش رویت به راه
پسر را در آغوش و در پیش راه است روی
همه تاج و تختش از آن تو ای مست پوی
به جان پیش او مرگ تاجی که شاهی است راه
ولیعهد در پیش و تخت به پیش است شاه
شده شاه شاهان ولیعهد برنای شیر
به تاج پدر تخت دیرین و ظلمی است دیر
درون تخت خود را ببردا درون دل به راد
به یاد همه پیشتر تاج شاهی است شاد
برابر به پایش هزاری نفرها اسیر
نگاهی دل اینان سخن میکند دل کبیر
یه سر راه در پیش و در پیشتر بود راه
ولیکن همه دل اسیر است و از این کبیر
به فرمان شده موش دیرین وزیران اوی
و یاری که دیگر به دوری گزید است روی
به سر شیر دارد همه فکر تنها رعای
به دل رنج و بر اشک بر درد دیگر سرای
بگفتا هر آنچه طلا بوده در این خزان
همه در مدد جان جاندار و در پیش ران
شده موش تن او وزیر و همه جان اوی
به زر پیش در راه در پیش مردم زِ کوی
یکی دید از دورتر یار و آن بیوه جان
یکی دوست از دور وز جیب و در جیبشان
دو سه تن به راه و همینان شده راهدار
یکی موش و موشان مُشی که شده رستگار
بیامد بگفتا همه مردمان در فروغ
زِ لطف یکی شاه اینان همه در سجود
شهنشاه شاد و رعایا همه سرخوشان
چه آرامشی دارد این دشت و دور از فغان
یکی را بیاورده پیشا بگفتا به او
لبش اعتراضی گشوده به رفتار موش
شهنشاه نشیده و آن تن همه در خروش
بیامد یکی موش و گردن برید از تو هوش
کمی بعد یکتا دگر آمده داد کرد
از آن زشتی شاه و یاران او زار کرد
شنیده تنی شاه او جان به خود پیش برد
همه فکر او پر چنین داد از خویش برد
کنارش یکی صد به صد گفت پی عدل و داد
چنین زشتی از شأن شاهان همه دور باد
یکی آمد و کشت او را سرش را ستاند
به روی پسر قصر و جان و تنش را نشاند
چنین دیده شاه و برفتا برون جان قصر
به قلب رعایا و دشتی که او خوانده شهر
به خود دید و بر خویشتن این شده زشت شاه
چه آمد به سر لیک او بوده در زشتراه
یکی دید او شاد و هر کس به موش است شاد
به ثروت به قدرت همه فقرها دور باد
گذر پیشتر رفت و دیدا به تنها رعا
ندارد ردایی مثال تو ای پادشاه
به دشنام گفتن زِ کردار آن شاه دیر
همه مردمان غرق زشتی و اینسان اسیر
برفت و بگشتا و هر جا که او زشت دید
هزاری تنان غرق در ظلمت و در زشت زید
چه بود این دگر چیست این زشت حال رعا
چرا اینچنین پس خدایا چرا این محال
دو صد رحمت آن دیر روزان زِ پیر و به شیر
پدر شاه شاهان به از اینچنین زشت میر
همه پر زِ فقر و به زشتی و هر تن که زاد
به تن گوشتش را بخورد و وزان درد زاد
یکی ده صد و ده هزاری که در بیش بود
به زشتی هزاران نها در دل و پیش بود
از آنان گذر کرد و دیدا یکی مست دور
همان گاو پیشین رفیق منا هست دور
بدو گفت ای یار دیرین چرا پست شاه
چرا اینچنین روزگاری بیاراست راه
پر از درد او جان و در دشت همه یار گفت
به گاوی که بنشید و بر یار خود اشک برد
بگفتا رفیقان نخواهی که بیدار خواب
همه درد تو در درازا بود راز باد
همه زشتی جام جم در همین قدرت است
زِ هر تن بسازد خدایی خداوند پست
به خود باش و بیدار و از تن بدوراز رای
که قدرت خدا بود یزدان همه قدرتا بود وای
سرآخر تو بخشا نفس جان حیوان پاک
مثل بود و این قصهای در پس باد خاک
به هر رو و راهی بگو اینچنین باد دور
خدا قدرت و جان انسان به زور است دور
به خود باش و بیدار و از تن بدوراز رای
که قدرت خدا بود و انسان خدا بود وای