مردی بود که زنی زیبا داشت، آنقدر زیبا که وقتی از خانه بیرون میرفت، هزاری چشم در تعقیبش بود، رفتن و بودن و ماندنش را نظاره میکرد
مرد به سختی او را تصاحب کرده بود و خودش را صاحب و مالک بر او میدانست و نگاه دیگران را بر او حرام میخواند، معلوم نمیشد تا چه حد آن زن را دوست دارد، بروز نمیداد اما نگاه کوچکی به زن را از حدقه درمیآورد
و زنی که او را دوست داشت تا این حد داشتن مردی در کنارش که به او توجه کند و در کنارش باشد و دوستش بدارد برایش لذتبخش بود، مخصوصاً در آن اوایل راه که این کارهای مرد برایش به عشق تعبیر میشد و بیشتر از هر چیزی در این دنیا مردانه بودن او را دوست داشت و این طور همیشه پشتوانه بودنش را، سنگر و پشتبان بودن مرد را میپرستید و لحظهای دوری از او برایش دیوانهکننده بود
اما هر روز که پیش میرفت، مراقبتها و سایه افکندنها و مالک بودنها زن را کلافه میکرد و به وجودش فشار میآورد و تاب و تحملش را بر او سخت میکرد، دوست داشتن مرد را دوست داشت لیک میخواست از دیگر جهات هم خوب باشد
جملهای بگوید، شعری بخواند، بوسهای بزند و کمتر او را در این زندان محبوس کند، اما برای مرد دنیا نگهداری از زن بود و او نگهبان ناموس زیبای خویش و راندن آن همه نگاههای هرزه و فکرهای هرزگان دیوانهاش میکرد
نمیدانست چه باید بکند، زن به هر جا میرفت او در تعقیبش بود، یا او را همیشه در کنار خود داشت و یا اگر تنها بیرون میرفت مثل سایه در تعقیبش بود، وای از آن روزی که کسی چیزی میگفت، یا نگاهی میکرد و مردی که پرخاش میکرد، جامه میدرید و چشم از کاسه در میآورد و هر روز و هر روز این میلههای زندان را به روی زن تنگتر و تنگتر میکرد
زن در این قفس به حصر آمده بود، از این همه شکهای مرد کلافه شده بود و وجودش همیشه پر از ترس بود، همیشه مثل سایه مرد را میدید و میدانست به هر کرده و نکردهاش واقف است
میدانست در این زندان نامرئی به تنگ آمده و توان هیچ حرفی را نداشت، اما با این وجود دوست داشت که مخفی کند، دوست داشت که همه چیز را نگوید و با این کار حس آزادی بیشتری را تجربه میکرد و این بازیِ دوطرفه آن دو شده بود،
زن نمیگفت و مرد مدام در حال جستن بود، تعقیب میکرد و به پیش میرفت، حتی اگر خودش هم نبود دیگرانی را میگماشت تا پرنده از قفس پر نزند
این زندگی پر از شک در دل مرد هر روز شعلهورتر میشد، زبانه میکشید و میسوزاند، تمام عشق و دوست داشتن را، تمام آسایش و آرامششان را میسوزاند و در پیش بود،
از چندی قبل زن به خواهرش قول داده بود که برای تمیزکاری خانهاش روزی به کمک او برود و هربار نمیتوانست این کار را بکند، هربار به شوهر میگفت، عذر و بهانهای پیش میآمد و اتفاق به عقب میافتاد و آن شک و آن حصار نامرئی و مرئیِ مرد باعث شده بود که زن دیگر حقیقت را نگوید و هر چیز را از دیدهی او مخفی نگاه دارد
سرآخر بیرون رفت تا به خانهی خواهر برسد، اما به شوهرش واقعیت نگفت و به هزار عذر و بهانه این طریقت را پیش گرفت و به پیش رفت، به خانه خواهر کسی نبود، اهل خانه بیرون رفتند و او بیهیچ خبری یکباره رفت تا این مسئولیت از شانه بردارد و قال این مقاله را تمام کند
به خانهی خواهر رفت و مشغول تمیز کردن شد، این بار شماری به کمینش نشسته بودند، مرد که خود نبود و جانشینهایش را به تعقیب زن گماشته بود، آنها رفتند و او را به نظاره نشستند، جز آنها دیگری هم بود که به طول زمانی دراز داشتن زن را به دل وعده کرده بود
او که سالیان دراز در انتظار زن نشسته بود تا روزی او را به چنگ آورد و مالک به جانش شود، تعقیب میکرد، راه رفتنش را نظاره میکرد و در دلش غوغایی به پا میشد و هر روز این وصال را به خویشتن مژده میداد،
شوهر زن چند بار او را دیده بود و جامهاش را هم دریده بود،
حال خانهای دید و زنی که هیچ در آن نیست و روز وصالش در همان چهاردیواریِ خالی و میان همان دخمه بود، پس به پیش رفت تا کار را یکسره کند و به مژدههای همیشگیاش جامهی عمل بپوشاند
به خانه بود و در برابر زن، چندی طول نکشید که به او نزدیک شد، در چشم بر هم زدنی، زن را مدهوش و بیجان کرد و زمین انداخت و هیچ از او باقی نگذاشت نه یارای تکان خوردن داشت نه فریاد زدن و دفاع کردن، بیهوش افتاده بود و هیچ از این دنیای نمیفهمید و مردی که حریص به طول سالیان این منزل را انتظار کشیده و این جان را مزه کرده و زیر دندان چشیده است
بدنش را بو میکشید و از شام تا صبح میان خواب و بیداری به وصالش میرسید و حال جان بیجان در برابرش بود، میدرید و پاره میکرد، بر او چنگ میانداخت و سلاخی میکرد، وصالش در پیش بود، شب زفاف با مردهای بیجان
جانش را تکه تکه کرد، خون میخواست، زن تکانی نمیخورد و آرام مرده بود، به دنیا نبود و جان بیجان او را میدرید و پیش میرفت، خودش چنگ میزد و میانداخت، زن مرده بود، بیحرکت مانده بود، لیک او به زن تکان میداد و عیش را به نوش خویشتن میخواند و به ذهن زن تکان میخورد و بر لذتش میافزود و لذت میخورد
جسم دریده را باقی گذاشت تا باقیِ لاشه خوران هم بخورند و لذت برند، از آنجا دور شد و نگهبانان و تعقیب کنندگان دیدند آمدن و رفتن او را و حال زمان بازگویی ماجرا بود، باید به شوهر خبر میدادند که چگونه زنش به خانهای آمده متروک که کسی در آنجا نبود و صدایی نمیآمد و کمی بعدتر غریبهای رفت و ساعتی دیگر سرمست بیرون آمد
قدرت گفتن این قصه را نداشتند و ساعتها با هم کلنجار رفتند تا یکی راضی شد ماوقع را برای ارباب تعریف کند و مردی که میشنید و به او میگفتند
او خاموش مانده بود، پاسخ تمام شکهایش را به یقین شنید و خیانت گرفت
آرام نشست و در خود آب شد، خاکستر شد، سوخته بود، فریاد میزد که شکهایش یقین بودند، خیانت را دیده بود و پاسخ تمام اعتماد سالیانهاش را چشیده بود، اعتمادی که خودش نمیدانست چگونه شکل گرفته و حال خودش را احمق فرض میکرد و مظلومترین انسانها
حال خودش را میدید که چگونه دست و پا بسته به شرارههای آتشین زن شیطانی سوخته و هر چه داشته را به باد داده است، ناموس و غیرتش را میدید که میسوزند و جانش برون میآمد، فریاد میزد، واقع بود، راست بود و همه خیانت زنی بود که بدکاره بود و هرزهتن
و زنی که بیدار شد، مرده بود، زنده شد، دوباره از خاک سربرآورد و از اعماق خاک نگاهی به بالا کرد، تنش را دریده بودند، هیچ چیزی به خاطرش نمیآمد، نمیدانست چه شده ولی میدانست که چیزی شده و این چیز به عمق ندانستههایش طول و عرض داشت
از جای برخاسته از خاک بیرون شده بود، یکبار مرده بود نه دوبار مرده بود، هرچند بار که مرده بود دوباره زنده شد، حال برزخ در انتظارش بود، دوزخ و آتش در یکسو و بهشت و آسایشش در سویی دیگر
اما حال در برزخ بود، قاتلش این جنازه را به خاک نهاده تا لاشهخوران هم از گوشتش بخورند و چرا از جای برخاست
چرا سر از خاک برون آورد؟
چه فرجامی در انتظارش بود؟
مردی که دیوانهوار به این سو و آن سو میرفت، خودش را سلاخی شده میدید، دست و پا بسته به قربانگاه برده بودنش، آب نداده غیرتش را ذبح کردند و حال از خونش به او خوراندند تا سرآخر بر یقین در خیانت قربانیاش کنند،
تصویر زن بدکاره مدام در برابرش رژه میرفت، به رویش میخندید، به غیرت لگدمال شدهاش قهقهه میزد، یقین را شک و شک را یقین قلمداد میکرد که وقتی خیانت میکرد نیشخندی به او زده و اذن بریدن سر میداد و او خونش را به زمین میدید و حال باید برخیزد و کاری بکند
باید حق خویشتن را از این خیانتکار باز پس گیرد و باید یقینش را به عمل بدل سازد، راه را در پیش گرفت، تهماندهی غیرت را به همت بست و در پیش رفت تا حقش از محکمه و دادگاه بستاند، از طریقتی و شریعتی که در برابرش است باز پس گیرد، داد میستاندند، داد مظلومان از ظالمان خواهند گرفت و این قربانیِ خیانت باید که فریاد میزد، باید جنگ میکرد و خائنان را به اشد مجازات میرساند و در پیش محکمه یقینش را میخواند و خواند
قاضی میشنید، حرفها و شکها و ناموس از دست رفته را، غیرت لگدمال شده، همه را میشنید و به کلام قدسی رجوع میکرد، میخواند و کسب تکلیف میکرد، اما این همه گفتنها چه سود، باید شاهدی این مدعا را ثابت کند، باید زن به محکمه بیاید و خویشتن حرف بزند که این شریعت، شریعت عدل است
این حدودی است نازل شده از حلول قدسی برای نظم دادن به جهان و باید در آن تمامیِ اوامر و دستورات راستین پیش رود، باید حقی از کسی زایل نشود
و زنی که به دادگاه بود، دستانش بسته، پاهایش بسته یا آزاد اما در گوشهای نشسته بود، متهم بود و اتهام در برابرش، شک مرد یقین بود و حال باید این اتهام به جرم در برابر قاضی بدل میشد
از پرسیدن خاموش بود، هیچ نمیگفت، چه بگوید؟
یکبار کشتنش، یکبار ساکت بود و حال زنده شده، باز هم ساکت بود، او حرفی نزد اما نگهبانان گفتند دیدهاند که چگونه به خلوتگاهی رفته و آن دو مرد عاقل و بالغ و دیندار همه چیز را دیدهاند که چگونه غریبهای به خلوتگاه رفت، چگونه پس از مدتی سرمست بیرون آمد و چگونه شک شوهر یقین بود و فریاد نمیزد، این هرزه تقاصش مرگ است
زن آرام نشسته بود، هیچ نمیفهمید شاید، اصلاً هم نمیشنید، باز هم مرده بود، شاید همان روز مرد و دیگر به دنیا بازنگشت، هنوز از خاک سر بر نیاورده و شاید به برزخ کسی حرف نمیزد و اجازه سخن گفتن نداشت سکوت باید…
اما بانی هم رسید، او را هم آوردند، دریده بود، جان گرفته بود و کشته بود، نه یکبار که دو بار، اما به دورش مقربان میگفتند و میشنید، صحابی و حواری به گوشش خوانده بود که چگونه متجاوزین به دار آویخته شدند و چگونه جوخه و طنابی در برابر او است
شاید از این مهلکه جان سالم به در ببری و شاید و شاید
بیپروا به سخن آمد، گفت از روابط پنهانشان، از تمام شکهای یقین بودهی آن همسر، از آن همه دلبریهای آن زن، از شیطان بودن زنان و آن سیب و آن میوهی ممنوعه، از نخستین گناه آدمی که باز هم از زنان بود
از خام کردنش، از آن خانه، از آن همخوابگی و از فریب
زن میشنید و خاموش بود، او را کشته بودند، شوهرش مرد بود، بانی مرد بود، نگهبانان مرد بودند، قاضی مرد بود و خدا هم مرد بود یا مرده بود، همه مرده بودند و او زن بود، فقط میشنید، مرده که حرف نمیزند، آن هم مردهای که دو بار بیشتر او را کشتهاند
مرده میمیرد و خاموش میماند و حال به جهان برزخ بیدار شده، حق دفاع نخواهد داشت، تنها مسکوت میماند تا بزرگمرتبه حکم کند و او گردن کج کند و در ادامه تن در عذاب دهد، بسوزد و زنده شود و تنها امیدش به بزرگواریِ آنها است تا شاید او را ببخشند
به برزخ، نه کسی حرف نمیزد و زن هم خاموش ماند، سرآخر حکم به دست گرفت، قاضی خوانده بود و خدا پیشترها رقصانده بود، جهنم در پیش روی او است اما بر زمین و در همین سنگلاخها و فرشتگان عذاب آدمیاناند
عذاب در پیش رو است، سنگسار باید علم شود، باید محیطی تدارک ببینند تا کیفر هرزگان دهند، باید خیانتکاران را بدرند و باز هم بدرند و باز هم بمیرانند و دوزخ زمین است برزخ زمین است و آسمان افسانهای دور
او را به میدان چال کردند تا دستهایش زیر خاک بود، تکان هم نمیتوانست که بخورد، تنها سرش و بخشی از اندامش بیرون بود و جماعتی که دورهاش کردند، فرشتگان عذاباند آنها
از فرشتگان بالاترند، بزرگترند، آنها اشرف مخلوقاتاند، آنها بزرگ و خلیفهی خدا بر زمیناند، باید دستور اجابت کنند، باید تقاص مجرمان، زناکاران و هرزگان دهند،
سنگ به دست گرفتند، نخستش عابد به پیش آمد، نجواهایی کرد، ذکر گفت، نامها را خواند، نام خدا را هم چند بار گفت و زن آرام و بیصدا مرده بود، مرده بود از درون، روح و دل و فکرش مرده بود و به جسم جان داشت تا وعدهها عملی سازند، راستی به پا شود، مردی که شک را یقین پنداشت سنگ بر دست اولین ضربه را زد
سنگ پیش رفت و دهان زن را پاره کرد، آخر از آن کلامی بیرون نیامده بود، حرفی نزده بود، اما باز هم لایق به سنگ بود، باید که دریده میشد، باید دوخته میشد،
برخاستند فرشتگان و اشرف مخلوقات، سنگ به دست گرفتند تا خویشتن بکشند، وجدان بدرند، زندگی بسوزاند و درس وحشیگری و بردگی دهند
زن سوزانده شد و آتش گرفت، زن سوخت و آتش گرفت، سنگها یکی پس از دیگری پیش رفت و جان و تنش را برید، صورتش را شکافت، پیشانیاش را خرد کرد، جانش را حفر کرد و به تو رفت،
زن سرش بیحال به این سو و آن سو میرفت و آدمیان میزدند و آرام نمیماندند، کودکان میدیدند، انسانها دیدند که انسانیت مرد و سوخت و خوی وحشیگری را خوی خویش پنداشت، خون دید و تشنه به خون شد، از کشتن لذت برد، اسباب تفریحش مرگ شد، به آزار خو گرفت، آزار بخشی از قانونش شد، قانون مرگ بود، درد بود و رنج بود، در این دیوانگیها حنجره فرود آورد، از آن شد درونش رفت و به تار و پودش نشست
زن چند بار مرده بود و باید که زنده شد و دوباره مرد و زنده باید که رنج بکشد، فرود سنگها را به جان میخرید، درد میکشید، چشمش ضربه خورد، سنگ خورد و دیگر ندید،
چند صباحی بود که فریاد میزد، تقاضا میکرد، التماس میکرد، ضجه میزد، مرا بسوزانید تا نبینم این دیوانگیها را و اینگونه شدنتان را هیچگاه به خاطر نسپارم، چشم از حدقه بیرون زد، باز بود لیک دیگر ندید، اشک هم نریخت و فقط دیگر ندید و آرام شد، دیگر این دیوانگیها را به نظاره ننشسته ولی وای و صدها مصیبت بر جان آن سنگ، آن سنگ چه کشید
چهها دید، به دستان چه دیوانگانی پرت شد، جان را درید، خون نشاند و زخم ساخت، دید آدمیان چگونه دیوانه شدهاند، دید چگونه خویشتن و دنیایشان را سوزاندند و به طول هزاران سال با این دیوانگیها هر روز دیوانگیها را بیشتر و بیشتر رواج دادند،
همه را دید، گذشتهشان را دید، خیلی عمر داشت، سالیان بسیاری است که با آدمیان زیسته و از همه چیزشان مطلع است و میداند چهها کرده، میکنند و خواهند کرد، میدانست از پس این وحشیگری چه وحشیانی به دنیا درمیآیند و به دست چه بانیان بوده و جان از چه بیجانانی ربودند و وای که همه را به چشم ریخت و سوخت و ساخت و دیوانه شد
حرف نزد، اشک ریخت، زار زد به درازای تمام سالهای زندگی آدمیان، تمام دیوانگیها، وحشیگریها، بدبختیها، به حال فلاکتبارشان اشک ریخت و زار زد
زار زد به حال تمام مظلومان، به حال تمام ظالمان به حال خدا هم گریه کرد و سنگ زار پیش رفت و خواست که نباشد لیکن بود و باید که بود
چون سنگ صفت ماند لیک ساکن نماند و برای رهایی خویش دنیا و ظالمان و مظلومان فریاد زد.