روستایی در دوردستان بود که کدخدایی به خود داشت، کدخدا به همراهی برخی دیگر از روستاییان ذینفوذ ادارهی این روستا را به عهده داشتند، آنان صاحبان این روستا به حساب میآمدند
روستا تولیداتی از محصولات کشاورزی داشت که با فروختنش به شهرهای اطراف رونق را به این روستا میهمان میکرد، روستاییان همواره در حال کار و تلاش بودند تا با تولیدات خود رونق را به روستایشان میهمان کنند و کدخدا و همراهانش سعی در ادارهی این روستا داشتند،
کدخدا این مقام را موروثی به دست آورده بود، او از خانزادگان این روستا به حساب میآمد و از همان روز نخست بعد از مرگ پدرش سکان هدایت این روستا را به دست گرفته بود، این خاندان از همان دیرباز حکمرانان روستا به حساب میآمدند، روستاییان باور داشتند که در جنگی سخت با اجانب پدران این خاندان با همراهی دیگر روستاییان توانستند این خاک را حافظ شوند و اینگونه شد که به واسطهی فرماندهی اجداد این خاندان از همان روز فرمانروایی به آنان رسیده بود،
کدخدا باید نظم و امنیت را به روستاییان هدیه میداد، او از این رو جماعتی را برای خود تشکیل داده بود از اقوام و خویشان و دوستان نزدیکش که در این امر خطیر او را همراهی کنند، در ازای این رهبری او از مردمان این روستا طلب مالیات میکرد
القاب بسیاری این مقدار از مال و تقدیم آن به کدخدا داشت، برخی آن را جزیه، برخی زکات، برخی فدیه و مالیات و برخی حق ریش سپیدی میگفتند، آنان باید که در شالیهای خود مشغول کار میشدند و به اتمام کار و درو کردن محصول بخشی از آن را به عنوان مالیات تقدیم کدخدا میکردند، از این رو بود که کدخدا از دیگران وضع بهتری داشت، از همهی زمینهای آبادی سهمی میبرد و با فروش آن میتوانست به قدرت و ثروتش بیفزاید، بیشمارانی را به خدمت بگیرد تا برای او کار کنند و او از این فدیه به آنان هبه کند،
فرای همهی روستاییان که به این نظم سر تعظیم فرود آورده بودند، بودند آنانی که سر ناسازگاری با نظم حاکم داشتند، آنان این مقدار از مال و فدیه آن به کدخدا را زورگویی کدخدا و مال دیگران را غصب کردن میخواندند، تعدادشان به نسبت دیگران کمتر بود و بیشتر تلاش میکردند تا هویت خود را برای دیگران فاش نکنند، زیرا در برابر موج خروشان ایستادن کار هر کسی نبود،
اما با تمام این تفاسیر باز هم در گوشه و کنار سخنهایی از آنان شنیده میشد و دیگران از گفتههای آنان میشنیدند، پاسخ مستقیم به آنان این بود:
کدخدا حافظ جان و مال ما در برابر اجنبان است، خاندان او باری ما را از چنگ اجنبان رهایی داده و ما مقداری از مال به دست آمده را به او میبخشیم تا حافظ این آرامش ما باشد،
این سخنان ورد زبان خاص و عام بود، یاران کدخدا در میان مردمان بسیار بودند و کسی نمیدانست که آیا اینها صحبتهای اولیهی آنان و تکرار آن به نزد دیگر رعایا بوده و یا آن یاران این عرایض را از رعایا آموختهاند، اما در بیشتر جمعها هر جا سخنی از زورگویی کدخدا و غصب مال به میان میآمد مفاهیمی با چنین مضامینی به میان میآمد و آن گفته را در نطفه خفه میکرد
در یکی از روزها که کدخدا مردمان روستا را جمع کرده بود تا برای آنان سخنرانی کند و به آنان از آیندهی روستا بگوید اتفاقی روستا را تکان داد،
در آن روز خاص کدخدا همه را جمع کرد، همهی آنانی که در روستا و به شالیها چیزی میکاشتند، به آنان گفت که باید در این ماه از سال به مقدار مالیات خود بیفزایند، دلیل هم روشن بود، قرار بود برای راه روستا و رسیدن بارها به یکی از شهرهای اطراف هزینه شود، کدخدا مقدار فدیه را دو برابر اعلام کرد و به آنان گوشزد کرد اگر چنین کاری را انجام دهند در سالهای آینده خواهند توانست که محصولاتشان را به شهر دیگری در اطراف خود بفروشند و سود بیشتری حاصل کنند،
بعد از پایان سخنان کدخدا بود که همه به نشانهی تأیید سر تکان دادند و با کدخدا همرنگ و همقسم شدند تا روستا را رونق دهند، اما به میان تمام یکرنگیها حسنی ساز مخالف را زد،
حسنی به مانند دیگران نبود، او با دیگران تفاوتهای بسیار داشت، او نمیتوانست هر چیز را بپذیرد، باید برایش استدلال میکردند، باید او را قانع میکردند، باید برای او نقشه راه ترسیم میکردند و در هیچ موضوعی به این سادگیها قانع نمیشد و این بار هم قانع نشد، با شنیدن صحبتهای کدخدا برافروخته ایستاد و در برابر او چنین گفت:
چرا باید مقدار مالیات را بیفزاییم؟
یکی از یاران کدخدا که در اطرافش بود گفت:
برای کشیده شدن راه تازه و فروختن بارهایمان به قیمت بیشتر
حسنی بلافاصله گفت:
هزینهی این راه کشیدن چه قدر خواهد شد، چرا هزینهها را به همه نمیگویید تا هر کس به سهمش مبلغی را بپردازد
یکی دیگر از یاران کدخدا برافروخته گفت
منظورت چیست، آیا به کدخدا شک داری؟
حسنی کلافه در حالی که از دیگران هم تقاضای واکنش داشت گفت:
آری شک دارم، من به همه شک دارم، دادن همان قدر از مالیات هم برای ما چیزی باقی نمیگذارد و ما با کار کردن هر روزه در شالیهایمان هماره محتاج نان و آب ماندهایم
با گفتن حسنی شوری به جماعت تزریق شد، اما کدخدا قائله را خاتمه داد و اینگونه رو به حسنی گفت:
حرفهایت قابل تأمل است میخواهم با تو در خانهام صحبت کنم، فردا به خانهی ما بیا تا راهحل تازهای بجوییم
بعد از این گفتههای کدخدا بود که روستاییان متفرق شدند و در میان رفتنها هرکدام قصهای را برای دیگری که جوانتر بود تعریف کرد، همهی داستانها یک پایان و یک سرآغاز داشت، همه گفتند:
حسنی جدی داشت که حسنی او را میخواندند، (هر چند که همه از جد حسنی بودن او مطمئن نبودند، اما اتفاق نظر داشتند که نام او هم حسنی بوده است) در سالیان پیش زمانی که جد کدخدا ارباب روستا بود، در میان جمع روزی به فریاد آمد و از زشتیهای روستا گفت، او گفت و کدخدا شنید و مردمان به حرفهای او گوش سپردند، به نوبت دوباره که همهی روستاییان به جمع هم در آمدند کدخدا خواند و همه گوش سپردند، دیگر حسنی در کار نبود تا چیزی بگوید و همه دانستند که پاسخ گفتنشان نبودنشان است
همه این داستان را خواندند و کدخدا هم به طول تمام شب این قصه را خواند و به فردایش برافروخته به نزد مشاورانش رفت، همان همراهان که او را در ادارهی این روستا کمک میکردند، برآشفته گفت:
حسنی را چه کنیم؟
همه گفتند حسنی یکبار گفت و دیگر توان گفتنش نخواهد بود،
یکی در این میان به طنز رو به جماعت و بالأخص کدخدا کرد و گفت:
حسنی دیگر کیست؟
مگر ما حسنی در روستا داشتهایم؟
کدخدا که کلافه بود و مدام راه میرفت، فریاد زد:
نه راهحلش این نیست، همانگونه که من تمام شب را به حسنی و جد بزرگوارم فکر کردم مردم هم آن داستان را شنیدهاند، به آن فکر کرده و تا عمر دارند خاطرهاش به نزدشان زنده است، به فردایی شاید این آتش زیر خاکستر روشن شود و همهی روستا را به آتش بکشد، من حسنی را همسو میخواهم، من حسنی همانند دیگران میخواهم، من یک جریان آب به راه خواهم ساخت تا همه در کنار هم و یکرنگ و یکسو باشند
کدخدا مدام فریاد میزد و به این سو و آن سو میرفت که یکی از یارانش گفت:
ارباب، من بار پیش که به شهر رفته بودم از شهریان شنیدم که دستگاهی ساخته تا آدمیان را یکسان کنند، آنان را همتا و برابر به افکار میزایند و به یکسو میخوانند
کدخدا گفت:
این ممکن نیست، چگونه همه را به یک راه میخوانند، این دستگاه چیست، چگونه کار میکند، آدمیان را چگونه به یکرنگی وا میدارد؟
یار وفادار که سر ذوق آمده بود از جای برخاست و در برابر کدخدا ایستاد و شروع به لفاظی کرد:
فدای سرتان شوم، شهریان دستگاهی ساختهاند که چند سیم به سر آدمیان وصل میکنند و او را به حفرهای مینشانند، آنان در ابتدا او را بیهوش کرده و پس از آن دستگاه را روشن میکنند، دستگاه پر سر و صدایی است، باید امر کنید تا در دل روستا به زیر زمین حفرهای حفر کنند و دستگاه را به قعر آن بکارند تا روستاییان از صدای آن با خبر نشوند،
آنگاه که دستگاه شروع به کار کردن میکند، ارباب بر او میخواند که چگونه باش که چه بکن و از چه چیز نهی شو،
ارباب بزرگ که شما هستید میتوانید برای دستگاه بخوانید و او اوامرتان را به هر کس که بر آن بسته مانده باشد اجرایی خواهد کرد، آنگاه که شما امر کردید به بیداری او که بر دستگاه نشسته است آن خواهد کرد که شما امر کردهاید
مثلاً اگر شما به حسنی امر کنید که دادن این مالیات برای روستا مفید است، ما باید راه داشته باشیم، باید راه را بسازیم، این امر تنها به دستان با برکت کدخدا قابل وصول است، بعد از بیداری حسنی همان خواهد کرد و همان را خواهد گفت که شما فرمودهاید
کدخدا خشک بر جایش مانده بود و به حرفهای یارش گوش میداد، خادمش هر بار با آب و تاب بیشتر از دستگاه ساخته به دست شهریان میگفت و کدخدا مجذوبانهتر به او گوش میداد که یکباره کدخدا گفت:
چرا از این دستگاه برای کسی سخن نگفتهاند، چرا آن را در اختیار عموم قرار ندادهاند، چرا حتی نام و آوازهاش هم به ما و یا دیگر روستاییان نرسیده است، کدخدا این را گفت و با نگاه به دیگران از آنان طالب پاسخ شد که آیا آنان از نام و آوازهی این دستگاه چیزی شنیدهاند یا نه
همه در چشم بر هم زدنی پاسخ منفی دادند و در همین میان بود که مستخدم و یار با وفای حاکم اینگونه خواند:
سرورم، این دستگاه از آن دولتیان است، این دستگاه را حاکمان کشور ساخته و بیشتر آن در پایتخت نگهداری میشود، من هم آن را از یکی از مستخدمان دولتی شنیدهام، آن را برای عموم نساخته و ساختهاند تا عموم را با آن رهبری کنند، پس نگفتن نام و آوازهاش به صلاح کشور است، توقع نباید داشت که آن را در هر کوی و برزنی بفروشند و از آن به همگان بگویند
یار وفادار این را گفت و پس از چندی ادامه داد:
سرورم آیا به خاطر دارید که چندی پیش مشکلی مملکت را در هم گرفت و همه را به نابودی کشاند، آیا خاطرهتان هست که مردانی به شهر بر آمدند که مانند زنان لباس میپوشیدند، مانند زنان رفتار میکردند و به آغوش مردان میخوابیدند، خاطرهتان هست زنانی بر آمده بودند که به مانند مردان لباس میپوشیدند و رفتار میکردند و طالب همخوابگی با زنان بودند،
کدخدا به نشانه تأیید سر تکان داد و یکی از همراهان گفت:
آری همه میگفتند قیامت نزدیک است، به همین زودی قیامتی به پا خواهد شد،
یار وفادار ادامه داد: آری اما اگر خاطرهتان باشد، بعد از چندی این مشکل از ریشه بر کنده شد، راهکار دولتیان استفاده از همین دستگاه بود، آنان این اشخاص را دستگیر و بیهوش کردند و به دستگاه سپردند و بعد به آنان خواندند که باید زین پس به جنس خود تعلق داشته باشید و با جنس مخالف خود همبستری کنید و اینگونه شد که ریشهی این مشکل از بن کنده شد
یکی به میان حرفش آمد و گفت:
اما من شنیده بودم که آنان را به دستگاهی ریختند که آلت و عورتشان را تغییر داد، برای مردان زننما آلت زنانه و سینه نشاند و برای زنان مردنما عورت و ریش مردانه به وجود آورد
یکی دیگر گفت: اما من شنیده بودم همهشان را به میان آتش سوزاندند که آنان عرش خداوندی را به لرزه در میآوردند
یکی دیگر فریاد زد، نه من میدانم همهی آنان را از کشور تبعید کردند و آنان به دیارهایی در دوردست رفتند که بلاد کفر نام دارد، آنجا همراهانی دارند که با آنان زندگی میکنند
یار وفادار سری تکان داد و دوری به میان جمع زد و گفت:
امان از این حرفهای مردم، مردمان هماره شایعه میسازند و بر آن بال و پر میبخشند، شمایان چرا به این سادگی آن را باور کردهاید، هر چند خود دولتیان هم در این شایعهپراکنیها بیتقصیر نبوده و خودخواسته خواستند تا آدمیان فکرهای فراخ کنند
در این میان کدخدا به فکر فرو رفت و با خود خواند:
عجب دولتیان بیهوش و خردی هستند اینان، باید آنان را همرنگ و همسو میکردند و به همه میخواندند که آنان به مانند دیگراناند، نه آنکه بر این طبل رسوایی و مرگ و تبعید پا فشارند
یار وفادار به میان افکار کدخدا آمد و گفت:
آیا میخواهید یکی از آن دستگاهها را برایتان خریداری کنم؟
کدخدا با شادمانی گفت:
آری حتماً، من به آن دستگاه نیاز دارم
یار پاسخ گفت: اما قیمت گزافی برای خرید آن باید که متحمل شوید، آن دستگاه و تصاحبش برای هر انسانی مقدور نیست، من هم به واسطهی رفاقت با یکی از مستخدمین دولت میتوانم آن را در اختیار شما بگذارم، اما برای تهیهی هزینهاش باید دست به فروختن برخی از اراضی اجدادی خود بزنید
حاکم در حالی که بادی به غبغب انداخته بود گفت:
تو تنها هزینهاش را بگو، من آن را تأمین خواهم کرد، هر قدر باشد آن را خواهم داد، باید که همهی روستاییان را یکرنگ و یکسو نگاه دارم، فکر میکنی تا چند روز دیگر آن را به روستا بیاوری؟
یار با حالتی پر از شک گفت:
نمیدانم اما فکر کنم چند هفتهای زمان ببرد،
کدخدا با پرخاش فرمان داد:
تا سه روز دیگر باید که اینجا باشد و گرنه هیچگاه به روستا بازنگرد و برو با همان شهریان زندگی کن
یار کدخدا با کرنشی عرض کرد:
فدای سرتان شوم، چشم آن را تا سه روز دیگر خواهم آورد و اینگونه شد که مرد رفت و کدخدا فردا صبح به نوکران دستور داد تا زمین روستا را حفر کنند در نقطهای دوردست و زمین را آنقدر بکنند تا بتوان در آن سیاهچالی عمیق و بزرگ ساخت و بعد از آن بود که حسنی را به پیشگاهش پذیرفت و با او وارد صحبت شد
حسنی مدام به کدخدا میگفت، باید فکری به حال رفاه روستاییان کند، آب برای کشت در این روستا کم است، باید از این مالیات برای تأمین آب کشاورزان بهره بگیرد، راه در اولویت نیست، بیآبی این روستا را فلج کرده است، بعد اذعان میکرد که برخی از خانوادهها ندارند که مالیات دهند، باید که کدخدا مالیات را بر آنان ببخشد و مدام از مشکلات با کدخدا صحبت میکرد اما کدخدا به او گوش نمیداد و غرق در افکارش بود،
تنها در انتها رو به حسنی کرد و گفت، یک هفته به من زمان بده تا به صحبتهای تو فکر کنم و هفتهی دیگر حتماً باز با هم خواهیم نشست و به نتیجهای واحد خواهیم رسید که خیر مردم آبادی در آن خواهد بود،
حسنی با شنیدن این حرفها از خانهی کدخدا بیرون رفت و به همه گفت که کدخدا تا هفتهی دیگر تغییراتی در نظم حاکم پدید خواهد آورد که به نفع همگان خواهد بود، کدخدا مدام به حسنی فکر میکرد که امروز از او چهها به مردمان گفته است، از او تعریف کرده و او را ستوده است، وقتی هفتهی دیگر از خانهی من بیرون برود و به همه بگوید که باید راه را ساخت که باید به کدخدا اطمینان کرد همه خواهند دانست که حق با کیست،
کدخدا مدام به حسنی و روزهای آینده فکر میکرد به اثبات حقانیتش به نزد همهی روستاییان، به همرنگی حسنی با دیگران و یکرنگ شدن همهی مردمان با یکدیگر، بعد به فکر دستگاه افتاد، به خودش لعنت فرستاد که چرا از یارش نپرسیده که سوخت دستگاه چیست، این دستگاه با چه کار میکند، با خود احتمال داد که باید از خرد مرد دانایی قوت بگیرد و خود را در برابر آن دستگاه تصور کرد که با هوشش چرخهای دستگاه را به کار خواهد انداخت، بعد گفت، شاید با خون آدمیان چرخهایش به کار بیفتد که آدمیان را دوباره پدید میآورد و باز فکرهای گوناگون کرد تا به نتیجهای برسد
بعد از خود پرسید این دستگاه تا کی کار خواهد کرد، آیا محدودیتی برای یکرنگ کردن آدمیان دارد، آیا بعد از تعداد مشخصی دیگر کار نخواهد کرد، باز به خود لعنت فرستاد که چرا این سؤالها را از یارش نکرده و خودش نمیتوانست به پاسخ قانعکنندهای برسد اما به خود نهیب زد که اگر دستگاه به درستی کار کند دوباره بعد از اتمام فعالیت به واسطهی تعداد محدود از آن خریداری خواهد کرد
فکر میکرد که چه قدر ساده میتواند همسرش را خواب کند و به دست دستگاه بسپارد تا هر چه او امر میکند را به گوش فرا بخواند، مثلاً اینکه چگونه با او رابطهی جنسی برقرار کند، یا رضایت دهد که او همسر جوان تازهای اختیار کند، یا آنکه راضی شود تا امیال او در همخوابگی با زنان بسیار را اذعان کند، بعد به خود نهیب زد برای اینکار باید خویش به تنهایی همسرش را به دستگاه بسپارد، اما به آن سیاهچال چگونه میتواند همسرش را ببرد، تازه آن سیاهچال باید که نگهبان داشته باشد، چگونه از شر نگهبانان خلاصی یابد،
بعد به خود گفت اما همهاش که به همسرش ختم نمیشود،
مثلاً پسر ارشدش که بسیار در برابر حرفهای او گردنفرازی میکند هم نیاز به همان دستگاه دارد، باید او را هم به پشت دستگاه بنشاند و به او امر کند تا مطیع او باشد، دخترش او هم در برابر ازدواج با کدخدای ده دیگر گردنفرازی کرد و خواستهی او را زیر پا گذاشت باید او را هم به پشت دستگاه بنشاند،
بعد از تمام این فکرها بود که با خود گفت ای کاش به یار گفته بودم تا دو دستگاه برایم تهیه کند، یکی برای مردمان روستا و یکی در خانه برای عهد و عیال و دیگر کارکنان، مثلاً یکی از خادمان روستا بسیار در برابر چموش بازی در آورده است، او چند بار به جمع در برابر صحبتهایم ایستادگی کرد و حرفم را به دیدهی منت نپذیرفت، باید او را هم به پشت دستگاه بنشانم
مردمان روستا آن بسیار رعایایی که برخی غر و لندکنان مالیات را میپردازند، یا مثلاً آن مردک دیوانه که در برابر خواستهی من برای همخوابگی با دخترش جواب رد داد و یک شبه از روستا فرار کرد، اگر آن دستگاه در اختیارم بود او و دختر و همسرش را با هم به پشت دستگاه مینشاندم و در آنی همهی آنان را امر میکردم تا کنیزکان و غلامان من باشند،
باز با خود مرور کرد و هر بار کسی را به پشت دستگاه نشاند، از اقوام و دوستان و خویشاوندان تا همسر و فرزند تا رعایا و دست آخرش به بزرگان هم رسید، مثلاً ارباب روستای کنار که همواره با او سر جنگ دارد، با خود نقشه کشید که یکبار او را به خانهاش دعوت خواهد کرد و او را مسموم خواهد کرد تا بیهوش شود، آنگاه او را به پشت دستگاه خواهد نشاند تا هر چه زین پس امر کرد را به دیدهی منت بپذیرد و در برابر او نایستد،
کار به فراتر میرفت و هر بار کسی را به پشت دستگاه مینشاند حتی به رؤیاهایش به ریاست مملکت هم رسید و خواست او را هم به پشت دستگاه بنشاند و شاه این سرزمین شود، برایش این روستا و روستاییان بیارزش میآمد و دیگر خویشتن را به آن تصویر کوتاه نمیدید و سرآخر به این نتیجه رسید که باید زین پس هر که را به پیش فرا میخواند به پشت دستگاه بنشاند و به او امر کند تا همه یکرنگ به رنگی که او میخواهد در آیند، در میان همین افکار بود که چشمانش خواب رفت و دیگر به خواب ادامهی هر چه در دستگاه و دستگاهها بود را دید
دید که یار وفادارش رفته است، آن پول را به جیب زده و از روستا دور شده است، دید که همهی مدت را برای او داستانسرایی کرده تا آن مقدار پول را که فکر میکرد مزد تمام این سالها کار کردن است را از او باز ستاند، دید که او در دوردستی دور از این روستا و شهر و کشور زندگی میکند و دیگر هیچ نامی از کدخدا را به زبان نمیآورد
دید که انسان نتوانسته چنین دستگاهی پدید آورد که همه را یکرنگ کند با آنکه تمام فکرهای انسان به یکرنگ کردن دیگران است، به همسو کردن و مطیع خواندن است، به تسلیم داشتن و سر تعظیم را فرو آوردن است
دانست که چنین دستگاهی را نساختهاند اما به همان خواب و به خواب هزاری دیگر از انسانها دید که هر روز دستگاههای تازهای میسازند تا همه را یکسو و یکرنگ به یک فکر و نظم واحد در آورند، همه را مطیع امری کنند که صاحبان قفس خواندهاند، با همان فکرهای بیمار و آلودهشان
دید که یک بار جعبههای جادو به پیش میآیند و برای آدمیان میخوانند، هر بار به گوششان تکرار میکنند تا چیزی ارزش برایشان خطاب شود، چیزی که بدترین ارزشها است
دید که به کلاسهای درس به مکاتب به بحثها به جدل و خواندنها به آموزش و تعالیم همه را تسلیم میخوانند و همه را به درس بیمهری و آزار دیگران درس میدهند، دید که سطحهای نورانی به دست آدمیان رسوخ میکند دید که عینکهایی از جنس مسخ کردن تسخیر ذهنها به پیش میآید، دید که هر بار به حربهای تازه سعی دارند تا آدمیان نبینند تا ببینند اما آنچه برایشان از پیشتری تصویر شده است، همه را در خواب نه او که هزاری میدیدند، تابلوهای اعلانات را میدیدند، تبلیغها را میخواندند، روزنامهها، کتابها، نمایشها هنرها همه را میدیدند که برایشان لالایی از یکرنگی و خاموشی در نظم حاکم میکنند و همه را میخورند و میبلعند و دستگاهها هر بار به شکلهای تازهای بر آمدهاند تا همه را به نظم حاکم اسیر کنند،
آمدهاند تا اسیران را به پیش برند و فرا بخوانند تا آن کنند که به آنان دستور داده شده است، میدیدند که اوامر خوانده میشود و عامرین به تختها مینشینند و در انتظار تسلیم و سر سپردن دیگران میمانند که هرکدام نشانه به دوش و پیشانیها دارند، دیدند که همه در این سالیان آن قدر به این ارزشهای خود ساختهی دیوانهوار به این نظم جهانی بیمار در آمده و از آن شدهاند که کندنشان از این نظم رؤیا است
همه را میدیدند و هر بار برایشان خوانده میشد که چگونه این امواج به جان و ذهن و روحشان رسوخ میکند و آنان را به یکرنگی فرا میخواند در برابر هر تغییر و دگرگونی میایستد که میدانند حاکمان، تغییر به معنای نابودی آنان است، همه را دیدند اما آنان را هم دیدند که با روحی طغیانگر و جانی یاغی آمده تا تغییر دهند، آمده تا در برابر هر موج بایستند و دریا را تکان دهند، جهت حرکت را تغییر دهند و نظم حاکم را از میان بردارند، هیچ بر آنان کارگر نیست که آنان دانسته خرد راهگشا است باید که از آن مدد برد و جهان را آن کرد که به رؤیا ساختهایم.