ماهی سفید در میان رودخانهای میزیست که به طول هزاران سال زیستگاه او و خانوادهاش بود، او جای جای این رودخانه را میشناخت نقاط خطرناک، مکانهایی برای جستن آذوقه، مکانهایی برای تفریح و استراحت،
او در این رودخانه به دنیا آمده بود و میدانست برای زیستن در این زیستگاه و بقا چگونه جان خود را به سلامت به پیش برد، او خطرات در برابر را میشناخت، شکارچیانی که برای کشتن او دندان تیز کرده بودند را دیده بود، آدمیانی که برای به دام انداختن او نقشهها میکشیدند، او مکانهای خطرناک را میشناخت و هیچگاه خود را با این خطرات رو به رو نمیکرد،
امروز هم باید طبق عادت هر روزه به بخشی از رودخانه میرفت که غذای لازم را تهیه کند، حال او برای به دنیا آمدن صدها کودک خود تلاش میکرد، باید آذوقهای مهیا میداشت تا آنان به سلامت چشم بر جهان بگشایند، پس از این رو بود که خود را به بخشی از رودخانه رساند که منبعی از آذوقهها را در خود جای داده بود
در طول مسیر و تا زمانی که به نقطهی معلوم برسد چندین بار با خود آیندهی در پیش رو را مرور کرد، او تصویر صدها فرزند خود را در برابر دیدگان نقش داد، دید که چگونه چشم بر جهان میگشایند، او آنان را تیمار میکند در برابر مشکلات و سختیهای پیش رو از جان آنان محافظت میکند، او هر آنچه در آیندهی آنان در پیش رو بود را در برابر دیدگان دید، آنگاه دید که چگونه از آب و گل در آمدهاند، در دل تالاب با یکدیگر بازی میکنند، جست و خیز کنان سرودی سر میدهند تا شادمانی خود را با دیگران قسمت کنند
او برای کودکانش اسم هم انتخاب کرد، اسم گذاشتن بر روی صدها ماهی کار سختی بود، اما او برای این کار زمان کافی داشت تا کنون موفق به انتخاب سی و نه اسم شده بود و حال در راه رسیدن به آذوقه نام چهلم را نیز برگزید، شهامت
نام او را شهامت خواهم گذاشت تا همواره با آنچه در نام خویش جسته است در برابر ناملایمات ایستادگی کند
ماهی سفید سر آخر خود را به مکان امن تالاب رساند، جایی که میتوانست آذوقهی لازم را به دست آورد، او باید فرزندانش را سیر میکرد، اما حال چیز دندانگیری در رودخانه پیدا نمیشد، نمیتوانست چیزی بجوید پس از این رو بود که دوباره محو افکار خود شد، به یاد تصویری که از کودکانش در آینده ساخته بود افتاد، آنها را در کنار هم تصویر کرد، دید چگونه شادمانانِ زندگی میکنند، دید آنان به فکر وصال افتادهاند، او آنان را در دل خانوادههای تازهی خودشان دید و در این رؤیای صادقِ پیش رفت، آنقدر پیش رفت که از اولین فرزند خود صاحب نوهای شد،
چشم در چشمان نوههایش دوخت و با خود عهد کرد نام چندین نوهاش را خودش خواهد گذاشت، در همین بین بود که با صدای بلند گفت:
رؤیا
نام چهل و یکمین فرزندم را رؤیا خواهم گذاشت، او را به مانند رؤیاهایم پرورش خواهم داد تا به فردا آنچه رؤیا است را به واقع بدل کند،
در همین حال و هوا بود که ناگاه چیزی حواس او را متوجه خود کرد، در بالای تالاب شیئی خودنمایی میکرد، قدرت پایین آمدن نداشت اما بلافاصله بعد از دیدن او شیء دیگری نیز در همان موازات به آن اضافه شد، تمام اینها کافی بود تا ماهی سفید خود را به بالای تالاب برساند و از دل آنچه در برابر دیدگانش بود، طعامی برگزیند، یک به یک تکهها بر آنچه بر آب بود افزوده میشد، تمام این اجسام به آب آمده یک رنگ بودند، برخی کوچکتر و برخی کوچک، با رنگی به قرمزی خون
دانههای قرمز کوچک یک به یک به آب میرسیدند و بر آب معلق میماندند، آنقدر نیرویی در توانشان نبود تا خود را به انتهای تالاب برسانند و بر روی آب شناور میماندند و حال ماهی سفید خود را به بالای آب و به نزدیکی اشیاء خونین رسانده بود،
بر روی آب و کمی دورتر از آنجا که ماهی لانه کرده بود مردی نشسته بود، او بعد از خوردن تنقلاتی که در ظرفی قرمز رنگ محفوظ بود بیمهابا شروع به متلاشی کردن ظرف قرمز کرده بود، حال با کوفتن آن بر زمین گاه با دندان و گاهی با قدرت دست تکههایی از آن را از بین میبرد و به رودخانه میانداخت،
اعصاب درستی نداشت، ناراحت و خشمگین آنچه خشم در جانش بود را با آن ظرف پلاستیکی خنثی میکرد و باور داشت بهترین راه برای کنترل خشم سرکشش همین رویه است
ماهی سفید در چشم برهم زدنی آن تکههای قرمز رنگ را بلعید، آنقدری گرسنه بود که بخواهد به هر وسیلهای گرسنگیاش را خنثی کند از این رو بود که بلافاصله تکههای خونین را یک به یک بلعید و هیچ از آنان باقی نگذاشت تا آنجایی خورد که احساس سیری به جانش رخنه کرد، آنگاه آرام آرام از آنجا دور شد و به سوی مخفیگاه خود رفت، در طول مسیر چند نام دیگر برای فرزندانش انتخاب کرده بود از جمله
صداقت، مسئولیت، بردباری و جسارت
او خود را به مخفیگاه رساند و باز با خود دوره کرد تا نامهای بیشتری برگزیند، او میخواست تا شب نشده تعداد نامها را به پنجاه برساند و تمام حواس را معطوف همین برگزیدن کرد
مرد نزدیک تالاب هم بعد از خرد کردن تکههای پلاستیکی و آرام شدن اعصابش از جای برخاست و به دورتری منزل کرد، با خود گفت:
بهترین کار ممکن را کرده است، اما باز هم نمیدانست با این تشنج اعصاب چه کند، نمیدانست چگونه به این اعصاب خراب فائق آید
دیروز در مغازهاش که نانوایی بود اتفاقی رخ داده بود، او مثل معمول برای تدارک خمیر صبح زود به مغازه رفته بود، در میان هوای گرگ و میش مواد لازم برای درست کردن نان را به هم اضافه کرده بود، او همه چیز را مثل معمول و با زبردستی که از او بر میآمد انجام داده بود اما یک جای کار میلنگید،
بعد از درست کردن خمیر و ساعتی که به آن استراحت داده بود طبق معمول آن را مزه کرد اما مزهی سابق را نمیداد، کمی تلختر از پیش شده بود،
این نان من نیست
چرا باید تا این حد این خمیر بدمزه باشد؟
چرا طبق معمول همان طعم همیشگی را نمیداد؟
چرا اینگونه طعم دور از ذهنی گرفته بود؟
مدام این سؤالها را از خود کرد تا در انتهای تمام پرسش و پاسخها دانست که در مسیر تهیه راهی را به غلط رفته است
او به جای افزودن نمک از سمی که یکی از همسایگان برای از بین بردن حشرات به او داده بود استفاده کرده بود، این از حماقت او ناشی میشد، آری او به اشتباه به جای افزودن نمک سم به نانش اضافه کرد و اینگونه همهی خمیر را آلوده به سم کرده بود،
طعم تلخ، مزهی نا آشنا، همهی اینها از آن اشتباه نشئت میگرفت و او را بر این میداشت تا آنچه ساخته است را به دور بیندازد
اما داستان بدینجا خاتمه نیافت و او را به خود داشت تا باز از خود سؤالهای بیشماری را مطرح کند
اگر به اشتباه این راه را ادامه داده بود چه سرنوشتی پیش میآمد؟
اگر او آن روز نانها را میپخت چه میشد؟
اگر بعد از پختن نان متوجه این امر نمیشد و آن را در اختیار مشتریان میگذاشت چه اتفاقی رخ میداد؟
آیا همهی آنها مسموم میشدند؟
آیا همه تلف میشدند؟
آیا تعداد بیشماری جان خود را از دست میدادند؟
خیر آنها بر اثر این سم نمیمردند، آنها تنها مسمومیتی جزئی را تجربه میکردند، اما در آینده به نانوایی او چگونه نگاه میکردند، چگونه او را مورد قضاوت قرار میدادند؟
آیا کسی در آینده حاضر بود از او دوباره نانی تهیه کند؟
آیا این مسئله در کل شهر نمیپیچید؟
با این ظرف بزرگ از خمیر چه باید کرد؟
با این سم مهلک چه باید کرد؟
آن را چگونه و در کجا از بین برد؟
چه میزان ضرری گریبان او را گرفته بود؟
اگر بعد از پختن نان متوجه آلوده بودن خمیر میشد چه میکرد؟
آیا هر چه نان که پخته بود را به زباله میسپرد؟
نه میتوانستم آنها را در بیرون از مغازه رها کنم تا آنان که نیازمند به نان تازه هستند از آن استفاده کنند
چه کسانی آن نان را خواهند خورد؟
نیازمندان
میتوانستم آن نان را در اختیار مراکزی قرار دهم که از حیوانات برای بهرهوری سود میبرند،
گاوداریها
این نان غذای آنان خواهد شد
آیا آنان به این سم مهلک مسموم خواهند شد؟
آیا آنان از بین خواهند رفت و یا تکه نانی نصیبشان خواهد شد
اگر در بیرون از مغازه نانهای سمی درست شده را رها کنم سود بیشتری نخواهم کرد
آیا مردم مرا به چشم نیکوکاری نخواهند دید؟
آیا آنان به هم نخواهند گفت که او با دردمندان است؟
آیا به این حس انساندوستی من غبطه نخواهند خورد؟
از فردای آن روز چه تعداد آدمیانی به جنب مغازهی من خواهند آمد تا از سخاوت من بهرهای برند، شاید تمام نیازمندان شهر خود را به درگاه من برسانند و از من تقاضای رفعت کنند
مرد نانوا از عصبانیت از دست دادن آن خمیر و آنچه ساخته بود و طعمهی زباله شده بود روزی را کار نکرد، فردا آن روز به کنار تالاب آمد و همهی خشم را به آن ظرف پلاستیکی قرمز رنگ سپرد او آمد و آنچه نفرت از جانش مانده بود را به رودخانه سپرد تا آب روان آن را از زندگی او و دنیایش بزداید و رودخانه همهی نفرت را به ماهی سپید سپرد، ماهی سپیدی که به شدت درد میکشید
ماهی مدام این سو و آن سو میرفت، به یاد کودکانه بازی کردن فرزندانش بازی میکرد درد داشت اما میخواست تصویری شادمانهای از خود برای کودکانش به یادگار بگذارد، آنان را شادمان کند از آنچه مادرشان کرده است
کودکان در دل بخوانند که او نیز همتای ما کودکی خواهد کرد، او را به آیندهای تصویر کنند که در کنار آنان و پا به پای آنان جست و خیز خواهد کرد
ماهی سپید در میان همین درد کشیدنها نام شصتمین فرزند خود را نیز گذاشت
شرافت و شرافت آرام دید که چگونه مردی نانوا آنچه خمیر مسموم بود را پخت، دانست و باز پخت، وقتی از کار فائق آمد، آن را به مشتریها فروخت، آنها را فروخت تا کسب رونق کند، آنگاه که هر چه در توان بود را کسب کرد، اما دیگران از آنچه نان او بود نخریدند که طعمش زننده بود، هر چه باقی ماند را خیرات کرد،
او به دنبال آوازه و نامی برای جهان خود میگشت،
ماهی سپید در درد و نالهکنان خود را به اعماق رودخانه رساند و گفت نام فرزند دیگرم را بشارت خواهم گذاشت و بشارت دید که مرد نانوا نانها را در دورتری خیرات کرده است، دید مادر فرزندانی برای سیر کردن شکم گرسنهی فرزندانش در التهاب میسوزد، دید او چگونه خویشتن را به خاک کشانده تا آنچه از خیرات نانوای شریف است را برگیرد،
بشارت او را دید و مادر را به نزد فرزندانش لمس کرد، دید آرام از آن نان تلخ بر دهانشان گذاشته است، دید آنان جویدند و هر چه بود را قی کردند از طعم بد نان در خویش فرو رفتند و ماهی سفید نام فرزند دیگرش را حذر گذاشت
حذر با آنچه در توان بود فریاد زنان آنان را خواند که از نان مسموم نخورید اما مادر و فرزندان روزهای بسیار در درد و گرسنگی مانده بودند، او مادر را دید که چگونه برای کودکان لالا خوانده است
بخورید عزیزانم از این نان گرانبها که بهایش از دنیایمان فراتر است
نانوای خاطی هم شادمان بود، او را بسیاری دیده بودند، در دل آن خیابانها همه از سخاوتش میگفتند و او طمأنینه در حالی که به دیگران و اطرافیان درود میفرستاد از قافله دور میشد
مادر نان را در دهان جوید و به کام کودکان فرو برد، تکه خونین از گلویش گذشت، پاره کرد، خون جریان داد و هر چه در برابر بود را سوزاند و سم در خون او محلول شد
در جان فرزندان رسوخ کرد، به تنشان دمیده شد و آنان را به درد فرا خواند، کودکان در رنج باز جویدند از آنچه برای خوردن نبود،
سم آرام پیش رفت و شیء خونین در خون او رمیده شد، هر دو بلعیدند، هر دو خوردند لیک یکی مرد و دیگر مرگ عزیزانش دید
سم در خون آنان و بر جان آنان چیره گشت و همه را به خویشتن بلعید از او هیچ به جای نگذاشت و در کسری از زمان همه از آنچه نباید میخوردند خوردند و آرام مردند
نانوا تکههای پلاستیک را به درون رودخانه رها کرد و آنچه از خمیر بود را به میان زبالهها رها لیک هر دو مردند
هم مادری که برای آمدن فرزندش شوق داشت و هم کودکان زنی که در فقر نان سمی به آنان خورانده بود همه خوردند و آرام مردند
ماهی سفید در حالی که جان میکند و نفسهای آخرین را به درون میبرد نام آخرین فرزندش را بلند خواند:
تعقل
تعقل دید که نانوا آن نان را نپخت، آن خمیر را به زباله داد، هر چه برایش از سخاوت خواندند او را افاقه نکرد، هر چه او را به لجاجت راندند او را اضافه نکرد و سر آخر هر چه از اشتباه بود را به کام زبالهها سپرد اما تعقل دید که او خشمش را به رودخانهها سپرده است، او دید که روزی را برای اشتباه به شب رساند، نخوابید، کابوس دید، کابوس مادر و فرزندان، نان سمی خورده را دید، صبح به کار نرفت، خویشتن را مجازات کرد و بر خود لعن فرستاد که چگونه بی حواس و در چرتی جان دیگران را تهدید کرده است، لیکن تعقل در ادامه دید که او خشمش را بی داشتن هیچ دانشی به رودخانه سپرده است، آنجا که جانان در آن زندهاند
او دید که هزاری بیآنکه ذرهای فکر کنند هر چه از خشم تا شادمانی، از جست و خیز تا بازی، از تعقل تا جنون است را به رودخانهها میسپارند بی آنکه حتی باری به جان بیندیشند، بی آنکه باری مادری دردمند را تصور کنند
بی آنکه زن فقیر و کودکان در نان سمی را تفکر کنند
آنان هر چه از خشم و دیوانگی تا شادمانی و جنون است را به دریا سپردهاند، به کام اقیانوس فشردهاند، در دهان جاندارگان ستردهاند و همگان را به مرگ فرا خواندهاند بی آنکه شبی را تا صبح به وجدان و شرم سحر کنند
صبحی را به سر کار نروند،
فردایی را به مجازات خویش ثمر کنند
آنان ندانسته و نخواستند که بدانند و همه را به کام مرگ در جنون خویش سپردهاند
تعقل بازی کنان در حالی که مادرش با تکهای خونین رنگ از حماقت آدمیان مرده بود به روی آب آمد و بر هزاران سوار بر آبها خواند
تعقل کنید، نام من تعقل است، بیندیشید که جهان جان است، همه جانیم و به نیندیشیدن داغدار کردهایم،
تعقل به حماقت انسان نگریست، بر او خواند، چندی است عقل را به یغما بردهاید و در حصر این حس و احساس خویشتن را عاقل خواندهاید بی آنکه ذرهای بیندیشید، آیا زمان تعقل فرا نرسیده است؟
آیا به آنچه عقل خاموش در جانتان است محتاج نشدهاید؟
آیا حال نباید به آنچه میکنید و کردهاید بیندیشید؟
چه آرام میتوانست اقیانوس و تالاب و دریاچه و رودخانه را از هر چه سم انسانی است پاک کردن، چه آسان طهارت آبی، زمینی دریایی، رودخانهای کوهی، جنگلی که تنها آدم به میان خود ندیده الست،
و شاید به پایان همهی اینها تعقل خواند بیایید به کام جهان و طبیعت، به آغوش مادرتان باز بیایید لیک به تعقلی که در جانتان است و جان و جهان را پاسدار خواهد بود.