در مملکتی که قدرت انتخاب حکومتمداران در اختیار مردمان بود و همهپرسی اصلی جدا نشدنی از سیاست آنان بود، دو تن به مبارزه در برابر هم روی آوردند، هر دو داعیهدار زمامداری حکومت بودند، هر دو میخواستند فرمانروای عموم شوند و سرزمین را به مراتبی فراتر از آنچه بود برسانند،
هر دو با آرزو و امیال بسیار پا به عرصهی این رقابت گذاشتند و خواستند حکومتی دایر کنند که آنچه نقصانات پیشینیان بود را از میان بردارد، آنان در برابر هم صفآرایی میکردند با یکدیگر به مجادله میپرداختند تا یکی از آنان پیروز این میدان شود، در شهر همه میخواندند که امروز روز تغییر است، امروز میتوان حکومت را تغییر داد، میتوان کسی را بر تخت قدرت نشاند که داد مظلومان باز ستاند، در دیربازی پیش از آنان کسی بر اریکهی قدرت نشسته بود که خون مظلومان را به شیشه نوشید و بر گردههای آنان تاخت، او مملکت را به دست گرفت و آن کرد که خویشتن راه رهایی میپنداشت، کسی را یارای ایستادن در برابر او نبود و همگان از بودنش به تنگ آمدند، حتی آنان که اکثریت پیشترها بودند، همانان که او را با آرای خود به قدرت نشاندند، حتی آنان هم از حکومتداری او به تنگ آمدند و این بار میخواستند گزینهی بهتری را برگزینند،
هر که از زن و مرد، پیر و جوان بر آن بود تا این حکومت خودکامه و آن سلطان بر اریکهی قدرت را از کار براندازد و در انتظار منجی تازهای نشسته بود که نادر و ناصر پا به میدان رزم گذاشتند، آمدند تا حکومت را تغییر دهند، به میدانهای شهر میآمدند و با مردمان سخن میگفتند، از ناکامیهای دوران سلطان سخن میراندند و بر آدمیان میتاختند که با انتخاب اشتباه خود به این دام افتادهاند، نادر از دوران پیشتر بیشتر مینالید، چرا که او در انتخاب پیشترها هم نقشی داشت و با آرای ملت از صحنه سیاست دور شد، حال با آنچه شناخت از پیشترها داشت آمده بود تا سکان مملکت را به دست گیرد
ای مردمان، چرا آنگاه که در پیشترها به شمایان خواندم گوش نسپردید، چرا به میدان نیامدید تا از این نابودی جلوگیری کنید، چرا آنگاه که آمدم و شمایان را انذار کردم از آنچه او با دنیای ما خواهد کرد، به گوش نسپردید و بر آن عمل نکردید، اما باز هم جای شکر باقی است که ما به همهپرسی میانمان نظم را برپا داشته و حال میتوانیم او را از حکومت عزل و فرد شایستهای را به حکومت برسانیم، همانگونه که در دیربازان گفتم، مملکت نیازمند مدیری است لایق، آنکسی که بتواند این سرزمین را به کامیابی فرا بخواند
نادر بیپروا سخن میگفت، از گذشتهی خود برای مردمان میخواند و به آنان گوشزد میکرد که من پیروز همهی میدانها بودهام، میخواند که من در پیشبردن هر چه شغل در اختیارم بوده است، توانا بودهام، من کسی هستم که توانستم از هیچ دنیایی از ثروت برای خویش بسازم، من همانی هستم که بیشمارانی را به سر کار گماشتم و در هر رقابتی از ثروت پیروز میدان بودم،
آن روز که در دیرباز میان من و او به انتخاب نشستید از سوابقم با شمایان گفتم، گفتم که او لیاقت ادارهی این مملکت را ندارد و این کشتی را به گل خواهد نشاند، اما هیچ به حرفهایم گوش نسپردید و با این اشتباه ما را به اعماق نیستی و نابودی کشاندید، در همین چند سال ریاست او، من بر کارخانهها و شرکتهای خود ریاست کردم و حال باید ببینید که چه سودی بر آنها هموار کردهام، ادارهی مملکت به مانند آن کارخانهها و آن شرکتها است، باید به اصولی پایبند بود، باید کاری را نیمه تمام نگذاشت و همانگونه که از پیشترها گفتم این ریاستجمهور بودن لیاقت میخواهد که من در کسی جز خود، آن را سراغ ندارم، دوباره اشتباه نکنید و این بار با آرایتان پیشرفت سرزمین را هموار کنید
نادر تاجری پر آوازه بود، او میدانست چگونه و کی در کجا سرمایهگذاری کند و اینگونه ثروت بیپایانی نصیب خود کرده بود و در طول همین چند سال دور ماندن از حکومت توانسته بود به اموالش چند برابر بیفزاید، با این تجارت پر سود توقعش رسیدن به ریاست جمهوری بود که همه مشکلات را در اقتصاد میدید و میدانست که توان مرتفع کردن آنچه مشکلات است را دارد،
نادر در دور پیش انتخابات به همراه رئیسجمهور کنونی نامزد شد، اما آرای لازم را برای قدرتگیری به دست نیاورد، از این رو او بزرگترین منتقدان دورهی پیش بود، مردمان او را منجی خطاب میکردند، خطابههای آتشینی میکرد و عوام را به سوی خود میشوراند،
در برابر او ناصر تازه به کارزار این انتخابات راه یافته بود، او اصول تازهای در ذهن میچید و راه رهایی مردمان را در تغییر نظام حاکم میجست، او باور داشت که باید تغییرات بنیادی در این ساختار شکل گیرد و دوباره حکومتی از نو پدید بیاید
مردمان شهر، هموطنان تا به کی افسار زندگی خود را به دست مالداران سپردهاید تا به کی میتوانید از زندگی خود برای ساختن زندگی بهتر والانشینان بگذرید، امروز روز زندگی کردن مستضعفان است، امروز باید همه در کنار هم باشیم و این بردهداری با نفوذ و قدرتمند را از ریشه بر کنیم،
باید برابری را به میان آوریم و هر چه از زشتی است را به دل گور بسپاریم، من با آرای شما زندگی را به شما میهمان خواهم کرد، در انتخاب خود دقت بیشتری کنید که باز با انتخابی اشتباه سالهایی در نابرابری و فقر خواهید داشت
دو کاندید اصلی در کارزار انتخابات به جان هم افتادند، هر چه سند و مدرک از هم بود را فرا خواندند به میز محکمه بردند و با هر سخنوری آرای یکدیگر را ربودند، نادر از فسادهای اخلاقی ناصر گفت، ناصر از رشوهگیریها و فساد مالی نادر گفت و این جنگ تا روز پایان انتخابات ادامه داشت،
نادر ثروت بیشتری به اختیار داشت و از ثروتش مدد برد تا آرای بیشتری به سوی خود فرا بخواند، هر چه از دنیای اعلانات بود به خدمت نادر در آمدند تا او را بزرگترین تصویر کشور کنند، جعبهی جادو مدام تصاویر او را بر پردهها نقش داد، مدام جملات او را به گوشها خواند، برایشان از روزهای خوش در پیش گفت، وعدهها را به گوششان فرا خواند، نادر آمده بود تا در کنار آنچه ثروت داشت قدرت را نیز مالک شود،
سطحهای نورانی یکی پس از دیگری تصویر نادر را بر خویش نقش دادند، آیندهی درخشان، وعدههای بیشمار، حتی بر دل خیابانها و بر صورت و تصویر نادر وعدههای در دست به پیش آمد، هر تن که هموطن خوانده شد، بعد از ریاست او بر جمهور مردمان سرزمین، صاحب مبلغی میشد، مبلغی که ماه به ماه از آن او بود، اینها از لطف و سخاوت نادر سرچشمه میگرفت، نادر در مصاحبهای فریاد زده بود
من برای مالاندوزی به میدان نیامدهام، حتی آن مقدار از حقوقی که برای من در نظر گرفته شده است را به مظلومان میبخشم، اما به خاطر داشته باشید که گدایان به قدرت رسیده تا آنجا که بتوانند مال مردم را خواهند برد،
همه میدانستند این کنایهی نادر به ناصر است، آخر او که مال چندانی نداشت، از این رو در تمام دوران انتخابات نتوانست از خود به خوبی بگوید و تبلیغ کند، همه جا گفتههای نادر به چشم میخورد، ناجی ملت در بند، مقتصد قرن، تاجر پیروز
ناصر مدام در همان نشستهای کوچک خود در میان معدود آدمیانی که به حرفهای او گوش میکردند، از تغییر نظام حاکم میگفت، فریاد میزد:
باید این نظام ارباب و رعیتی را تغییر داد، نادر از اربابان این کشور است، او به فکر همطبقههای خود است و با آنان زد و بند دارد، فردای پیروزیاش دنیا برای آنان خواهد بود، او و همپیالگیهایش بر گردههای ما سوار خواهند شد و ما را به بیچارگی خواهند رساند، هوشیار باشید و دوباره مملکت را برای چند سال به قهقرا نفرستید، بدانید که این اشتباه شما باعث نابودی زندگی نسلهای بسیاری است
ناصر گفت و نادر تاخت، نادر خواند و ناصر بافت اما ثروت پیروز میدان بود، همه جا صدای نادر در گوشها طنینانداز بود، همه چهرهی او را دیده بودند هر بار بر هر تصویر در برابر تصویر او نقش میبست و چشم بر آنچه دید عادت کرد، گوشها آنچه را شنید باور کرد
ناجی، ناجی ملت پیروز، تاجر قرن، مقتصد بیبدیل، بخشندهگر و مهربان
واژهها یک به یک به پیش میرفتند و آوازهی گوشها میشدند، همه به این صدای خوشنواز گوش سپردند و میخ آخر تابوت ناصر را نادر در مصاحبهای زد
تصاویری بر پردهی جعبهی جادو تصویر شد که ناصر را نشان میداد در حال فساد اخلاقی در حال همخوابگی با بیگانگان و اینگونه ناصر در دل مردم ناپدیدتر و نازیباتر شد، نادر با این حربه که کسی نتوانست حقیقت و کذبش را تشخیص دهد، یکه سوار انتخابات شد، کسی حرفهای ناصر را نشنید که مدام از نادر و همطبقههایش میگفت، از ثروتی که به دستان آنان به غصب خواهد رفت، از مردمانی که به تکدیگر بدل خواهد کرد، از این تشنه بودن او نسبت به قدرت، از این حد بیخرد و بیدانشی او، از هر چه خصایص بد در او بود، اما همه نادر و حرفهایش را شنیدند، او فراتر سخن میگفت
درود بر مردمان پیروز، درود بر شرف مردمان در صحنه، پیروزمندان جهان، ملت یکتا، بشر در کمال
او بیشتر متنهای سخنرانیهایش را با این القاب شروع میکرد، دیگر حتی نقدی هم به آرای گذشتهی مردمان نداشت، آنان را میستود و بیهمتا خطاب میکرد، آنان را لایق رسیدن به عرش میدانست، زمین و زمان، جان و جهان را لایق بردگی بر آنان میدید و هر بار بزرگتر و والاتر ناجی لقب میگرفت
همهپرسی و آرای مردمان به میدان آمد تا در نهایش آنچه همه میدانستند دوباره تصویر شد، نادر بیهمتا و یکهسوار بر اریکهی قدرت نشست، او رئیسجمهور همهی مردمان سرزمین شد و آرایش سه برابر نادر خوانده شد،
اکثریت پیروز شادمان به خیابانها آمدند و اقلیت آرام به دل خانهها نشست، تصویر ناصر از همه جا جمع شد و به قهقرا رفت، از او چیزی باقی نماند و نادر همهی کشور را به دست گرفت
تصاویر بزرگ او همه جای شهر را پر کرد، ناجی آمده بود تا ملت را به پیروزی و نیکنامی فرا بخواند، او آمد و مملکت را به قرق خویش درآورد، پیروزمندان شادمان به رقص و پایکوبی مشغول بودند که نادر قسم خورد عهد بست و با مردمان پیمان کرد که به آنچه عهد بسته است پایبند بماند، هموطنان را یگانه مردمان جهان کند و ثروت و قدرت را به همخوابگی آنان در آورد، اکثریت پیروز فریاد میزد و بر روان پاک نادر درود میفرستاد و اینگونه شد که نادر همهچیز را در اختیار گرفت و یگانه خدای سرزمین شد
نادر بر قدرت آنچه عهد کرد را در اختیار مردمان گذاشت، به آنان ماه به ماه پولی ارزانی داد تا به صفهای طویل آن را بگیرند و حاتم طائی را ستایش کنند، مردمان در دل صفهای طویل بر بخشندگی او درود فرستادند و بزرگی او را ستاییدند که آنچه عهد کرده است را عملی ساخته، بزرگی او قابل ستودن شد و در هر کوی و برزن او را به خدا تصویر کردند،
او هیچ مبلغی برای این ریاست بر جمهور مردمان نگرفت و هر چه داشت را به طبق اخلاص گذاشت، به مردمان فدیه داد و آنان را به زندگی مدد رساند، ناصر محو و نابود بود، از او هیچ تصویری به عموم نمایان نشد، تصویر او بر هر کوی و برزن غدغن بود، نباید از او حرفی به میان میآمد، کمکم او را دشمن خطاب کردند، او را پستترین مردمان خواندند، او به مملکت خیانت کرده بود و با اجنبان همپیاله بود و کسی حق نام بردن او را نداشت، تصویرش بر همه جا نهان شد و نادر باز به قدرت نشست و فرمان داد،
نادر بر تختی مینشست و نقشهی دنیا را در برابر میگرفت، کره را تکان میداد و انگشت بر جایی میگذاشت، خادمانش به دور او حلقه میزدند، میگفتند:
امر کنید سرورم، از آن بخش دنیا چه میخواهید
نادر با نگاهی به نقشه و بعد نگاهی به نوکرانش فرمان میداد که منابع آن از آن مردمان ما است، باید آنان را تسخیر کنیم، فرمانش به قدرت در اختیارشان اجرایی میشد و مردمان در کشور از این درایت او به شادی میرقصیدند، خیابانها را پر میکردند و از ثروت به دست آمده شادمان میشدند،
نادر دوباره کره را به دست میگرفت و با قدرت میچرخاند انگشتش بر هر کجای نقشه که میافتاد امر تازهای در میان بود، همه جا فرمان او پخش میشد و همهی مردمان از ایدههای تازهی او میدانستند،
خادمان اوامرش را اطاعت میکردند و نادر فرمان میداد:
منابعشان از آن ما است، باید با آنان بجنگیم، باید آنان را تحقیر کنیم، باید آنان را به بردگی ببریم، باید برای ملت ما به بند در آیند، ما بزرگان جهان هستیم، همه چیز از آن ما است، ما باید صاحبان جهان شویم، باید آنان را به نظم خود در آوریم، آنان در تحجر و به غارها زندهاند، این بیتمدنها حق زیستن ندارند،
یا باید انسان شوند و به انسانیت ایمان بیاورند و یا باید به کورهها سپرده شود، از رنگ پوست آنان بیزارم، از چهرههای عبوس آنان دردمندم، باید آنان را از زیر تیغ گذراند
اینگونه بود که نادر آنچه را کرد که به آن ایمان داشت، آنچه را کرد که به ذهنش رسید و همه را به فرمان خود فرا خواند، قدرت در اختیار او را هر روز دیوانهتر کرد و ارتشها به پیش رفتند و خانهها را ویران کردند، همه جا را به تسخیر در آوردند و هر بار دیوانگی را بیشتر نشر دادند،
نادر بر کوی فریاد میزد و بیشمارانی به فرمانش در جنگ بودند و مردمان دیار که از این قدرت بینظیر نادر و فراتر از نادر قدرت ملت و هممیهنانشان باد به غبغب میانداختند و فریاد شادی سر میدادند،
ثروتها به کشورشان میآمد، همه چیز را در اختیار آنان میگذاشت و هر روز با رفاه بیشتر از خواب برمیخاستند
در همین میانه و در دل این پیروزیهای نادر بود که ناصر روزی به میدان پایتخت رفت، فریادکنان بر مردمان خواند:
زندگی را از مردمان دنیا ربوده است، او دیوانه است، او همه را به ذلت کشانده است، در برابرش بایستید و او را از این کرده باز دارید
او گفت و مردم خندیدند، در ابتدا خواستند شرطههای شهر او را دستبند زنند اما از خندههای مردم آنان هم به خنده گریستند و اینگونه ناصر بدل به دیوانهای در شهر شد، هر روز به هر کوی و برزن سر میزد و بر مردمان میخواند
آهِ این انسانها شما را خواهد گرفت، این بدنامی تا ابد به پیشانی ما خواهد ماند، این بدنامی را از خود دور کنید، به صلح بیندیشید از جنگ دوری کنید
ناصر گفت و دوباره مردمان ریشخندش زدند، برخی او را عور کردند و در خیابان رها کردند، او که روزی قرار بود رئیسجمهور مردمان شود امروز به پایتخت دیوانه خطاب شد و عور در خیابانها فریاد زد
نادر همه را دید و دوباره بادی به غبغب انداخت، اما این باد به غبغب ماندهاش دوام بیشتری نکرد که جهان در برابر او ایستاد، دست دراز ماندهی او را از سر دیگران کوتاه کرد، بر قدرتش تاخت و او را از هر سرزمینی که بر آن پای گذاشته بود بیرون کرد، نادر به مرزهای خود بازگشت و کره را شکست و تکه پاره کرد
دیگر هیچ جای دنیا نبود که او توان حمله کردن بر آن را داشته باشد، نیروهای متحدی بر آن شده بودند تا در برابر گردنکشیهای او بایستند و او را در مرزهای خود مهار کنند، نادر که میدانست دیگر توان حمله به دیگر کشورها را ندارد با اعصابی خراب و حالتی دیوانهوار بر خادمان تاخت، بر آنان دشنام گفت و مردمان دیار دیدند که دیگر توان هجوم به دیگران نیست
آن ثروتهای در باد به دیگر بادی و نسیم به سوی وطن آنان نیامد و دیگر نادر نتوانست هر بار کیسههای مردمان را به زر پر کند، در این دوره از تاریخشان آنجا که هر ملتی را چپاول کردند کار را از خود دور خواندند و خویشتن را محتاج بر آن ندیدند، اینگونه بود که کار در سرزمین آنان کم شد، اما نادر میدانست چگونه باید از پس این مشکل بر آید، هر چه از تجار دوستان و اطرافیان داشت فرا خواند تا ثروت دوبارهای به کشور بازگردانند و اینگونه شد که دوباره کارها به پیش رفت و کار در کشور جریان داشت
دوستان هر بار به زیارت نادر آمدند و با کنایهای از او خواستند که برایشان کاری کند، نادر به نالههای آنان گوش فرا داد و اینگونه شد که هر روز دوستان ثروتمندتر و مردمان تنگدستتر شدند، اینگونه بود که مالکان بیشتر بر تملکشان افزودند و بیچیزان بیچیزتر به گوشهای روانه شدند،
ناصر هنوز هم به دل پایتخت و خیابانها بود، این بار فریاد میزد:
از همان دیرباز بر شما خواندم که او همطبقههایش را ثروتمند خواهد کرد و شمایان را به فقر خواهد سپرد، این بار کسی به حرفهای او نخندید و شرطهها او را دستبند زده به سیاه چال سپردند، دیگر خبری از ناصر نبود، اما گهگاه صدای فریادهایش را برخی از دل سیاهچال میشنیدند که فریاد تغییر سر میدهد،
نادر هر روز بر ثروتش افزوده شد، دوستانش بارورتر شدند و هر بار به ثروتشان افزودند و ناصر در سیاهچال هر بار بیجانتر شد تا سرآخرش روز انتخاب فرا رسید،
نادر تنها نام خود را برای انتخاب شدن پذیرفت اما دیارشان به همهپرسی مزین بود، آنقدر مزین که ناصر در بند هم منتخب شد، این نهای آنچه همهپرسی بود نام گرفت و اینگونه ناصر در بند رئیسجمهور شد
نه تبلیغ کرد و نه چیزی گفت در زندان ماندنش او را قهرمان کرد و همه فریادهای دیرباز او را به خاطر آوردند، دیو در برابر این بار نادر بود و این بار نادر را از صفحهی حکومت حذف کردند و ناصر را به حکومت نشاندند،
ناصر ناجی مجنون، قهرمان ملی، شجاعدل و بیباک سلطان شد
از بند برون آمد و بر تخت ریاست بنشست، فرمان داد تا همه چیز را تغییر دهند، همه چیز را از نو بسازند، این دیار مهد رؤیا بود، هر چه را میتوان که تغییر داد، میتوان آنچه از اقتصاد است را زیر و رو کرد، میتوان آنچه را رؤیا بود به عمل بدل ساخت و اینگونه در رؤیا و به قصهای ساز ناصر آن کرد که رؤیا کرده بود، فرمان داد تا مالکان را به جوخههای آتش بسپارند، او آنان را اربابان زمانه میدید، فرمان داد تا هر که مالک است را تبعید کنند، آتش زنند به زندان بیفکنند و هر چه مال از آنان بود را به فقرا بخشند، فقرا و مظلومان را جاه داد، مقام خواند و اینگونه اکثر پیشترها به اقلی مظلوم بدل شد و اقل پیشترها اکثری خونآشام لقب گرفت
به میدان شهر هر کجا که چشم کار میکرد اجساد مالکان بود، بر دیوارها آنان را آویزان کردند تا همه بدانند حق دیگران را خوردن چه جزایی خواهد داشت، ناصر دیوانه شده بود به زمین و زمان میتاخت، او آمده بود تا انتقام تمام این سالها را از آنان باز پس گیرد،
پس در کنار فقرای دیروز و مالکان امروز که همه خادمان او بودند فرمان داد تا نادر را به میدان شهر عور کنند، نادر عور در خیابان راه رفت و همگان او را ریشخند کردند، یکی از فقرای دیروز سنگی به دست گرفت و پیشانی او را نشانه رفت، پیشانی نادر پاره شد و خون زمین را فرا گرفت و مالکان امروز از شادی بر پیکر نادر و نادرها رقصیدند،
دور گردونه میچرخید همه چیز تغییر کرده بود و همه به جای دیگر نقل مکان کردند، همان نظم حاکم بود، نادر و ناصر با یکدیگر جایشان عوض شد و مالکان و فقرا برای مدتی لباس از هم برکندند و لباس دیگری بر تن کردند
این دوار گردون کماکان ادامه داشت، میتوانست نادر دوباره قدرت گیرد و ناصر به قعر فرا خوانده شود یا شاید این بار قادری بر کار بنشیند و همه را دگرگون کند، اما کسی به نظم حاکم کاری نداشت، قاعدهی این بازی را پسندید و آن را قبول کرده بودند باید که نقش بازیشان را تغییر میدادند و به اصل این بازی کسی کاری نداشت، تغییر این اصل به معنای نابودی هر چه جایگاه بود و کسی از آنان طالب نابود شدن این تخت که لذتش آنان را به میدان میکشاند نبود
ناصر هر که در اطرافش بود را از طبقهی خود بر گماشت و طبقهی در برابر پیشترها را به بردگی گرفت، این بار هم کارخانهها به جریان بود و کارگران کار میکردند اما نه کارگرهای پیشتر که آن کارگران به مالکیت رسیده و مالکان دیروز وظیفهی بیگاری کردن داشتند، مالکان تازه به میدان بر آمده از هر که در دیرباز زخمی خوردند زخم زدند و اینگونه جهان زخمدار شد، دوباره برخی به کمین نشستند تا نادر تازهای را به میدان بفرستند و آنان را زخمدار کنند، درد به درد میافزود و هر بار به رنجی رنج تازهای سر برمیافراشت،
نادر عور در خیابانها که دیگر نه مالی برای عرضه داشت و نه قدرتی در اختیار فریاد میزد و به این سو و آن سو میدوید، گاه دیوانه میشد و بر بلندی میایستاد، فریاد میزد:
رعایای من به پیش روید، دیار دیوانگان را تسخیر کنید، همهی اموال آنان از آن شما است
ناصر هم در دورتری بر کوهی بلند فریاد میزد:
بروید و آنچه از اموال شما در اختیار مفتخوارگان است را غارت کنید، بروید و آنان را به بردگی در آورید، آنان که عمری شمایان را به بردگی فرا خواندهاند، باید که انتقام از آنان باز ستانید
در دوردستی پیری دانا همهی دنیای آنان را میدید و بر خویش لعن و نفرین میفرستاد، آخر او از این انسانیت به تنگ آمده بود، از اینکه او را انسان خطاب کنند، دیوانه میشد، دوست داشت نام دیگری داشته باشد هر چیز جز این انسان که مدام در حال دور زدن به چرخی از پیش خوانده شده است، پیرمرد نادر را دید، ناصر را هم دید، او قادر و قادران نادر و نادران ناصر و ناصران هزاران هزار از دیوانگان همه را دیده بود، آمد و در میدان شهر فریاد زد:
تغییر دهید جهان را تغییر دهید
در آن روزگاران دیوانگی که ناصر همه را به بند میکشید کسی یارای فریاد زدن نداشت، از این رو به فریاد پیرمرد هزاری به دورش جمع شدند، فریادکنان او را ناجی خواندند، بر دست و پایش بوسه زدند، لباسهایش را کندند و از تبرک آن لباس بر سر و صورت کشیدند، پیرمرد که عورتن شده بود فریاد میزد:
این تخت را از میان بردارید، ناجی را در هم بشکنید، قدرت را نابود کنید، به جنگ با ریشهها روید
پیرمرد میخواند و مردمان اشک میریختند، همه متفقالقول بودند که او ناجی دنیای آنان است، او همان مسیح موعود، مهدی قائم، بودای زمان و هزاری نامهای دیگر است، او آمده تا دنیای آنان را تغییر دهد، او آمده تا جهان بهتری بسازد، بر او و جایگاه قدسیاش بوسه میزدند، کرنش میکردند و سجده گذاشتند،
پیرمرد عورتن به این سو و آن سو دوید و فریاد زد، گریه کرد نعره زد، خندید، قهقهه کرد، دیوانه شد، بر سر و صورت خود کوفت تا آدمیان بدانند تا با او بخوانند تا دنیای را تغییر دهند
بدانند که قدرت فساد و زشتی است، هر کس بر این اریکه پا گذارد دنیا را به نابودی خواهد کشاند، حال یکی بیشتر و دیگری کمتر، پیرمرد فریاد زد تا همه بدانند ناجی جز خویشتنشان در جهان نیست، باید به عزم خویش دنیای را تغییر دهند، پیرمرد گریه میکرد و از آدمیان خواهش کرد تا کسی را نستایند تا کسی را به خدایی نرسانند، با خدایان در برابر نجنگند و جایگاه خدایی را نابود کنند، پیرمرد نعره میکشید بر صورت خود میکوفت تا آدمیان بدانند به انتقام همهی جهان نابود خواهد شد، با خونخواهی دنیا را خون خواهد گرفت و به این دیورویی جهان از آن دیوها خواهد بود،
اما هر چه او فریاد زد جماعتی به پایش سجده کردند، برخی او را دریدند و جنازهاش را آتش زدند و بیشمارانی بیاعتنا به او دوباره هر چه نامش زندگی بود را گذراندند بی آنکه بدانند همهی عمر را مردگی کردهاند.