در خیابانهای شهری گام برمیدارم که مردمان را در آن دار میزنند، نه تنها دار نمیزنند، آنان را داغدار میکنند، آنان را مصلوب میکنند، همه را میدرند و همه را تکه و پاره کردهاند
صدای غریبانهشان را میشنوم، فریاد میزنند برای احقاق حقوقشان آمدهاند،
فریادها در گوشم طنینی به راه انداخته است
این مردمان صد سالی است که فریاد میزنند، بیشتر از صد سال است، آنان به طول تاریخ درازشان مدام در حال فریاد زدناند
اما چرا کسی صدای فریاد آنان را نمیشنود؟
چرا کسی برای این فریادها ارزشی قائل نشده است؟
چرا همه در جستجوی تفرقه برآمدهاند؟
عمر من به عمر فریادهای آنان است، صد سالی است که با آنان بودهام، نخستین فریادشان از برای تقسیم قدرت بود و من در کودکی هیچ از آن ندانستم، هیچ نفهمیدم که چرا فریاد کشیدهاند، اما مدام فریادی به گوشم تکرار میشد
تقسیط قدرت
قدرت را برای تقسیم و تقسیط به میان آوردند تا از آن بکاهند تا آن را بی پاسخ در اختیار سلطانی قرار ندهند، اما دردهای دیگر آنچه فریاد نخستین آنان بود را به درون فرو خورد
دیگر آن صدا را نمیشنوم، دیگر کسی برای تقسیم قدرت فریادی بر نیاورده است
خاطرم هست، آنان که به دیار دورتران رفتند، خاطرم هست که آنان چگونه از پیشرفت و شکوه و جلالی که اجنبان خود به فریادها ساختند در عجب ماندند و خواستند راه هم مرامان خود را پیش گیرند، آنان از دیگران دانستند و خواندند که تقسیم آنچه قدرت است راهگشا خواهد شد، اما همان هم باوران هم راه را به بیراهه رفتند، شاید این بیراهه رفتنها همه را در این منجلاب زمینگیر کرده است، شاید همه را به این سکون واداشته است
نمیدانم اما زمانهای است که همه مسکوتاند، همه را به خموشی فرا میخوانند و ارزش خاموشی است
سکوت من فریاد من است
وای که چه قدر از این جمله بیزارم اما مدام به گوشم میخوانند، مدام برایم تکرار میکنند و میدانم که این ارزش تازهی آنان شده است،
در برابر هر ناملایمات آنان به سکوت پاسخ گفتند و از آن روح عصیانگر همه چیز را به دورتری سپردند
فریاد بزنید، تقسیم قدرت را بخواهید، تقسیط این بیمار زمینی را خواستار شوید، آنچه دنیایتان را به آتش کشانده را دریابید و با سطلهای آب به فریاد صدایتان آن را خاموش کنید
سکوت راهگشا است
لب باز نمیکنند، آنان دیگر توان گفتن ندارند و همه را به خاموشی کشاندهاند
آن فریاد دیربازانمان به کجا منزل کرده است؟
چه کسی او را از ما ربود و ما را به این اختگی مداوم راه برده است؟
نمیدانم شاید اشتباه همه چیز را از میدان به در برد و همه چیز را از طغیان و قیام خاموش کرد
صدای تقسیط قدرت و از میان بردن این دیو چند روی به اقتدار حاکمان گروید، آنان که خود راهبر جماعت شدند در این اشتباه غوطه خوردند و از آن شدند، چه از دورتر دیده بودید که مردمان را به شور فرا خواندید، مگر نه آنکه دانستید قدرت در اختیار، همه را زمینگیر و بیمار کرده است، چرا فریاد گذشتهتان را به این خاموشی فروختهاید؟
خاطرم هست که فریادهای دیروز چگونه ثمر داد، سلطان را به زمین افکند و او را پاسخگو به خلق کرد،
ای ننگ بر این خلق خوانده شدن، باز هم بوی ناخوش بردگی از آن به مشامم رسید، چرا پس همه در تعقیب این فروماندناند
صدای پای چکمههای بیگانگان رعشه به جانان انداخت، اینگونه بود که شما را مست قدرت دلیران کرد، اینگونه بود که باز برای خود سرور تراشیدید و او را علم کردید
نه فراتر از آن بود، فراتر از قدرت اجنبان بود، این درس زندگی هزاران ساله ما است که گریبانمان را دریده است،
این همان درد مانده در جان و تن ما است که به تلنگری دوباره باز خواهد شد، زخم را درمان نکرده به حال خود رها کردید و باز تلنگری او را پاره کرد و سر باز زد
تمام شهد آن شربت به وجودمان رخنه کرده است، این فرو ماندن و در خود بودن را به طول هزاری سال از دیرباز به خوردمان دادند، همه ما را برای این سجود بار آوردند، پیش از تسلیم شدن نیز ما از تسلیم شدگان بودیم
مزدا به آسمان بود، الله جایش را گرفت، تاج همان تاج بود و سر را عوض کردید، این آموزه همیشه با ما است و ما در آن بارور شدهایم، باز برایمان میخوانند و هر که آمده است در طلب همان تاج بی سر فریاد میکشد،
حتی آنان که فرمان به تقسیط دادهاند هم برای همان تاج دندان تیز کردهاند
ای دریغ از فریادی که ریشهها را نشانه رود، ای دریغ و افسوس از فقدان آگاهی که همه را به بیداری خود بیدار کند، بیداری ما نیز به خواب کردن دیگران جان گرفت، آن را نیز آلوده کردید
دیگر صدای فریادی را نمیشنوم همه به سکوت قانع شدهاند
توپ مجلس را به کاممان فرو برد، آجرهایش را به دهانمان کوفت، بمبها به دهان ما لانه کردند تا به پوتین محکم اجنبان، نه به آنچه آموخته بودیم دوباره فریاد بزنیم و سالاری برای خود بتراشیم
صدای خدا خوانده شدن را میشنوی؟
همه در جستجوی خدا بر آمدهاند، همه ردایی به دست دارند تا بر تن یکی از شمایان کنند، آنکه تقسیط قدرت را بلند و بی پروا سر داده است نیز به تعقیب همان ردا است
کسی ردا را بر نکند و پاره پارهاش نکرد، کسی برای نابودی تاج پیش نرفت و بهانهی فقدان اقتدار دوباره ردا را به تن یکی از دیوانگان پوشاند
دیدی چگونه خان خوان شاه شاهان لقب گرفت، او خان بود و شاه شد و قلدرباش را ما تنفیذ کردیم، ما او را بال دادیم تا بر سرمان پرواز کند، ما او را چنگال بخشیدیم تا هر چه خواهد کند، ما او را به این قدسیت رساندیم و باز خاموش ماندیم که ندایی هزاران ساله به طول تمام ترسهای انسان برایمان خواند ولی را بر خویشتن برگزینید
توپ مجلس را منهدم کرد و ما تقسیم قدرت را نابود کردیم، ظالم که ظالم است ما را با آن چه کار لیکن مظلومان را باید که دریافت، باید که آنان را به تکاپو فرا خواند و کسی آنان را به فریاد فرا نخواند همه ترسیدند و باز بهانهی ترس چکمهای به صورتمان کوفت
خودمان فریاد میزدیم، خاطرم هست زنی را که برای نبود اجبار به ماندن در سیاهی فریاد میزد، خاطرم هست که کیسه بر جانش را پاره پاره میکرد او به میدان آمده بود تا فریاد بزند و هر چه سم مهلک در جانمان است را از میان بردارد اما نمیدانست که سم در خونمان محلول شده و حال به تکانهای دوباره همهی تن را خواهد گرفت
سیلی محکم بر گوش او را من هم چشیدم، او بود یا خواهرش نمیدانم اما کسی چادر از سرش به زمین کشید و با ضربتی او را نقش بر زمین کرد، دوباره هر چه در دلها بیدار بود را به خاموشی خواند، دوباره خواندند
سکوت ما فریاد ما است
قلدر بیدار میکرد این دیوانگی را، او به دین آمد و با دین، بر ضد آن گفت و او را قدرتمند کرد، میدانی جبر و رزمش به اختیار دوباره بیدار خواهد کرد و بیدار کرد حماقت درونمان را
به ناخوشی فریاد او بود که دوباره آنچه خویشتن بر آن شوریدیم را قدیسهای برایمان ساخت، مردمان در این جبر خود را به واماندگی فروختند و هر که از آن قلداران به پیش آمد تنها یک هدف را دنبال کرد، نیندیشیم، نگوییم و مسکوت بمانیم،
ما هیچ نگفتیم اما قلدری برایمان خواند و هر چه خود بیزار از آن بودیم را مبدل به زیبایی برایمان کرد
باز هم اجنبان، کسی را در آن روزگار بر آن نبود تا بر ما بخواند که این اجنبان خود خویشتن ماییم که هر بار به شکلی در آمده به استثمار در آمدهایم، ما نیز از آنانیم، آنان از خود باز میآفرینند، قلدران قلدر میآفرینند و همه در راه بقا به زایش زیستهاند
کسی شما را نگفت که ما در بطن بقایمان تنها به جستجوی زایش برآمدهایم، کسی شما را نگفت که همه در سر پروراندهاند که دوباره بیافرینند، تکثیر کنند و از خود دوباره نشر دهند
آنچه از کینه بود به دلها لانه کرد، کینهتوزان میداندار شدند و همه چیز را به دست گرفتند و آنکه از دیگران پر باکتر بود تاجدار خوانده شد، او را تاج بی سر بود و سر به درونش برد تا بتازد، از میدان در برابر تناول کند،
به سستی کینهتوزان را میدان داد و بر آنان جهانی گشود تا به انتقام به پیش روند،
همه کر بودند کسی چیزی نمیشنید، آخر انتقام و کینه نیز در حال زایش خویشتن است، او نیز در پی بقا برای ماندن و زندگی میآفریند، از خود میآفریند و دوباره نشر خواهد یافت
او آفرید و در میان همه رخنه کرد، همه را با خود همراه کرد، هر کس دلیلی برای خود تراشید و به تعقیب آنچه خود بافته بود از شهد کینه نوشید، برای هیچ تن تفاوت نیست آنکه چه به سر پرورانده است، چه خواستن به دلش لانه کرده است که کینه او را میپروراند، آنان به هزار دستگیها در آمدند، هزار رنگ شدند، به هزار حزب برآمدند، اما چه گفتند چه تفاوت میانشان بود؟
همه از کین خواندند، همه به انتقام راه بردند، همه تاج را دیدند و برایش سری تراشیدند
چه تفاوت که راهشان از دیگر معبری میگذشت، راهها بسیار بود لیکن مقصد یکسان و در برابر، سری به دست داشتند که برایش تاج میطلبیدند
راه را به بیراهه رفتیم،
مقصر که بود؟
همه بودند، تاج داران بودند،
مبارزان بودند؟
نشناختن بود
عرفان کوری بود که هیچ تن را به صلابت دانستن نرساند، همه همه چیز را از دورترهایی میدانستند و دیگر رغبتی برای دانستن میانشان نبود، پس در این عرفان بیمار هر روز از شناختن دور شدند و هیچ از ریشهها را در نیافتند
چه تلخ که من در کنار اینان زندگی کردم، صد سال در تنهایی خویش با آنان بودم و هر بار دیدم که چگونه دورتر از راه گذشتگان شدهاند، تقسیم قدرت دیگر میداندار نبود، از تقسیطش سخنی بر لبان یار نبود، همه از تاج میگفتند، به تاج مینگریستند و به دنبال تاج بودند
فوج فوج آدمیان به میدان آمدند نه برای خواستن برای نابود کردن، نه برای هدفی غایی برای از بین بردن هر چه هدف در میانه بود، نه برای تغییر برای انهدام و نه برای ساختن که برای تباهی،
مشت مشت آمدند بی آنکه بدانند جز کین برای چه آمدهاند
کینه میداندار بود، همه چیز برای کینه بود همه چیز را از آن خود کرد و مردمان را به شهدش دوباره نوشاند، تهماندهها هر بار به تکانهای بیشتر در پیش بود و بیشترانی را به خود آلوده میکرد و همه را به میدان میکشاند
تاجدار کینهورز بود
مبارز کینهتوز بود
مدافع عاشق کینه بود
همه مست کینه به میدان بودند و تغییر تنها سر در میان تاج بود نشانه بر تاج رفت
صدایی خیابان شهرم را آلوده کرده است
مرگ مرگ مرگ
همه جا را مرگ فرا گرفته است
کسی از زندگی سخنی به میان نخواهد آورد
تنها ندای زندگی برای همان سر در آرزوی تاجها است
درود میفرستند بر سری که تاج را مناسبش دیدهاند،
کاش کسی در میدان بهبهها و در بین تمام آن فریادها به روی بلندی میرفت، از دورتری برای آنان میگفت، از آن توپی که همهی آرزوهای ما را به کینه بدل کرده است، ای کاش او میرفت و با آنان میگفت
آیا به کینه او را نمیسوزاندند؟
آیا او را از خود دور نمیکردند؟
آیا به تبعید فرستاده نمیشد؟
کسی که در برابر کینه میایستاد را به کینه نمیراندند
ملای کین میانهدار شد، آری او از دیگران بیشتر کینه را شناخته بود
او به هر آهنگ ساز کینه مستانه رقصیده بود، او ندای عاشقانهی کینه را میشناخت، باورش به کینه پرورانده بود، هر بار او را به درس کینهتوزی راه میبردند و او اطفال این لکاته را میشناخت
چند گام از دیگران پیشتر بود؟
دیگران که باید به مکتب کینه درسها میآموختند و تنها خجسته به این محلول در جانشان بودند در برابر او قدرتی برای عرض نداشتند، آنان کینه را تنها در همین مکتب کوتاه آموختند و او به طول همهی عمر با آن زیست
اینگونه بود که ملای کین میداندار جهانشان شد
تاج را بر سر او پرستیدند، او را در قامت خدایی بر زمین کشیدند، نقش بر ماهش را هم دیدند، او خود ماه بر زمین بود، او به هر چه اینان از کین طلب میکردند راهشان میداد
قلدران قلدر خواهند آفرید و کینهتورزان کینهورز خواهند ساخت
کینه همه جا را گرفته بود
بوی مرگ به مشامم میرسید، آنچه از جبر بود را میدیدم
خاطرم هست آن واپسین روزها را تنها مرگ میانهدار بود
مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه
بگو
مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه
صدای کینه را میشنوی
سر تاجدار را میبینی؟
انهدام را به چشم دیدهای؟
سلب همه چیز را به عین مشاهده کردهای؟
کینه میداندار است، در عبایی سیاه و عمامهای مشکی همه چیز را برای خود خواهد خواست
بوی زندگی تنها برای او است، همهی زندگی را برای خود خواهد خواست و ندای مردمان شهر میخواند
درود بر مرگ
من راه میروم من در شهر کینهتوزان راه میروم
بر دیوارهای شهر تنها جنازه مانده است
در مدرسهها مردم را دار میزنند
مردمان دیگر قبایل را به تیر میبندند
همه را میکشند،
زنان را به توسری به روسری میکشانند
هر که از دوربازان است را به دار آویختهاند
کینه شادمان است، او ملت خود را آفریده و خدای کینه ملای دیوانگی و جنون با تاجی بر سر و نگاهی خونآلوده همه را نظاره کرده است
نام او ملای کین است این امت او است، امتی که نه او کینه آن را ساخته است
حال میبینم، میبینم به طول سالیان دراز هر که بر تاج است کینه را میستاید و همه را از زیر تیغ گذرانده است،
میبینم گورهای دسته جمعی را میبینم
شهوت به جنگ را میبینم
دار زدن را میبینم
کشتن مخالفان را میبینم
شکنجه را میبینم همه را میبینم و ملت کین دوباره به میدان آمده است و فریاد میزند
درود بر مرگ
جان کینه تا ابد به سلامت باد…