در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : ناجی
عنوان : بخش دوم
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 30:30
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
میکائیل که به سختی بدنش درد میکرد، توان ایستادن و بلندشدن از زمین را نداشت، آفتاب مستقیم بر روی چشمانش میافتاد و چشمان را بسته بود و در میان خیالهایش، مردی زیبا، با چهرهای بشاش میدید که صورتی نورانی داشت، ابروانی پر پشت، موهایی بلند، دماغی کوچک و لبهای زیبا و موزون و ریشهایی یکدست که جوگندمی بود،
میکائیل چشم بر چشمانش دوخت، آرام میدید که به سویش میآید، زیر لب گفت:
سرورم شما…
مرد زیباروی، آرام لب گزید به نشانهی خموشی میکائیل و آرامآرام به سمتش آمد، در حالی که به او نزدیک میشد گفت:
روز پایان این دردها نزدیک است و در حالی که تازه جملهاش تمام شده بود دست به سوی میکائیل دراز کرد و او را از زمین بلند کرد،
میکائیل با تکانی بر جسمش، چشمانش را باز کرد و دید، داود و دانیال زیر بغلش را گرفته و او را به سمت اسطبل میبرند، البته باید گفت که این آن اسطبل در دور زمانها نبود، خیلی فرق کرده بود،
آقا اسحاق یعنی صاحب این اراضی، همان مرد چاقی که چندی پیش میکائیل را به سختی ضرب و شتم کرد این اسطبل را از حیوانات تهی کرده و پس از آن رنگی به سر و رویش زد و چند تختخواب به تعداد بردگان و میز سادهای برای خوردن غذای آنها تدارک دید،
این هم از رفعت و بزرگی آقا اسحاق بود،
البته این چیزی بود که بیشتر روزهای موعود، بردگان از میان قصر خدا از زبان عالمان دین میشنیدند و در کنار آن همیشه یعقوب مرد مقدس میان خانهی خدا برایشان از روزگار سختِ دیگر بردگان میگفت و آنها را بشارت میداد که صاحب اسحاق چه مرد مهربان و خوبی است، هرچند که با آنها رفتار خوشی نداشت و گهگاه کتکشان میزد، اما نسبت به داستانهایی که دربارهی دیگر صاحبان، بردهها میشنیدند، صاحب اسحاق مرد خوب و درستکاری به نظر میرسید،
در حالی که میکائیل به سختی از درد بدن مینالید، دانیال و داود او را به روی تختش بردند و آرام خواباندند،
داود که خیلی کلافه و عصبانی بود فریاد زد:
این نمک به حرام زندگی را برایمان زهرمار کرده،
دانیال به او اشارتی کرد و گفت:
آرام باش این چه حرفهایی است که میزنی، او صاحب ما است، اگر این حرفها را بشنود سرانجام بدی در انتظار تو است،
در میان همین حرفها بود که میکائیل بار دیگر چشمانش را بست و در آرزوی دیدن مرد زیبارو به انتظار نشست، اما اینبار چیزی در برابرش ظاهر نشد و با اینکه درد بسیار داشت از خستگی زیاد به خواب رفت،
خیلی سخت کار میکرد، از صبح تا شب در میان اراضی در حال زحمت کشیدن بود و تمام روزش را صرف کندن و چیدن و شخم زدن و زراعت در این مزرعه میکرد، کم میخوابید، هر گاه که از کار فارغ میشد به اتاقشان میرسید و زمانی را با سارا همسرش میگذراند، هر چند همه در یک اتاق ساکن بودند اما روابط او و همسرش در این اتاق چند نفره هم عاشقانه بود،
خیلی به هم احترام میگذاشتند و عاشقانه با هم سخن میگفتند و سرآخر میکائیل دست به دعا میشد، شب را تا صبح بیشتر اوقات دعا میکرد، با خدا سخن میگفت و همیشه اذعان داشت، زمانی که با خدا خلوت میکند آرامش میگیرد، از این زمین خاکی دور میشود و به آسمان عروج میکند و عاشق این لحظات از زندگیاش بود و حال به واسطهی این کمخوابیها و کارهای سخت امروز حتی با وجود دردهای بسیاری که به تن داشت آرام به خوابی عمیق فرو رفت و چندی بعد دانیال و داود از اتاق بیرون رفتند تا به کارهای روزانهشان مشغول شوند و او برای کوتاه زمانی هم که شده به آرامش برسد،
آنها اخلاق صاحب اسحاق را خوب میشناختند، او مردی سختگیر بود و اولویت اصلیاش در زندگی، کار کردن و اندوختن ثروت بود، هیچگاه نمیگذاشت که بردگان از زیر کار در بروند و همیشه آستانهی صبرش آن زمانی از دستش در میرفت که بردهای از زیر کار در رفته و یا مثل امروزِ میکائیل، به او ضربهای مالی زده باشد، از این رو بود که دانیال و داود به سرعت از اتاق خارج شدند، اما همینکه از اتاق بیرون آمدند با چهرهی در هم رفته و اخمهای تو در توی اسحاق روبرو شدند که گویی انتظارشان را میکشید،
ترس تمام وجود دانیال را گرفته بود و در دلش صدبار نام خدا را یاد کرد، خاضعانه از او میخواست که حرفهای چندی پیش داود را، صاحب اسحاق نشنیده باشد، اما در برابر، خودِ داود همچنان خونسرد بود و چیزی از خود بروز نمیداد فقط مشتهایش را گره کرده و گویی در انتظار فرصتی است، در همین حال دانیال محکم دستش را گرفت، دست سرد دانیال وقتی به دستهای داود خورد صورت برگرداند و به صورت سفید شدهی دانیال چشم دوخت و تازه به خاطرش آمد که چرا دانیال تا این حد مضطرب است و در حالی که با سر اشارتی برای دانیال نشان داد تا از اضطراب او بکاهد، صاحب اسحاق به او ضربتی زد، چیزی شبیه به هل دادن، آن قدر قوی نبود تا هیکل تنومند داود را تکان دهد،
داود هیکلی درشت داشت، پوست صورتش مثال دیگر بردگان به واسطهی کار کردن زیاد زیرِ آفتاب سیاه بود، موهای صاف و کوتاهی داشت، با چشمانی درشت و شاید تمام وجودش خشم شده و دیگر تحملی در جانش نمانده، دست مشت شدهاش را سعی کرد که بالا بیاورد، دانیال با تمام توان از این کار او جلوگیری کرد و در همین حین و حال صاحب اسحاق فریاد زد:
بیعرضهها کجا ماندهاید، چرا اینقدر لفتش دادید، مگر به شما نگفته بودم که از زیرِ کار در رفتن بدم میآید، آن مردک را میانداختید و زودتر باز میگشتید، به آن تنهلش هم گوشزد کنید که فردا صبح باید سر کار باشد، در غیر این صورت جیره غذای خودش و همسرش را قطع خواهم کرد و امشب هم از غذا برایشان خبری نیست، این حناقی که شما میخورید از پس همین کار کردنها است، من پول مفت ندارم تا شکم شما بیوجودان را پر کنم، زود به سمت کارهایتان برگردید،
در حالی که وجود داود مالامال از خشم بود، میخواست که بلند فریاد بزند، خیلی زودتر و به سرعت دانیال گفت:
چشم ارباب و به سرعت دست داود را گرفت و به سوی اراضی کشاند،
به واقع که زمینهای بزرگی بود، در این دهکده بزرگترین، اراضی کشاورزی در اختیار صاحب اسحاق بود، او یکی از ثروتمندترین مردان دهکده به حساب میآمد، در طول بهار و تابستان به کشاورزی در زمینهای بیشمار و بزرگش بردگان را به کار میگماشت و در پاییز و زمستان این محصولات انبار کرده و دیگر کالاهای تجاری که از این سو و آن سوی جهان میآورد را به دست بردگان در میان بازارهای شهر میفروخت و با این کار، هر روز بر ثروتش میافزود و شاید از دید برخی او ثروتمندترین مرد دهکده به حساب میآمد، او به همراه خانوادهاش در میان املاک انبوهی که همه در یک خطه جمع شده بود زندگی میکرد و به واسطهی این تعدد اراضی و مایملاک این بخش از دهکده به قلمروی اسحاق معروف بود.
بردگان بیشماری داشت، طویله و خانههای کوچک بسیاری در آن فراهم کرده و به زور بازوی این بردگان بر ثروتش میافزود، یکی از حرفهایی که در دهکده بین مردم رواج داشت این بود که اسحاق، به واسطهی داشتن تعداد بیشمار بردگان حتی تعداد آنها را هم نمیداند چه برسد به نامهایشان و این یکی از خصیصههای اخلاقیاش شده بود که نام هیچیک از بردهها را به زبان نیاورد و همیشه آنها را برده خطاب کند و البته دیگر القاب که روی هر کدام از آنها به واسطهی برداشتش از خصوصیات ظاهریِ آنها میگذاشت و آنان را با آن نام خاص خطاب میکرد، اما با این وجود او ظالمترین صاحب در این دهکده به شمار نمیآمد و برای بردگانش، خانههایی هر چند از طویلههای پیشین ساخته و به آنها سر وقت غذا میداد و تا حدی به نیازهایشان رسیدگی میکرد و فقط زمانی آنها را کتک میزد که از زیر کار در میرفتند و در انجام وظایفشان کوتاهی میکردند و خلاصه که به منفعتهای او ضرری میرساندند،
اینها در برابر دیگر بردگان که در دهکده نقل میکردند:
فلان ارباب گهگاه برای تفریح و سرگرمی خود و خانوادهاش ما را داغ میکند و به سختی کتک میزند، در برابر چنین تعاریفی صاحب اسحاق چهرهی بهتری به خود میگرفت،
صاحب اسحاق در میان همین قلمروی بزرگ و بی در و پیکر، قصری بزرگ داشت، مشرف به تمام نقاط قلمرو، به زیبایی تمام کاخهای شهر نبود، مثل قصرهای پیشوایان دینی و صد البته ارباب بزرگ شهر لکن خانهاش یکی از زیباترین قصرهای دهکده به حساب میآمد،
ایوانی بزرگ و سفید رنگ که گلدستههایی از دو سمت به رنگ طلایی داشت، پنجرههایی بزرگ و طویل که از سقف تا زمین را میپوشاند، پلههایی که به درب ورودی این کاخ اشرافی میرسید، دربی با مجسمهای به شکل شیر برآمده به عنوان دستگیره، وقتی وارد عمارت میشدی، پردههای بلند و اشرافی طلاکوب تو را مجذوب خود میکرد و زمینی که همیشه برق میزد و میدرخشید.
از شمار فراوان بردهها بیشتر زنان به داخل عمارتش کار میکردند، از نظرش زنها برای کارهای خانه مناسبتر بودند و این شمار بسیار وظیفه داشتند از صبح تا شام خانه را پاکیزه و تمیز کنند و وای از آن روزی که چشمان تیزبین صاحب اسحاق، لکهای در خانه میدید، آن وقت بود که روزگار این جماعت تیره و تار میشد، از این رو بود که همیشه خانه برق میزد و پاکیزه بود.
راهرویی بزرگ در میان خانه چشم نوازی میکرد، بیشتر طبقهی پایین به جز آشپزخانهای بزرگ که مسئول پختن غذای شاهانه برای اسحاق و همسرش و پختن غذایی بسیار برای سیل بیشمار بردگان داشت، سالنی بزرگ و زیبا نیز در این بود که در گوشهای از آن میز بزرگ ناهارخوری چوبی چشمنوازی میکرد و باقی سالن را مبلهای سلطنتی، میزها، وسایلی لوکس و عتیقه پوشانده بود.
اما میان این سالن بزرگ در گوشهای چسبیده به دیوار انتهایی تنپوشی از عکسهایی مختلف مانند آلبومی بزرگ بر دیوار خودنمایی میکرد، این دیوار که از همه سوی سالن قابل روئیت بود عکس بزرگی از ارباب بزرگ دهکده در سرآغازش داشت کمی پایینتر تمثیلی شبیه به پیامبر دورترها و در کنارش عکس پدر و پدران اسحاق جای گرفته بود، این آلبوم بزرگ بر دیوار این عمارت جلال چندبارهای به این بنای کهن داده بود، قاب عکسها از طلا بود و مزین به هنر کندهکاری شده بود و نمایی صد چندان به عکس درون خود میداد،
آن پلههای عریض و طویل ما را به طبقهی بالایی این عمارت میرساند که سرتاسرش را اتاقهایی مجلل پر کرده بود، یکی اتاق کار اسحاق، یکی اتاقخواب او و همسرش، یکی اتاق میهمان و صد البته بسیاری اتاقهای دیگر که زیبندهی تمام این اتاقها، اشیای لوکس و عتیقه میان آنها بود و به زیبایی آنها افزون میکرد،
گاه به شکل تمثیل و مجسمه، گاه به شکل گلدانهایی بزرگ و زیبا، گاه فرشهای دستباف بر دیوارها، اما چیز دیگری که این عمارت را به یادماندنیتر میکرد، صورتکهای خشک شده از حیوانات بود، این صورتکهای خشک شده در جای جای این عمارت به چشم میخورد و اسحاق، آن مرد چاق و کم مو که انبوه سبیلی بر پشت لب داشت، هرگاه مهمانی به خانه میآمد از داستان شکار یک به یکِ صورتکها برای آنها قصههای طول و درازی تعریف میکرد،
و اما در کنار همهی اینها همسری که زندگی را برای او دو نفره کرده بود، زنی میانسال، با موهایی تقریباً سپید، دور از ذهن بود که در این سن و سال چرا چنین رنگ یکپارچهای به خود گرفته، قدی بلند و هیکلی خوشتراش همراه با صورتی زیبا، آدمی را وادار میکرد تا بر آن چندی خیره بماند اما در کنار اینها روحی افسرده و نالان داشت، بسیار کم حرف میزد، نامش پرنس بود، شاید تنها زمانی که او احساس خوشی میکرد، زمانی بود که نامش را صدا میزدند و متکبرانه پاسخشان را میداد، در تمام طول روز، افکار ریز و درشت بسیاری به سراغش میآمد و او را هماره آزار میداد، از نخستین روزها اینگونه آرام نبود و شاید زندگی طولانی در کنار اسحاق و نداشتن فرزند، او را تا این حد زمینگیر و افسرده کرده بود و اصرارهایش برای آوردن فرزندی از دیگران هیچگاه اسحاق را راضی نکرد و او پژمرده و پژمردهتر شد، لیکن اسحاق و پرنس به درازای این عمر در کنار هم زندگی کردند و هیچکدام راضی به جدایی و ازدواج با دیگری نشدند و اسحاق با تمام ثروت و مکنت زندگی را در کنار او خوش دید و از این با هم بودن لذت برد.
سارا وقتی خبر را از دیگر زنان خدمتکار شنید، هراسان از آشپزخانه بیرون رفت و پلهها و پس از آن مسیر را با تمام توان دوید، خودش را به سرعت به میکائیل رساند، نمیدانست چه اتفاقی افتاده، فقط کلمات زن را دوباره در ذهنش دوره میکرد، زن گفته بود:
صاحب اسحاق میکائیل را کتک سختی زده، نمیتوانسته که روی پایش بایستد،
در حالی که به این حرف فکر میکرد، زیر لب نام منجی را به زبان آورد و با تمام توان راه را پیش برد و سرآخر به بالین میکائیل رسید،
میکائیل روی تخت خوابیده بود وقتی سارا او را در این حال دید، به سرعت نزدیکتر رفت و او را تکان داد، حتی یکبار هم فکر نکرد، شاید خواب باشد، میخواست با او حرف بزند، میخواست با نفسهایش آرام شود، میکائیل چشمهایش را باز کرد و لبخندی به سوی همسرش روانه کرد و سارایی که آرام شد،
دوباره تمام زشتیها و آن همه نگرانی را به گوشهای انداخت و بوسهای بر لبان مرد زد و در حالی که آرام زیر گوش میکائیل میخواند که دوستش دارد، زمین و زمان را از خاطر برد،
بعد از یک روز سخت کاری دیگر همه خسته به سوی منزلگاهشان پیش بودند، بردگانی که به طول روز به سختی کار کرده، حالا میخواستند که در گوشهای آرام گیرند تا فردا آن همه کارهای باقیمانده را به انجام برساند، وقتی وارد اتاق شدند، دیدند میکائیل، اتاق را تمیز و مرتب کرده، با اینکه در تنش هنوز احساس درد داشت، اما به واقع توان دراز کشیدن و در جا ماندن را نداشت، نمیتوانست آرام بگیرد، میگفت از روزی که چشم گشودم، کار کردم و کار نکردن خیلی بیشتر خستهام میکند و امروز هم با تمام درد اتاق دوستان و همدردانش را تمیز و پاکیزه کرده بود،
آنها بیتوجه یک به یک وارد شدند تا اینکه داود گفت:
بدبخت، امروز هم نتوانستی استراحت کنی
و میکائیل پاسخش را با پوزخندی داد و سارایی که به سمت میکائیل رفت و گفت:
چرا این کار را با خودت کردی، ما خودمان انجام میدادیم و سرآخر همه دور میز جمع شدند،
به دستور اسحاق، امشب دو ظرف کمتر غذا به اتاق فرستاده بودند تا سارا و میکائیل را تنبیه کند ولی داود قبل از اینکه این موضوع را دیگران بفهمند دو ظرف اضافه کرد و با محتویات کمی غذا از هر ظرف آن را پر کرد و به سر میز آورد و همگی به دور میز مشغول خوردن شدند، در همین بین داود لب به سخن گشود و گفت:
باید جواب این حرامزاده را میدادیم تا اینگونه با ما مثل حیوان رفتار نکند، این بیشرف هر چه دارد از صدقه سر کار کردن ما است،
دانیال ضربهای از زیر میز به پایش زد تا خاموش شود، در حالی که چهرهی داود کمی عوض شده بود، دست به زیر میز به سمتش پایش برد تا جای ضربت را بمالد و در همین حین رو به دانیال گفت:
چه میکنی، چرا هر وقت حرف میزنم اینگونه مرا خاموش میکنی، از چه میترسی؟
و دانیال که باز رنگ از رخسار بر باخته بود با اشارت چشم و ابرو به داود فهماند که ساکت شود، ناگهان میکائیل گفت:
بگویید، امروز چه کسی را دیدم؟
همه متعجب شدند، میکائیل ادامه داد:
امروز سرورمان را دیدم و همگی مشتاقانه به لبهای او چشم دوختند و میکائیل اینگونه به سخن آمد:
امروز وقتی صاحب مرا میزد، وقتی چشمانم را بستم، چهرهی معصوم و قدسیِ، سرورمان در برابرم بود، آرام نزدیکم میآمد، نگذاشت با او سخن بگویم و سارا مشتاقانه پرسید:
چه به تن داشت، صورتش چگونه بود و میکائیلی که رو به سارا گفت:
مثال ماه درخشان بود، با صورتی زیبا و دست نیافتنی، وقتی به سویم آمد، دست دراز کرد و من را از زمین بلند کرد و بعد آرام گفت:
روز رهایی نزدیک است و من به زودی ظهور خواهم کرد،
جماعت با چشمانی پر اشک به لبهای او چشم دوخته بودند و منتظرش بودند، منتظر دیدنش، منتظر سخن گفتن با او،
در همین میان داود از سر سفره برخاست و گفت:
من میخواهم بخوابم، در ضمن میکائیل، اسحاق دستور داده تا فردا به سر کار بیایی، گفته اگر سر کار نباشی، تو و همسرت را تنبیه خواهد کرد،
صحبتهای داود افکار جمع را بر هم زد و بعد از رفتنش، یک به یک از سر میز در حالی که غذایشان را تا آخر نخورده بودند، بلند شدند و به سوی تختخوابهایشان رفتند.
هر هفته در روزی خاص، مردمان این دهکده در قصرهای خدا جمع میشدند و با او سخن و دعا میکردند، در این دهکده کوچک قصرهای زیادی برای خدا وجود داشت تا آدمیان ساکن هر کدام از نقاط در روز موعود برای زیارت خدا به این قصرها بشتابند،
معماری همهشان یکشکل بود، تنها تفاوتشان بزرگی و کوچکی آنها بود، اما در زیبایی و جلال و جبروت با هم فرق چندانی نداشتند، سقفهای بلند، آویزهها و تمثیلها، خطوط و نقشهای بسیاری بر دیوارهایش وجود داشت و محرابی در پیش تا عالم دینی بر آن برای انسانها موعظه کند، آنها را بشارت دهد و به راه راست هداست نماید،
این قصرهای بزرگ خدا بر زمین، تنها جایی بود که در آن صاحبان و بردگان کنار هم مینشستند و خدا را پرستش میکردند، مخالفتهای زیادی از سوی صاحبان در باب این موضوع مطرح میشد که باید جای این دعا و ثناها را تغییر دهند تا صاحبان به خانهای مجزا و بردگان در سرایی دور از آنها به پرستش خدا مشغول شوند،
اما این اعتراضها راه به جایی نمیبرد و نه ارباب بزرگ و نه علمای دین هیچگاه، به این امر راضی نمیشدند، شاید یکی از دلایل بزرگی که باعث شده بود، صاحبان خیلی کمتر در این مراسم حضور یابند همین بود، شاید به جرأت میشد گفت، همهی بردگان در این ایام خاص به خانهی خدا میآمدند و مناسک مذهبیشان را به جا میآوردند، اما تعداد کمی از صاحبان در کنار آنها حاضر میشدند و تعداد بیشتری از آنها چند صباحی بود که هیچگاه نمیآمدند و همینها شاید بیشتر از پیش جرقهای بر دل بردگان میزد و آتشی روشن میکرد که صاحبان، خداترس نیستند و پروردگار عاری از زشتیهای آنها است،
امروز هم یکی از همان روزها بود، دانیال و داود و سارا و میکائیل و دیگر بردگان قلمروی اسحاق به پیش رفته و در خانهی خدا حاضر بودند، بر خلاف دیگر صاحبان، اسحاق همیشه در این روز خاص خودش را به خانهی خدا میرساند و ساعتها در کنار روحانیان مشغول پرستش خدا میشد،
خانهی خدایی که نزدیک به قلمروی او بود گوهرپاس نام داشت، این خانه جایی بود که هر هفته در روزی مشخص، تمام بردگان او را در خود جای میداد، مرد روحانی و پیشوای بزرگ دینی که در این خانهی خدا مشغول خدمت بود، مردی به نام یعقوب بود.
مردی با ریشهای بلند و سپید و چهرهای همیشه زاهدانه، جماعت بردگان وقتی، یعقوب را در برابرشان میدیدند که چگونه دست بر سرشان میکشید و گاهی بر دستانشان بوسه میزد، او را قدسیترین و شریفترین انسان زمین میدانستند و با تمام وجود عاشقش بودند و هر روزی که به خانهی خدا میآمدند تمام مشکلات را به کناری میزدند و ساعتها به صحبتهای یعقوب گوش میدادند و یعقوبی که به درد و دلهایشان گوش میداد و با آنان همدردی میکرد و گهگاه با نالههای آنان اشک در چشمانش جمع میشد و به آنها امید میداد و آنگاه که لب به سخن از ناجی میگشود، جماعت پر درد سر و پا گوش میشدند،
آنگاه که یعقوب از شمایل منجی میگفت، از عظمت و بزرگیاش، از صبر بیکرانش که چگونه در تمام این سالها در انتظار ظهور و امر خدا نشسته، حضار به سختی گریه میکردند و یعقوب که اشک در چشمانش جمع میشد از روزهای خوش در پیش سخن میگفت،
برایشان از روزی صحبت میکرد که منجی از میان چاهی سر بیرون میآورد و تمام زشتیها را از میان بر خواهد داشت، اینجا بود که جماعت دوباره و بیشتر از گذشته اشک میریختند و آرمان و آرزوهایشان را با منجی و ظهورش گره میزدند
و باز هم یعقوب در ساعتهای زیاد آنان را بشارت میداد، پند و اندرز میکرد، از زشتیها میگفت، حق دیگران را پایمال کردن، ظلم به دیگران، همه و همه را از این زشتیها بر حذر میداشت و سرآخر سخن را به آخرت میرساند، از منجی گفته بود و حال باید از پروردگار بزرگ جهانیان میگفت، از روزی که آخرت برپا خواهد شد و حق مظلومان از ظالمان گرفته میشود، به آنها میگفت:
توشه برای فردا و جهان آخرت جمع کنید، از نیکوکاران باشید، این جهان فانی و زودگذر است اما جهان در پیش رو جهانی باقی است و برتر است، کارهای خوب بکنید، بدانید که در آن جهان انسانها بر اساس اعمالشان قضاوت خواهند شد، نه ثروت و صاحب و برده بودن و اینگونه آنها را به راه خدا بشارت میداد
و سرآخر این مراسم، هر کدام از مؤمنان، کاغذی به دست میگرفتند و درد و دل و آرزوها و هر چه و هرچه که میخواستند از آن با منجی سخن بگویند را روی همان کاغذ مینوشتند، این یکی از بخشهای مناسک مذهبی بود و طبق روایتی از دور که منجی در آخرالزمان از میان چاهی ظهور خواهد کرد همه در پیش در برابر چاهی که هر کدام از این خانههای خدا داشت پیش میرفتند و آرزوهای به دل داشته که روی کاغذ نوشته بودند را در دست و فریادهای یعقوب در گوششان طنینانداز بود
که منجی همهجا هست و همهچیز را میبیند، سر به هر جا که بخواهد میتوان برد، او از آرزوهای شما با خبر است و در حالی که اشک در چشمانشان حلقه میزد آرزوها را به میان چاه میانداختند و با دلی آرام دردهای تسکین یافته، از صحن و محضر خدا دور میشدند تا هفتهای تازه آغاز کنند،
وقتی همهی بردگان از صحن خانهی خدا بیرون رفته بودند این اسحاق بود که با کیسهای در دست به سمت یعقوب پیر میآمد و از او میخواست تا شفاعتش را نزد خدا ببرد و او را بیامرزد و آن کیسهی پر از زر را به یعقوب میداد و در حالی که از درب خانهی خدا خارج میشد، زیر لب نام خدا را ذکر میکرد و به سوی قلمرواش در پیش بود.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
شما با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در پیشبردن اهداف ما برای رسیدن به جهانی در آزادی و برابری مشارکت کنید
وبسایت جهان آرمانی بستری است برای انتشار آثار نیما شهسواری به صورت رایگان
بیشک برای دستیابی به این آثار دریافت مطالعه و … نیازی به ثبت نام در این سایت نیست
اما شما با ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در این بستر نگاشتههای خود را منتشر کنید
این را در نظر داشته باشید که تالار گفتمان دیالوگ از کمی پیشتر طراحی و از خدمات ما محسوب میشود که بیشک برای درج مطالب شما بستر کاملتری را فراهم آورده است،
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.