صدای دستگاهها در آسمان میپیچید، صداهای عظیم، صدای انفجار، کوفته شدن، میلههای پولادین را به اشکال مختلف در میآوردند، صیقل میدادند، آهن صیقل داده از دستگاه برون میشد، باربران به سمت دستگاهها میرفتند و پولادهای صیقل داده شده را به سمت دیگرانی میبردند تا در دستگاه دیگری شکل تازهای گیرد، دستگاهها بر آهنآلات میکوفتند و فضای کارخانه پر صدا میشد، صدای کوبیده شدن، کوفتن و در خود ماندن، صدای آهن و برخورد اجسام سخت برهم، دستگاه بالا میرفت و با شدت بر آهن میکوفت، کسی آنسوی دستگاه به حرکات چشم دوخته بود تا در زمان مشخص دستگاه را بایستاند،
صافی بزرگی در کارخانه وجود داشت که آهنهای کوچک شده و صیقل داده را به روی کارگران در کمین مینشاند، آنان وظیفه داشتند تا از این آهنآلات کوچک ضایعات را جدا کنند، اضافات را دور بیندازند تا دوباره صیقل داده شود، رقص آهن در صافی بزرگ در برابر دیدگان کارگران، صدای کشیده شدن آهنها در هم
بر دستگاهی در دورترها کسی نشسته بود که مداوم و بیپایان بر آهن میکوفت، آهن را مچاله و خرد میکرد، شکل آن را تغییر میداد، دما میگرفت و میسوخت، در آتش گداخته آب میشد و دوباره به ضربت در میان سرد شدنها ضربه میخورد و شکل تازهای میدید، صدای میدان رزم بود،
بیشمارانی در برابر هم در صفهای منظم ایستاده بودند، پرچمهای رنگین در دوسوی رزمگاه به احتراز در آمده بود و فرمان آتش به میانه میرفت، با سپر و شمشیر به پیش میرفتند، آهن بر آهن گداخته میکوفتند و آسمان را از صدای برخورد آتش و سرب لکهدار میکردند، آتش میسوزاند و خرد کننده به پیش میرفت، سپرها پیش میآمدند و در برابر فرود آهن دفاع میکردند، صدای کوفته شدن آهن بر سپر زیرین در آسمان به گوش میرسید و کارخانه (ص) را در مینوردید
جنگ در کار بود، تفنگها ساخته میشدند و باربران به پیش میرفتند، میآمدند تا اسلحههای ساخته را سوار کامیونهای حمل کنند، باید میساختند، باید بیشتر از پیش میساختند، باید انبارها را از وجود این اسلحهها پر میکردند و همهی دنیا را از بودنشان آلوده میساختند، ساختند و باربران به دوش کشیدند همه را بردند، هر چه ساخته و نساخته شده بود، همه را به دوش گرفتند و بار کامیونها کردند تا به دوردستانی ره برد
صدای بمبافکنها شنیده میشد، توپها را ساخته بودند، توپهای سربین و آهنین به پولاد محکم و استوار شدند و پیش رفتند، رفتند و با چشمان بسته همه را عزادار کردند، به خاک نشاندند، اسلحههای ساخته، فشنگهای یکسان شده بیعیب و با نظارت بسیار به پیش رفت تا هر موقع اسلحه به دست کسی رسید بیمهابا شلیک کند، نهراسد که گلولهای به درستی کار نکند، شاید آن کس که شلیک کرد چندی آرزو داشت که گلوله شلیک نشود که از صافی جدا کردن گلولهها یکی از کارگران از یاد برده باشد این گلولهی اشتباه را جدا کند، اما به درستی کار کردند که ناظری به پیششان بود همه چیز را کنترل کرد، هر اشکال را جست و در برابر آن ایستاد تا اگر خواست گلوله سینهای را بشکافد تعلل نکند، بیمهابا و ترس پیش رود و سینه را بشکافد، کودک بود؟
شاید هم دشمنی در برابر بود، ناظر باید میایستاد و آن کاری را که به او محول شده بود را میکرد، او وظیفهای داشت، آخر به او مربوط نبود که چه کس به جنگ چه کس رفته است، برای او مهم نبود که گلوله به سینهی دشمن فرود آمده یا کودکی در پیش رو
ای ننگ بر این دشمن خواندنها، دشمن چه بود که بود و چه کرد، هیچ نداشت؟
در قسمهای بی نهای اینان شکل نگرفت،
پدر نداشت، پدر نبود؟ فرزندش داغدار نشد، همسرش دردمند فریاد نکشید؟
وظیفهی او چیز دیگری است، وظیفهمندان باید که به هر چه بر دوش آنان گذاشته شده است عمل کنند، ای ننگ بر هر وظیفه کورکورانه به دوش ما، ای ننگ بر کور ماندن و نشنیدنها، ای ننگ بر هر چه اختیار را از ما ستاند
ناظران بر همهی اعمال نظارت کردند، به پیش رفتند و نگاه کردند، مبادا گلولهای درست نباشد، مبادا کسی به درستی وظیفهاش را به پیش نبرده باشد، مبادا کسی از وظیفهاش سرپیچی نکرده باشد
چه وظیفهای، مثلاً چکاندن تیر خلاص؟
مثلاً ساختن بمبافکن و فشنگها، ساختن تفنگها، به دار آویختن دشمنان و به دور ماندگان از این تنگنا
وظیفه بر دوش، بیهیچ دانستن بیهیچ خواستن، بیهیچ پژوهیدن و بیهیچ انگاشتن به پیش رفت و هر روز مطیعان بیشتر ساخت، نه فکر کردند و نه خواستند که فکر کنند، نه چشمها را گشودند و به چشم بند پیش رویان گره بستند، کسی از پشت سر گره بر دیدگان آنان بست تا نبینند تا دست بر گوش دیگران کنند و هیچ نشنوند و حال در این نشنیدن و ندیدن و لمس نکردنها وظیفهی بر دوش را به خواندن مأمور و معذور بودن به پیش بردند و شاید از این ندانی و بی دانی سرمست و هلهلهکنان از به درست پیش بردن وظیفهها مفتخرند
ناظر کارخانه اسلحهسازی (ص) سلاح صلاح صلح به پیش بود، همان سرکارگر شاداب در اتوبوس که در برابر دیگران بر صندلی نشست و خواست با آنها سخن بگوید، حال وظیفه داشت تا بر عملکرد دیگر کارگران نظارت کند، بر سر میز همگان میرفت به حرکات آنان چشم میدوخت و تمام حرکات آنان را از ریز تا درشت زیر نظر میگرفت تا مبادا کاری را از قلم بیندازند و یا در ساختن جسمی دقت لازم را به خرج ندهند، او سرکارگر و ناظر بر اعمال دیگران بود و از پس این وظیفه در طول این سالیان خدمت به خوبی بر آمده بود
در راهروی کارخانه به پیش میرفت، بر صافی گلوله و کار کارگران ریز میشد، گهگاه خودش دست به میان صافی میبرد و گلولهها را زیر و رو میکرد تا مبادا یکی از فشنگها از کیفیت لازم برخوردار نباشد، به کارگران گوشزد میکرد که چه عواملی را در جداسازی اجناس نامرغوب باید که لحاظ کنند
او خبرهی کار خود بود و از دیگران حقوق به مراتب بیشتری میگرفت، سابقهی کاری بیشتری داشت و در پی ترفیع درجه بود، به معاون کارخانه که در اتاق خود مشرف به راهروی کارخانه نشسته بود چشم دوخت، او را ورانداز کرد و از زیر نظر گذراند، او در حال عقد قرارداد و نوشتن پیشنویسهای قراردادها برای فروش اجناس بود، مدام با تلفن صحبت میکرد همهی روز را در اتاق خود و به پشت میز میگذراند، بسیاری باید زمان بسیاری را میگذراندند تا بتوانند شرف حضور یابند، از کارگران کارخانه تا هر کدام از مشتریان، همیشه مورد احترام عموم بود، چه کارگران که گهگاه تا کمر در برابر او دولا میشدند و چه مشتریانی که برای گرفتن تخفیف حاضر بودند در برابر او کرنش کنند،
به جایگاه رفیع او چشم دوخت، همهی عمر آن جایگاه والا را میستود و دوست داشت روزی تخت او را تصاحب کند و یا فراتر از آن به تخت رئیس لانه کند، اما تخت رئیس را رؤیایی دست نیافتنی به حساب میآورد، اما داشتن جایگاه معاون را به نزدیکی مشت خود میدانست با خود گفت:
چرا من نباید معاون این کارخانه باشم، من از همه بیشتر در این کارخانه زمان گذاشتهام، آیا اگر این پسرک، فرزند رئیس کارخانه نبود به این جایگاه میرسید؟
آیا به جز فرزند رئیس بودن هیچ برتری دیگری نسبت به من دارد؟
باید این پست را به من میدادند تا در اعتلای کارخانه نقش پر رنگتری بازی کنم، من میتوانستم تلاش بیشتری کنم و جایگاههای والاتری برای کارخانه رقم بزنم، من هم به مانند او میتوانستم به کشورهای بیشماری سفر کنم، میتوانستم همیشه در مسافرت زمان بگذرانم، جاهای بسیاری از دنیا را ببینم و در میان همگان از ارزش و نفوذ بیشتری برخوردار باشم،
ای کاش به جای او و در خانوادهی او چشم به جهان گشوده بودم، تنها جایگاهی که میتوانستم با او به رقابت بپردازم در خانوادهی آنها بود، اگر من هم از خون آنان در رگ داشتم، اگر از نژاد آنان بود اگر ژن آنان را حمل میکردم میتوانستم مهارت و استعداد خود را به پدر نشان دهم و این جایگاه را در رقابتی همسان و برابر کسب کنم، میتوانستم از مواهب زندگی بیشتر بهرهمند شوم، میتوانستم به ریاست کارخانه چشم بدوزم،
آیا میتوانم به آینده و به دست آوردن جایگاه معاون دل خوش کنم؟
آیا اگر رئیس کارخانه فوت کند و پسرش رئیس شود مرا به عنوان معاون خواهد گمارد؟
نه این هم خیال بیهودهای است، او حقا فامیلهای بسیاری دارد، یکی از آنان برای این جایگاه دندان تیز کرده است، در ثانی آیا او بچهدار نخواهد شد؟
آیا این جایگاه را از هم اکنون برای فرزندش در نظر نگرفته است؟
آیا این تجارت موروثی آنان نیست؟
آیا تمام خاندان آنان به واسطهی به دنیا آمدن در این خانواده حاکم به جهان نیامدهاند،
این وراثت آنان را مالکان و حاکمان به جهان نیاورده است؟
آیا من محکوم این جهان نیستم؟
آری من هم از محکومین بودهام، من از خانوادهای آمدهام که کسی در آن به ریاست نرسید و سرمایهای را به ارث نگذاشت اما این محکوم به سرکارگری رسیده است، او تمام پلههای ترقی را در نوردیده است، حال نه به مانند یک کارگر دونپایهی قراردادی که هر وقت کارفرما اراده کند از کار بیکار خواهد شد، نه به مانند دیگر محکومین که نه بیمه دارند و نه هیچ امنیت اقتصادی و شغلی من از آنان نیستم،
با من قرارداد رسمی نوشتهاند، بیمه شدهام و حقوقم یک و نیم برابر دیگر کارگران است، اما درآمد معاون تا کجا است؟
او ماهانه چه قدر درآمد دارد، پنج برابر من؟ ده برابر من؟ 100
برابر دیگر کارگران؟
هزینهی یکی از مسافرتهای او برای عقد قرارداد چه قدر است؟
شاید دهها برابر حقوق ماهیانهی من و شاید هم بیشتر و رقابت من در میان محکومان است و حاکمان رقابتی برای خود دارند، این رقابت مغلوبان است، شاید آنان بخواهند تا من مغلوبان را بیشتر آزار کنم، شاید توقع آنان در افتادن من با طبقهی خودم است، شاید آنان قسطشان در افتادن محکومان با یکدیگر است،
چند بار خواستهاند تا کارگری که خطا کرده است را از کار بیکار کنم؟
چند بار خواستهاند تا در نظارت بی رحم باشم؟
تا به ترس آنان را در کارشان دقیق کنم؟
چه نوشتهای را از پیش برایم نگاشتهاند تا آن را از بر، برای سایرین بخوانم و قوانین را آویزهی گوششان کنم؟
آرزوی به تن کردن لباسهای فاخر آنان تا کجا به تعقیب من است،
آیا روزی را خواهم دید که با لباسی از جنس آنان در برابر دیگر کارگران ظاهر شوم؟
آیا روی خواهد رسید که کارگران دیگر در برابرم به کرنش بیایند؟
نه حال که مشخص نیست در کدام سو ایستادهام
من از هر دو طبقه رانده و جا ماندهام، نه طبقهی محکومان همراه و همدل با من است و نه طبقهی حاکمان مرا از خود میپندارد، این چوب دو سر طلا از همه سوی جامانده است و محکوم به مدارا شده، اما از حق هم نباید گذشت، من توان چزاندن محکومان را به اختیار دارم، میتوانم آنان را به سجود وادارم، میتوانم از آنان طالب کرنش باشم و شاید به واسطهی همین رفتارها از جماعتشان رانده شدم
بر سر آن کارگر پیمانی چه آمد؟
او که در تفکیک اجناس صره از ناصره تعلل ورزید؟
بیکار شد؟
قراردادش را پایان دادند؟
بی جیره و مواجب، بیهیچ حقوق بیکاری، بیهیچ حمایت و عوض گرفتن بیکار شد؟
خانوادهاش چه شدند؟ به سر آنان چه آمد؟
هر چه آمده باشد، اگر این کار را نکرده بودم چه میشد، یکی دیگر از همان هم طبقهایها بر آمده بود و در کمین جایگاه من به پیش میرفت،
یک و نیم برابر حقوق دیگران، جایگاه ویژه نظارت بر دیگران، لباسی متفاوت هر چند نه در تفاخر آن والانشینان اما با تفاوتی از دیگر کارگران طعمهی دندانگیری است، هزاری در کمین این جایگاه نشستهاند
من شرفم را بیشتر فروختهام یا آنانی که با گوشانی تیز، چشمانی از حدقه بیرون زده در انتظارند تا از گناه کسی چشمپوشی کنم، به سرعت به اتاق همین معاون خواهند رفت تا مرا از کار بیکار کنند تا به جایگاه من بنشینند و بر آن تکیه زنند،
آیا همهی اینها از ذات خراب ما آدمیان است؟
آیا ما اینگونه حسدورز و منفعت طلب به جهان آمدهایم؟
اینان به روزگار ما چه کردهاند، اینان ما را چگونه تربیت کرده و ما را به کجا رساندهاند که اینگونه برای دریدن یکدیگر دندان تیز کردهایم، نقش اینان در آموختن ما چگونه است، چه ارزشهایی به میان آمده چه دنیایی ساخته شده و چگونه آدمیان در این منجلاب گیر کردهاند،
آیا اینها فرای کاشتهی اینان است، آیا ما برداشت تفکر اینان نیستیم؟
در حالی که سرکارگر کارخانه به سختی با خود به مجادله برخاسته بود یکی از کارگران پشت دستگاه خوابش برد و او این صحنه را دید، به پیش رفت و فریادکنان گفت:
مگر اینجا خانهی عمهات است که خوابیدهای؟
کارگر در حالی که سرخگون بود دست و پایش را جمع کرد و گفت:
ببخشید دیشب نتوانستم بخوابم چرا که …
هنوز جملهاش را تکمیل نکرده بود که سرکارگر با خشم فریاد زد:
به درک که نخوابیدهای، اینجا محل کار است، اگر نمیتوانی شبها بخوابی به سر کار نیا، این آخرین هشدار من به تو است، بار دیگر اخراج خواهی شد
این را گفت و از محوطه دور شد با خود مدام میخواند:
کار درست را کردهام، این بهترین کار ممکن بوده است، از این راه بهتری در پیش نداشتم، باید اینگونه قاطعانه عمل میکردم، باید دست مرا هم ببوسد که او را از کار اخراج نکردهام، اینان همه قدر نشناسند، اصلاً هر چه دوست دارند بگویند من همین هستم،
باشد شما خوب هستید که برای جایگاه من دندانتیز کردهاید، میدانم تمام رشتههای شما را پنبه کردم، حال دیگر نمیتوانید از روی خوش من استفاده کنید، نمیگذارم از سادگی من سود ببرید
دست از سرم بردار، مرا به حال خودم رهایم کن، این کار من هیچ خبط و خطایی نداشت، این نهایت انصاف و عدل بود،
آری، آری تو راست میگویی تمام حقیقت از آن تو است، تو بهتر از من بودی و بر این افتخار کن، اگر او را از کار اخراج نکرده بودم دیگری اخراجش میکرد، مگر آنبار را از خاطر بردهای که با یکی از کارگران از در دوستی وارد شدم، مگر آنبار که او را به آرامی مورد خطاب دادم را از یاد بردهای
خاطرت نیست چگونه به گوش معاون رساندند، همان جماعت کمین کرده به جایگاه من، مگر خاطرت نیست که به معاون گفتند او در ازای رابطه با برخی سرسری به آرامی و با برخی به تندی برخورد میکند، یادت هست آن روز و آن معاون وحشی خوی را
خاطرت هست چگونه فریاد زد:
اینجا جای رفاقت و دوستی نیست، اینجا محل خالهبازی تو و رفقایت نیست،
تا خواستم چیزی بگویم لب به سخن باز کنم فریاد زد:
این بار اگر تکرار کنی از اینجا اخراج خواهی شد
خاطرت هست رنگ و رخسارم سرخ شد، خواستم لب به سخن بگشایم که باز فریاد زد:
به خیالت که با تو قرارداد بستهایم و همه چیز تمام شده است، همانگونه که به سر کار آمدی همانگونه هم میتوانیم تو را مثل نخالهای دور بیندازیم،
به یاد تمام آهنآلات و نخالههای در کارخانه افتادم، همه را در کیسهها دیدم و دانستم ارزش تک تک ما برایشان در حد همان اجناس دور ریختنی به کارخانه است، سرخ شدم سوختم و از اتاقش بیرون رفتم،
خاطرت هست که برای بیرون رفتنم از اتاق هم فریاد کشید، خاطرت هست که گفت زودتر سر کارت برو من زمان برای هدر مکردن با تو و امثال تو را ندارم،
من که به او چنین حرفهایی را نزدم، من که او را تحقیر نکردم، من که او را…
دوست داشتم و خواستم، این توانایی من است، باید بدانند که مرتبت من از آنان بالاتر است، این جهان طبقات است، این دنیای تفاوت و تبعیضها است من که بانی به وجود آمدن این جهان نبودهام، من هم تنها بخشی از این دنیای ساختهام و میخواهم در قلمروی خود فرمانروایی کنم، گاه حاکم شوم و از این مرتبت لذت برم من که محکوم بالفطرهام، من همهی عمر محکوم بودهام، اما آنگاه که مرتبت حکومت به من دادند باید که از آن استفاده کنم، باید که در برابر دیگران گردن بیارایم و بر آنان بتازم،
بتازید میتازیم و میتازم، آن قدر میتازم که هیچ حاکمی در برابرم نباشد، میتازم و تمام جایگاه حاکمان را قبضه خواهم کرد، آن قدر به پیش میروم که از همهی موهبات آنان لذت ببرم
بر تخت آنان بنشینم و جایگاه آنان را غصب کنم، میتازم تا مالکانه حاکم شوم به جایگاههایی دست یابم که از آن، آنها است، آری میروم، به همراه خانوادهام به مسافرتی میروم که آنان برایم تدارک دیدهاند، میروم، فرزندم را به آغوش میکشم، دستان همسرم را به دست میفشرم و به هتلی میروم که آنان برایم تدارک دیدهاند، هتلی که اقامت یک شب در یکی از اتاقهایش برابر حقوق یک ماهه من است، میروم و سفارش از غذایی میدهم که هزینهاش برابر حقوق 10 روز کارکردن من است، میروم و در بهترین پارکها، کنسرتها، تئاترها و اعیاد شرکت میکنم، میروم و از تمام طبقهام فراتر میروم، میروم تا به طبقات دیگر سرک بکشم، میروم تا همسرم خود را برای پارهای از زمان از حاکمان ببیند، فرزندم در ردای یکی از کودکان حاکمان بر آید تا هر خواستهاش به عمل بینجامد
چه میخواهی فرزندم؟
گروه محبوب موسیقیام آمده تا در شهر ما برنامهای اجرا کند، میتوانم به دیدن آنها بروم؟
آری برو و این پولهای بیارزش را برای لذت بردنت هزینه کن، اما این حقوق من کفاف اجاره خانه را خواهد داد، کفاف لباس فرزندم، به مدرسه رفتنش، دروس و معلمهایش، خورد و خوراکمان، لباس همسرم، لباس خودم، آیندهمان، خانهدار شدن، اتومبیل خریدن همه و همه را خواهد داد؟
حاکمان دست بر شانهی خوانندگان گذاشتند، شاعران را به محضر خود خواندند تا در وصف دنیایشان شعر بسرایند در محفل خصوصیشان هنرمندی کنند و آنان حکم کردند تا هنرمندان آن کنند که حاکمان خواستهاند و کودک خواست که از حاکمان باشد، خواست تا به روز تولدش یکی از آن خوانندهها بخواند و هنر بتراود بر خاک خانهی به گل نشستهمان، اما او که راه را در این بیغوله نجست، او که نتوانست خود را میهمان چنین ذلتگاهی کند، خانههای بر عرش برایشان ساخته بود و آنان باید به جایی میرفتند که فراتر از زمین حقیر ما بود
همسرم چه میخواهی؟
لباس حریری دیدهام که بر رویش دوختهاند، سنگها را چسباندهاند، هنرمندان بر آن شدند تا آنی ببافند که بیهمتا باشد که بر تن من بر آن مجلس حاکمان رونمایی شود، همه بدانند که برای حاکمان محکومان میبافند، میسازند تا آنان به تن کنند تا آنان بر روی دیگران بگشایند و به پیش روند
اما همسرم ما که در اعیاد حاکمان جای نداریم و تنها از دور به خوش رقصی آنان چشم دوختهایم، اگر ببینند هم چشمانمان را از حدقه برون خواهند کرد که ای بیحیایان شما را چه به اعیاد فخیمگان
ما که محکومیم چگونه دیبای حاکمان به تن کنیم، اگر تمام حقوق سالیانهام کفاف پوشاندن تن تو را داد که با حریر و سنگ در امان بماند آیا میتوانی ما را به یکی از مجالس حاکمان دعوت کنی؟
آیا همین معاون و رئیس حاضرند ما را در برابر دیدگان بزرگان خویش رونمایی کنند، شاید گفتند تا به پیش رویم، شاید از من خواستند تا در برابرشان زانو بزنم، بر دستشان بوسه و بر وجودشان کرنش کنم، به جمع در آیم و فریاد بزنم هر چه در من است همه صدقه و تحفهی این بزرگان است، شاید من نگفتم و ساکت ماندم اما تو با حریر به پیش آمدی و یکی فریاد زد:
این تحفه از بزرگان است، او رئیس بزرگ آن کارخانه اسلحهسازی است و اینگونه این دیبای پر فروغ را به یکی از همسران مستخدمانش حبه کرده است
اگر آنها این را گفتند چه کنیم، آنگاه فریاد نخواهی زد که زمین دهان باز کن و مرا به خود ببلع که تاب بودنم با این حاکمان نیست،
آنان کرنش خواستند و به طلب سجودمان نشستند، اگر یاغی شدیم و افسار را پاره کردیم چه در انتظار ما است، به فردایش آیا لقمه نان زنده ماندن را در برابرمان خواهند گذاشت؟
آیا تاب زیستن را به کاممان فرو خواهند نشاند؟
همسر و فرزند برون آیید از هر چه رؤیا بود از این خیال خام دور شوید و بر همین منزلی سیمانی از دیگری لانه کنید که جهان راستین ما در میان همین خاک و گل بر دیوارها است، اما دریغ و افسوس که همین خانه در گل را از وجودتان دریغ کردند
چه میخواهید طالب گشت و گذارید، طالب تفریح و تفرج برای دور شدن از این زندگی سراسر تکرار برآمدهاید،
آدمی به چه زنده است، همین تغییر او را زنده نگاه داشته؟
آیا این هم حق بزرگی به جهان هستی است؟
خواستهی بزرگی است که هر دو سال یکبار ما را گوشهای از دنیا میزبان شود، نه گوشههای دنیا پیشکش همان حاکمان، همین دیار خود آیا گوشهای دورتر دارد تا ما هوایی عوض کنیم تا زنده شویم و دوباره احساس کنیم که زندهایم که دنیایمان با دورترها تفاوت کرده است؟
آیا حق آن را داریم تا برای چند صباحی در طول سالی که گذشت زمانی را برای تفریح بگذرانیم، نه به دوردست نه در خیال نه در رؤیای کشورهای دور در دل همین خاک و با فرسخی کوتاه فاصله میانمان
اما چه شد، اما این رفتن چه به روزمان آورد، دو سال هر روز یک تکرار بیپایان بود، دو سال هر روز 12 ساعت اسارت داشت تا به فرجامش با هر چه از لباس زدیم، با هر چه از خوردن قناعت کردیم، با هر چه کوشیدیم تا ذرهای پسانداز کنیم، دو ماه از حقوقمان بود، دو ماه از دسترنجمان بود، اما با این ذخیره چه باید کرد، به کجا میتوان رفت، کجا را میتوان برای گذراندن روزی به دور از تکرار همیشگی جست،
طیارههای در آسمان و رسیدن به مقصدی دور برای حاکمان است، اما محکومان به گوش هم خواندند این پرواز بی لذت است، لذت در میان ماشینهایی است که از دل کوهها میگذرند، از دل دریا عبور میکنند و طبیعت را به رویت میگشایند، پس محکومان بر آن شدند تا به فریب خویش به جیب بیپول و بد نیش به طول اتومبیلی در آیند که درازای گذشتنش چندی در سرما و خستگی تکرار بود
گذشتند به پیش رفتند و سرای تازهای را جستند تا از آن لذت برند، شکمها گرسنه بود، طلب غذای کرد، باید که خورد باید که رفت و در رستورانهای شکیل نشست ما آمده تا روزگار تازهای را سپری کنیم، اما یکی از محکومین که زنی با دیبای ساده و بی حریر بود گفت، چند گوجه در بساطمان مانده، اگر تخممرغی فراهم کنی با لقمهای نان غذای مفصلی در پیش خواهد بود،
محکومین شادمان شدند، خندیدند شادی کردند آخر چارهای نداشتند، اما همه به دل گفتند
این چه تفاوت با تمام تکرار روزهای پیشترمان بود، رستوران برای حاکمان است، یک وعده غذا در آن برای ما مساوی با هزینه کردن یک هفتم تمام ذخیره کردنها خواهد بود پس نمیتوان اینگونه سفر را به پیش برد، باید شاد بود و به تکرار ننگریست، باید گفت، حال ما در کنار خیابان آتش زدیم، غذا پختیم و آن کردیم که هیچگاه نکرده بودیم و این شروع تازگی دنیای ما است
اما این روز تازه شبی هم خواهد داشت، آمده تا لذت برند، آمده تا روزگار تازهای را به پیش برند و خانهای در دوردستها به انتظار آنان است، آنجا که تمام تختها را شستهاند، ملحفههای تازه بر آن نهادهاند، شامپو صابون به حمامش گذاشتهاند، جعبهی جادو روشن است، آهنگ تازه میخواند و محکومان آمده تا لذت برند تا شب را به آرامش سحر کنند تا صبحگاه صبحانهی آماده را به اتاق بپذیرند و بعد از صرف صبحانه در حالی که اتاق نامرتب است به گشت و گذار بروند و بعد از تفریح به خانهی حاکمان برگردند و همه چیز را مرتب و سالم و از نو دریابند،
اما خبر آمد که برای داشتن چنین خانهی رؤیا باید که نیمی از پسانداز را هزینه کنید، هر آنچه به طول یک سال جمع کردهاید را بپردازید تا یک شب چنین اسکان آرام و با تفاوت از دیگر روزها داشته باشید، یکی از محکومین که اتفاقاً این بار هم همان زن بی دیبای حریر بود گفت:
ما آمده تا از هوای تازه لذت بریم آمده تا شهر را ببینیم، آمده تا بیشتر و بیشتر از زندگی همیشگی فاصله بگیریم، چه زیبا است اگر در دل همین خیابان چادر زنیم و یک شب فراتر از دیگر شبهای زندگی به سحر برسانیم
او گفت و همه پسندیدند همه شادمان از سفر پر هیجان از تفریح بیپایان بر چادر چشمها را بستند، به دل چه میگفتند
اگر باران شد، آنها به زیر باران با خود چه خواندند، اگر باد آمد و چادر را از رویشان کند چه خواهند گفت، اگر دزد آمد و چادرشان را بر کند و همه چیز را از آنان ربود چه خواهند گفت، اگر تمام شب را در چادر تا صبح یخ زدند تا صبح صدای خوردن دندان بر هم را شنیدند چه خواهند گفت
اگر و هزار اگر دیگر که هر بار هر کس یکی را تجربه کرد و نامش تفریح شد، تفریحی به درد که هیچ لذت نداشت و بیشتر در درد بود و به آخرش خستهتر از دیرباز همه بازگشتند و فریاد زدند:
هیچکجا آسایش خانهی خودمان را نخواهد داشت
دیگر کسی چیزی نگفت، نمیتوانست که بگوید همه با سر تصدیق کردند و به نشانهی هم رأیی لبخند زدند و باز به اتاقها به تختها بر زمین و در خیابانها تمام تفریحهای آرزو و رؤیا شده را بیسرانجام و تنها به دلها خواندند،
خواندند و خود را در کنسرت تصویر کردند، خود را با هنرمندی در عرش یک جای نگاشتند، خود را در شهربازیهای مجلل تصویر کردند که هزینهی سوار شدن بر هر کدام از آن اسباب مساوی با روزها کار آنان بود
چشمها را بستند و باز رؤیا دیدند و سرکارگر هم باز رؤیا دید که زنگباره بلند شد به همه فهماند که زمان رهایی فرا رسیده است، سرکارگر به همه نگاه کرد همهی دستگاهها را باید دوباره بررسی میکرد، هیچ کدام به اشتباه خاموش نشده باشد، عیبی نداشته و برقها را قطع کرده باشند، نظارت کرد و آرام به انتها لباسی به تن کرد، بیآنکه خود بداند در حالی که در رؤیاهایش غرق بود کروات نداشته را بر پیراهن نپوشیده تنظیم کرد و وقتی به آینه نگریست قطره اشکی آرام بر گونههایش سر خورد و بر روی پلیورش افتاد، بارانی بلند را به تن کرد و کلاه را بر صورتش کشید، دوست داشت تا چشمانش را بپوشاند، میخواست سوار اتوبوس شود و مدام احساس میکرد چشمانش در حال بارانی شدن است، پس خواست تا باران بیاید و با مدد از باریدن بر گونهها چند قطرهای اشک بریزد، اما باران بند آمده بود و هوا سردتر از صبح بود، باز هم شاد شد و کلاه را تا روی چشمان و شالگردن را تا زیر چشمان بالا برد آنگاه چند قطرهی دیگر اشک ریخت و این بار بر یکی دیگر از صندلیها که پشت به همه بود نشست و چشمانش را بست تا چندی دیگر در خانه و کنار زن بی دیبای حریر باشد.