به کلــبه رسیدیم و طفل به اطراف نگاهش را دوخته بود،
همهچیز را زیر نظر گرفته بود، دنیای ترسیم شده در خیالش چنین نبود و شاید به این دلیل لبخندی بر لبانش نقشبست، او را به سوی کلبه بردم، باهم داخل شدیم، اتاقها را به او نشان دادم و از دیدنشان به هیجان آمد، به او گفتم هر کدام از اتاقها را که دوست دارد انتخاب کند تا برایش سامان و در آن آرام گیرد،
چه شادمانه بین اتاقها قدم برمیداشت و یکبهیکشان را ورانداز میکرد تا از میانشان یکی را انتخاب کند، انتخابش اتاق یار رنجدیدهیمان بود، سحر این اتاق را افزون کرد و یادگار آن روزهای پیشین را به خاطر آورد
پسر کوچک من حال آن اتاق را انتخاب کرده بود و از انتخاب خویش خرسند بود،
اتاق را برایش تدارک دیدم و به کمک هم آن را دوباره چیدیم، غبار روزها و ماهها و سالها را از جانش برکندیم، مثال جانمان جان تازهای بر آن بخشیدیم و طفل ظلم دیدهام در آن خو گرفت پس از سامان اتاق به بیرون از کلبه آمدیم تا مزرعه را به او نشان دهم، ببیند و از دیدنش دلش به شوق و پرواز درآید
گیاهان کوچک که در حال رشد بودند، این باغبان پیر رفت و رویششان میداد و آنها را میپروراند که زیبا سربلند کنند و به افلاک قد علم و نیز چو اینان تشنهی آبی و پروراندن تو نیز باید که پرورانده شوی
به وقتش آب بنوشی و محبت فراگیری، قد علم کنی و تو نیز چو اینان دور از آدمیان و پستیها زندگی کنی، چه شادمان در مزرعه میچرخید و به این سو و آن سو میرفت، در همین چند لحظهی دیدارمان ترس را به کناری نهاده بود، شادمان از این بودن جست و خیز میکرد، از شادیاش شادمان میشدم و با نگاهش به دنیای پیرامون خویش نگاه میدوختم، او میچرخید و میگشت و من به دنبالش جست و خیز میکردم
چه حس غریبی را با آمدنش به من فدیه داد،
کودکی دوباره،
کودک شده بودم و کنجکاو به یاد روزگاران پیش، پر از سوال بودم و به کنکاش هرچیز گام مینهادم، او جست و خیز میکرد و شادمان به تکاپو میپرداخت و من به کودکیِ او کودک شده و کنجکاوانه تقلا میکردم،
چه شادمانه به سویم میآمد و مستانه در پی بازی بود و من سرمست به یاد ایام کودکی بازی میکردم، در بازیهای کودکانه عاشق میشدم، او آمد و با خویشتن عطر جوانی نه پیشتر از آن عطر کودکی فدیه آورد و بذر شادمانی در این صحرای خشک پاشاند
پیرمرد این روزگاران با موی سپید و ریشهای سپید گشته چو آن کودک دیرباز کودک شده و کودکیها میکرد و از این احساس سرشار از امید زیبایی سیراب بود
مرا به بازیهای کودکانهی خود میخواند، گاه ببر میشدم او آهویی دلکش و دلفریب و گاه او ببر و من پرندهای به پرواز و به جست و جویش در میان مزرعه و کلبه میشتافتم و او به کمین من مینشست به سویش حمله میبردم او را در آغوش میفشردم، چه شادمان خنده سرمیدید و چه جان که در ما زنده میشد
طفل ظلم دیدهی من
در آغوش من میخندید، از خندههای شیرینش به خنده میافتادم، چه سالیان دراز که این لب نخندید و حال تو مرا میخندانی، به راستی چه کسی به دیگری کمک میکند،
انسانهای بیمار میشنوند، آن طفل ظلمدیده شادمان است که او را به تاراج نبردند و در آرامش میپرورد، به بار مینشیند و شادمان است، زخم تازیانه به تن نمیبیند و در رنج نمیسوزد، میخندد و با خندهاش میخندم، کودک است و به کودکیاش کودکم
کار این روزگارانم دوچندان بود لیک خستگی حس نمیکردم، همواره پر از غوط و قوت بودم، به مزرعه میرفتم و کار میکردم به کلبه میآمدم، غوط فراهم کرده به همراه طفل جانم میخوردیم، میخندیدیم و لذت میبردیم
در مزرعه دلم تنگ کودکم میشد، آن طفل نازنینم که در کلبه منتظر من است و با هر بار دیدنش جان تازهای میگرفتم به آغوشم میآمد، بر سرش دست نوازش میکشیدم، بوسهای بر پیشانیبلندش میزدم، چشمانش شادمان بود،
چه مسرور میگشتم از حال خویش، فرزند زیبایم در آغوش من به خواب میرفت و به بستر آرام میخفت، هرگاه که از ترس بیدار میشد به سویم میآمد، او را در برمیگرفتم و بوسه بارانش میکردم، نوازشش میکردم، از زمین و زمان برایش میگفتم، خنده بر لبانش میدیدم، از خواب و تفسیرش میگفتم
او را زِ یاد میبرد همهی روزگاران پلیدی را و به بستر میبردمش به بالینش قصهها میبافتم و بهآرامی به آغوشم به خواب میرفت، چشمانش میبست و آرام میگرفت، شادمان به جای خویش بازمیگشتم و آرام به خواب میرفتم، چه خواب خوش و آرامی که کودکم آرام خفته است
در طول روز ساعات بسیار در کنارش مینشستم، بر او میخواندم و مینوشتم، چه مشتاقانه به سخنانم گوش فرا میداد و چه بیتاب در پی آموختن بود، دوست داشت فرابگیرد، بخواند و بداند چه کنجکاویِ بیدریغی که در وجود طفل جانم لانه کرده بود و چه پرسشهای بیشمار که خصلت کودکان است
بیمار نسانها کورش نکنند، با تعلیمات بی معنای خویش به حصارش نکشند با تعصبات خشک و بیمعنای خویش به دارش نیاویزند و اگر به کمال پرورانده شود چه دنیایی در پیش خواهد بود
خواندن به سرعت میآموخت، نوشتن فراگرفت، چه شتابان میخواند و چه کنجکاو در پی دانستن بود، با هر روز و گذشتنش بیشتر به دانستههایش میافزود و من چه شادمان از این کردار به تعلیم او میپرداختم،
صبحها برمیخاستم به سوی مزرعه میرفتم، کار میکردم و رونق به زندگانی میافزودم، ظهر به خانه بازمیگشتم، آذوقهای فراهم میآوردم، باهم مشغول خوردن میشدیم و پس از آن ساعتی گپ و گفتها میکردیم، سپس به سوی خواندن و دانستن رهسپار شده با خواندنش من نیز میخواندم، با دانستنش من نیز میدانستم، پس از آموختن و دانستن و غرق به دنیای بیکران دانستنیها، ساعاتی بازی میکردیم و شادمان و کودکانه زندگی میگذراندیم
باهم به این سو و آن سوی جنگل میرفتیم، صمیمانه غوط میخوردیم، لذت میبردیم، به آغوشم مینشست و برای کودکم، جانم، کتابی میخواندم و قصهای میگفتم، میان قصه چه سخنها که نمیگفت، چه پرسشها که نمیکرد، روح کنجکاوش، تشنهی دانستن بود از هر سخن هزاران پرسش به ذهن داشت میخواندم و او میپرسید، پاسخش میگفتم، گاه قانع نمیشد و به تکرار چنین کشمکش میانمان جهان به شوخی و خنده بدل میشد
در آغوشم آرام گرفت، او را نوازش میکردم بر پیشانیاش بوسه میزدم، چشمانش را بهآرامی میبست و آرام به خواب میرفت به جایش آرام میگرفت و به سکوت میخوابید، حال به اتاق خویش رفته چه آرام و جان من هم آرام است، آرامش فکر ما یعنی دنیایی از فکر که فریادش نجوا است، این بار نعره سر نمیدهد و آتش نمیزند، شعلهای روشن کرده، گرمایش ذهنمان میسوزاند، لیک آتش به پا نشده، در ذهن آشوبگر ما از شادی او شادمانیم، آرام بر جای خوابیدهایم، آرام زندگی میکنیم
روزگاران ما یک به یک در کنار هم میگذشت و این نهال زیبا در برابرم به درختی تنومند بدل میشد، در مهر غرقش میکردم و هیچگاه زِ خود دورش نداشتم، هماره در آغوش میکشیدم و نوازشم میکردم، به هر پرسش پاسخ میدادم و به سخنش اعتنا، او نیز به کنارم به مزرعه میآمد، کار میکرد، کمک میکرد، با هم به کار خانه میپرداختیم،
چون پیشترها توان نداشتم، روزگار مرا پیرتر از پیش کرده، هر روز توانم کمتر از دورترها میشد، لیک قدرتم افزون از این آرامش و تمام کردههایم که سالیان دراز با هم بودیم،
پسرم رشید و رعنا قد بلند کرده بود، نهال زیبایم درخت تنومندی شده بود و در دامان من رشد کرده و پرورشیافته بود، هنوز چون سابق، ساعتها مینشستیم و گپ میزدیم، از همسخنیِ با هم سیر نبودیم، تشنه به داستانهایم گوش فرا میداد، هنوز هم به آغوشم میآمد تا نوازشش کنم و آرام بگیرد،
او نیز به من چشم بدوزد و با نگاه آرامش آرامم کند، گاه شبی به بالینم بیاید و نگران حال من باشد، دلتنگم شود، مرا به دنیای زیبای دوست داشتن و دوست داشته شدن ببرد، به پرواز در بیایم و در آسمان زیبای آرامش دلها در نگاه پسرم همهی جانم به پرواز درآیم اما گاه و بیگاه سخنان مرموز میدیدم که به زبان نمیآورد،
چشمان چه سخنها که نمیگوید، گاه زبان ساکت است، چشم به سخن آمده فریاد سرمیدهد، پسر نازنینم بزرگ شده بود، حال به دنیای بزرگان پا نهاده بود، کودکی به انتها رسانده، حال نوبت مقابلهاش با دنیا بود، نگاهش پر از سخنها بود و یارای گفتن نداشت
آن سخنان طول و دراز به حتم مهم بود و او قدرت گفتن را نداشت،
روزی به او گفتم تا سخن دلت بگو بر پدر که او مشتاق بر شنیدن است،
پسرم آن طفل دیروز من، آن نهال روزگار پیشتر، امروز به سویم آمد و در کنارم نشست، برایم سخنها راند، چه زیبا سخن میگفت، دوست داشتم ساعتها سخن بگوید و من تنها شنوندهاش باشم، آهنگ صدایش روحم را نوازش میداد، لیک به بطن سخنانش گوش فرا دادم، برایم از دنیایش گفت، از فکرهای در سرش، از اینکه دوست دارد جهان را ببیند و در دل آن کنکاشها کند، با آدمیان در ارتباط باشد، از آنان بیاموزد، بر آنان بیاموزاند، از آنان بگیرد و به آنان بیفزاید
برایم از فکرهایش گفت، از ایدههایش از آرمانهایش، از آرزوهایش، از سیاحت دنیا، از آشنا شدن با جهان بیرون، از شناخت این دنیای زشتیها و زیباییهایش گفت، گفت که این شوق سالیانی در دلش لانه کرده و به امید آن روزگاران سپری میکند، دوست دارد به آرزوهایش دست یابد، در جهان پرسه بزند و ناشناختهها را بشناسد،
مدتی میخواهد که این را بگوید و توان گفتنش را ندارد، این را گفت و در چشمانش اشک حلقه زد،
بوسهای بر چشمانش زدم، سرمست گفتم چه آرزوی زیبایی، چه هدف بزرگی، چه زیبا که پسر دردانهام چنین آرزویی در سر پرورانده است، ماهیِ آزاد من شناگر قهاری است، بازِ زیبای من امروز قصد پر کشیدن دارد، در آرزوی پرواز روزگاران طی کرده و امروز روز پریدن او است
آسمان در انتظار او است، به پرواز در بیاید و در آن خودنمایی کند، پسرم، بر خویشتن ایمان بدار، عزمت جزم کن که به سفرهای طول و درازی خواهی رفت، آزادهی من، آزادی از آن تو است که یوغ بندگی به گردن نخواهی داشت که تو آزادهی دورانی
توشهای بست و توشهی سالیان کارمان را در توشهاش جا نهادم، از سوی من پرکشید، باز بال شکستهام بالش التیام یافت و آزادگان به پرواز در میآیند، دیر و زود خواهد داشت لیکن این قانون طبیعت است، رفت و تنها شدم
دوباره تنهایی دروازههایش را به رویم باز کرد و مرا به خود بلعید، تنهایی و فکرهای بیپایان، فریاد نزن که من شادمانم، خود میدانی و فریاد نداری، درد من تنهایی نبود که تو به سخن بیایی
چرا تنهایی مرا بیشتر به فکر وادار میکند، اینک فکر من، درد و رنج من، میدانی چه میگویم بیشتر مرا به سخن واندار
شادمانم، آرامم، آزادهام بال و پر یافت، پرواز کرد، از این شادمانم که آرام بود و آرامش یافت، در شادمانی پرورانده شد، محبت را شناخت، او پروراندهی دنیای زیباییها است، به زیبایی خو گرفته است، از کردارش و مهربانیاش در هراس نیستم که او بر دگران مهربانی فدیه میداد و بد فرجامش تاوان آزادگی است که فرجام نکو از آن او است که نیکو دل است، شادمان زیست و به آخر زندگی شادمان است، شادم از شادیاش و آرامم از آرامش او
باز من پرواز کرد و آزاد بود، چه میخواستم بیش از این که یوغ از گردن برهاند و آزاده زندگی کند، پرورید در خانهی مهر و عشق درس عاشقی، درس آزادی آموخت، آزاده به پرواز درآمد، چه بیشتر از این شادمان تواند کرد من پیر دوران را، چه از این والاتر که او را آزادهای پروراندم، بال کشید، قد علم کرد، به فرجام در آسمان بیکران پرواز کرد و بیش از این از من نخواه که بگویم
شادمانم زِ کردهی خویش که هماره شادمان بود و آرامش به زندگیام لانه کرده و آرام و آزاد بود،