بـه درون کلبه صدایی آمده، من در کلبه شنیدهام،
بیرون میآیم، نزدیک به درب، سگی نالان نشیده است، هوای برون سرد است، از این سرما بدینجا پناه آوردهای
چند روز است که غوط نخوردهای و سرگردان و نالههایت از هوای سرد است، از زخمهای تن است و یا از گشنگی است
در این جنگل زیبا راه خانهی مرا جستهای،
چه کس به تو خبر داد به اینجا بیایی،
آن درخت زیبا، سپیدار افرا به تو چنین گفت
او از دردهایم برایت سخن راند، آمدی که مرهم دردم شوی
به پای صحبت غزال تیزپا نشستهای، به سخنان باز مغرور و آزاده گوش دادهای یا اسب سرکش به تو راه کلبه را نشان داد
درد دلم میشنوی، بر دردم مرهم میگذاری، ای نفس ده، ای آرامش جانم، آرامم کن
به نزدم آمدهای، آمدهای تیمارت کنم، آمدهای تیمارم کنی، آمدهای که مدد برسانم و مدد برسانی
بیا به نزدم ای یار راهگشای من، غوطی به دهان بگذار، از آن تناول کن، به زخمهایت مرهم میگذارم، به گرمای کلبه گرم شو از سرما ننال که سرما یار زیبای ما است،
آرام بگیر تو از سرما نالان نیستی از درد این دوران و رنج و فغان جهانیان ناله سرمیدهی،
آرامم کن ای آرامش جان، با صدایت مرا به قلب جنگل میخوانی که بسیار مددجویان در طلب من نشستهاند،
میدانم و میدانی لیک توان من هرچه باشد به کار بستهام، مرا به سویشان میخوانی که یک نیستند و هزار و بیش از بیشاند
دریابم این زجرکشان و از زجرشان بکاهم، آرامشان کنم، التیامشان بخشم و به زخمهای خود مرهم گذاشتهام، زخم آنان به مرهم من درمانده است، زخم من به وجود آنان درمان شده
درب کلبه به صدا در میآید، از صدایش زِ جا برمیخیزم، در باز کرده دو نفر میهمان کلبهام شدهاند
اینان کیستند و به اینجا چه میخواهند،
سخن آغاز کردهاند، میگویند و میشنوم، به سیمایشان جوانیِ خویش میبینم، لیک سیما چه بیمعنا که در نگاهشان خویشتن دیدهام
چرا اینان سخن میگویند و من به چشمانشان سخنان دیگر میشنوم، آن سخنان و فکرهای بیپایان خویش زِ دیرباز تا کنون،
چو من پر از پرسشاند،
اینان به پاسخها دستیافته در تلاشاند، در تلاش برای تحقق آرمانی گران، اینها به قلهها دست یافتهاند
آری اینان مصمماند، پر سوال پاسخها یافته، پر تلاش به راه رسیدن، اینان آیندهی دیروز و فرجام مناند
با چه اشتیاق به کنکاش میپردازند، افکارم، به سیمایشان کشیده شده، بر آنان مینگرم، قاب همان چهرهها گویی سالیان این بینقابان را دیدهاند و بر بوم نقش شدهاند حال همان تصویر را دگر باره میبینند،
بر آن خیره میشوند، بر آدمیان و زندگیشان فکر میدوانند، میبینند و از آنان گذر کرده در قعر اهداف خویش غرقاند
لبخند میزنند، مصممتر به راهشان پای میکوبند، پر هدف به امید چنگ میزنیم، او در همین نزدیکی است
آن فریاد درون ما است، اصرار از آنان که سیمای ما را به دل بوم بکشا، نقاب از چهرهی ما بردار
بوم در برابرم و قلم بر دستم، سیمای آنان کشیدهام، نقاب در برشان نیست، صورتهای آنان همین است، به بوم زندگی همین که در برابرم نقش بسته،
چشمهای پرامید، تلاشگر و برق همان پرسشها و پاسخهای یافته و همان هدف
این همان صورت آنها است، انسان به نقاب زنده اینان که نسان نیستند،
کشیدهای سیمای آنان بر افکار غرقم که اینان کیستند
میدانم که چون من انسان نبوده و نیستند و نخواهند بود، اینان زِ مناند و من زِ اینان
آمدهاید، پاسخم گویید که من کیستم و شما کیستید
من کیستم
ای یاران، همانکه از رنج دیگران پر رنج است، همان کس که زِ شادیِ آنان شادمان، زِ آرامش آنان آرام، همانکه از زشتیِ دنیا به رویای افکار غرق است، همانکه التیام دردش درمان دیگران
کیستم من میدانید و خود از آن هستید
به زندگیِ خویش نگریستهام، سالیان دراز است بر آن چشم دوختهام از صبح به شب، از بامداد تا سحر، همیشه و همیشه بر آن چشم دوخته و اوراقش را ورق میزنم،
زندگی و کارهایم، کردارم، افکارم یکبهیک در برابر چشمانم میگذرد و بر آن چشم دوختهام، زِ خود راضی و خرسندم، به خود رسیده نرسیدهام، من از خود دور لیکن به وجودم هستی و به باورم به ایمانم پشت نکردهام
من از شناخت خویش عاجز بوده، لیکن به دنیا و باورهای خویش پایبندم و تردید نکردم، ذرهای از خود تردید نشان ندادم،
کیستم و کیستید شما،
آدمیان که نساناند، غرق به جهان زشتی، بردگان حقارت، جانداران پلشتی
لیکن چو من اینان دور زِ دنیای انسانها
انسانها کیستند، نامتان چیست، به خود نرسیدم، آری خود نشناخته اما شما چو منید، من زِ شما، من پر درد زِ درد دیگران و پرفکر
از کوچک و بزرگ شما چو من این گونهاید، من اینگونه بودم، من به ذات درونم، به افکار نهانم پشت کرده فریادش شنیدهام، به فریادش گام برداشتهام، کردار پیش بردهام، به دور از او و فریادهایش گام برنداشته، به راه و پای دیگران و آرامششان گامها برداشتهام
حال خمیده شدهام، پیری رخ به ما نشان داده، فخر میفروشد، جولان میدهد، چه سالها که از ما گذشت، چه روزها، چه ماهها، چه اتفاقات، چه دریای تازهای از فکرها، روزها، گذشت و ما ندانستیم کیستیم و در این پیری، فرسوده گشتیم و ندانستیم کیستیم
هشتاد سال عمر سپری شد و ما اینچنین پیر و فرسوده شدیم، هشتاد سال گذر کرد، پایان زندگی در راه است، پایان یافتن و به خاتمه رسیدن این عمر دراز، پایانش مرگ است
از راه میرسد آن خواب به این زودیها، هشتاد سال سپری شد، من پیر و فرتوت در آستانهی رسیدن به آن خواب و آرامشم، هشتاد سال سپری شد و حال زمان رسیدن به آرامش است
این هشتاد سال، روزها و ماههایش یکبهیک ثانیههایش از برابرم میگذرد، چه کارها که نکردم، چه کارها که کردم،
چشمهای مهربان مادر در برابرم، تلاشهای بیوقفهی پدر در نظارهام، کنجکاوی بیحدوحصر و تشنه به دانستن وجودم، پیر دانا، استاد آن روزگاران، استاد بزرگ، همآغوشی با درختان، نوازش کردن حیوانات مهربان، به پرواز در آمدن در آسمان، مهر مادربزرگ، قصههای زیبا، مواجهه شدن با دنیا و زشتیهای پایان، خون ریخته و نالههای حیوانات،
گوشم آه ذهنم فریاد به درون دارد، میشنود، ضجههای بسیاری در ذهنم جا خوش کرده است، آن فریاد نخستین، آن خون جاری، آن نقاب به چهره، همو نقاب به چهره زده،
نقابداران زمین پر تزویر و به دل ریااند
چه بر بوم نقش میزنی از اینان، رخ بینقابشان بنگر، بنگر که چه زشتاند که خون میخورند و مستاند،
آینه روزگاران به پیشها چه دیدی؟
پیر روزگار، مادر چشم مهربان، تنها سوگ خوردی، به گوشهی عزلت خویش پناه بردی، بر دامان جنگل چه اشکها که نریختی، از غم و سوگ مادر و بیمادر شدن، چه سادهانگار، چه سادهدل، شما که سوگ مادر خوردهاید و چه سوگ در این دنیای سوگواران
جنگل تو خونهای زمین بشوی در خویش مدفن کن، تو مرا در آغوش گیر، آرامم کن، عشق و دوست داشتن، حدیث دلدادگی و دلباختن، چه زود بگذشت، چه آینهای از زندگانی در برابرم بود،
روزگاران چگونه گذشت به تکرار بر ما میگذرد، از آن میگذریم، میگذرد، پدر میبرد زِ بین ما، آن تلاشگر روزها، میدانستی کیستی، تلاش میکردی، پرامید جهان دگرگون میکردی، تو از خویش راضی و خشنود باش که دریافتی و مدد کرده دستها به خویش وفا کردی
طفل مظلوم جهانم، آزادی معنایت به رویم پر گشوده است، تو را دریافتهام، ای والاترین گوهر هستی، تو ای معنای زیبایی، ای زدودندهی زشتیها، بر این جهان زشتی، آزادی بتاب
بزدای زشتیهای بیکران، کژپرستیها را
دو تن میهمان خانه و فریاد ذهن از آزادی به چشم امید دارد و پر هدف، تلاش گر رسیدن به آن است،
انتظار چه بیخردی، چه مسکوت و خموش ماندهای به عزم اینان چو من آزادگی در پیش و روی ما است، به زودی جهان میستاند از زشتیها
از دیرباز هماره به پایان زندگی چشم دوختم، هماره در او نگریستم، چه دنیا پوچ و زشتی، چه بسیار در آرزوی این مرگ نشستند، چه دنیایی که از نفس کشیدن سیر، سیل جماعتی حریص بر آن کشتند و مرگ فدیه دادند
چهها کردی بر اینان ای زشتپرست پیر، چه کردهای که اینان، بدینسان از جهان و نفس کشیدن گریزاناند،
ای کاش میدانستی کیستی
پر هدف و تلاشگر بودی، به راه خویش با امید گام مینهادی، اکنون فریاد پیری که عمر به اتمام رسیده است این سرانجام است، دریاب این پایان را که آخر همین است
پیری مرا به سویش پرتاب کرده، هر روز برایم نقل میکرد و سخنها میگفت، صدای پای مرگ را نزدیکتر به خویش میشنیدم، پایان زندگی به جبر چه درد عظیمی، چه بیخبری و چه پایان بینصیبی
از دیرباز فکر بر مرگ فکر بر دانستن و انجام دادن آن برایم بود و مرگ زمانش را به من هشدار داد،
اوراق به دست گیر، پرسش مطرح کن، بگو که کیستی
پایان زندگی و مرگ به اختیار تفنگی در دست و ماشهای بر جبر زمانه است و حال تو درمییابی او را و یا او یافته جهان را
بفشار، لمس کن، این پایان زندگی است، چه بگویم برایت
چه دیدهای و میبینی این زخم بر ذهن من است
چه بگویم دنیا، چه سخنهای بسیار که دارم تو نشیدهای و شنیدهای، گوش فرا ندادهای، میشنوی دنیا تو ناشنوایی، خود به نشنیدن زدهای و هیچ نمیشنوی، میشنوی آن نالهها را در چه حالی،
آن خون به زمین پاشیده را چو من دیدی؟
دیدی یار رنجدیدهی مرا، نجوای کثیف را شنیدی، چگونه به آتش میکشند دنیای را بیکم و کاست،
تو خرسندی، دنیا سخن از چه بگویم نمیگویم و تو خرسند باش که بسیار گفت و تو نشنیدی و نشنیده به پندارش
ما رفته و تو مانایی تو دنیایی بر جهان و تا ابد میپرورانی،
صدایی جنگل را به یکباره بیدار کرده است
صدا از آن کلبهی متروکه است، کلبه در دل جنگل پر از صدا است
درختها نغمهخوان شدهاند، آسمان بر زمین میچرخد، دو مرد و دو جوان به دل جنگل گام مینهند کمی پیشتر از آنان، پیرمردی به چشم میخورد، پیرمرد نزدیک به کلبه رسیده، کلبه نوایی سرمیدهد،
صدا جنگل را به شور کشانده، دو مرد و پیرمرد درب کلبه ایستادهاند، به هم مینگرند، صدایی از درون کلبه این نغمه مسکوت را میخواند
صدایی میآید، از پنجرهی کلبه دودی به هوا برمیخیزد و دود به آسمان میدمد، پیرمرد و دو مرد دست در دست هم به پرواز درمیآیند و با بالهای سیاه آسمان را درمینوردند، در میان باران بیشتر و بیشتر به افلاک عروج میکنند، رعد بر آسمان پدیدار است،
آن سه ناپدید میشوند، کلبهی متروکه یکه منزلگاه میان جنگل که دود از دودکشش نداشت، حال دوباره به منزلگاهی بدل شده که فوج فوج بر آن میآیند و از آن میروند و دودکش، دود به آسمان میدمد و با قطرات باران به زمین میآید
در میان درب کلبه کسانی در آمد و شدند، اینان کیستند
نسان، شاید و حقا که مهم نیست
کلبه پر از جمعیت متروک نیست، اینها آزادهاند که آمده رعدی به زمین میخورد، صدایی میآید، فریادها از کلبه برون آمده و یکصدا میگویند:
آزادی، آزادی، آزادی
و جهان به عزم و خروششان تغییر خواهد کرد و سرگردانی به طریقت جستن بدل و تنهایی به خروش جمعی بیشمار جهان تغییر خواهد داد.