دختری گیلانی از آن روستاها کم فروغ
در دل جنگل بگو آزاده و اینسان غرور
خانهاش قلب طبیعت آن درختان پر شکوه
او به قلب فقر از دنیای زشتی در عبور
آمده دنیای را بیند که اینسان بار چیست
این جهان فقر و به هر کس در پی آن کار چیست
آن پدر در قلب بیجار و نشا در کار زیست
از دل خاک آمده بیرون و غوط و خار نیست
قلب باران میتراود نغمهای آشفته را
آن پدر با جان خود سازد جهانش خار نیست
در دل آن جنگل و پرواز باز و بال زاد
او به دنیا آمده در فقر و این انکار نیست
سردی و فقدان گرما و به آغوشش تو را
او به جان خود تو را مرهم در این اصرار زیست
بر تو آن نانی دهد کز قلب خود او آورد
او به جانش سفره و با قلب خود افطار چید
گر چه دنیایش پر از فقر و به دل آن روستا
لیک این غلیان احساس درون انکار نیست
او پدر دارد که دنیایش همه این دخت جان
مادرش بر شادی ژیلا همه اصرار زیست
او به قلب جنگل و در قلب گیلان جاودان
او به زیبایی و گلها و دل بیخار زیست
هر نفس را عاشقیهای پدر بر جان خویش
با همه جانش پر از احساس مالامال زیست
او چنین آمد میان و اینچنین او رشد تا
گل به دنیا و همه گلهای او بیخار زیست
حال کز سنش رسد آن پانزده را در فرا
بیند او دنیا و این دنیای سردمدار کیست
این جهان را پر زِ فقر است و پر از تنها گدا
آن خدایان در دل تخت و به تاج انکار نیست
اینچنین جمعی گدای لقمه نانی و رها
جان اینان از برای شاه چون ابزار زیست
کودکی کز کار و با خونش خدا را کرد شاد
نوش جان آن خدا و این خدا قهار کیست
تن فروشی کز دلش آن زن شود او دردوار
جای هیچی در سخن ابراز این انکار چیست
او دلش پر میکشد بر داد و انصاف و هزار
اینچنین راهی بگو در جام جم اظهار چیست
او شناسد راه خلق و آن رفیق دور راه
بر تساوی جهان ابراز و آن اصرار زیست
او فدایی میشود بر خلق و بر توده رها
او به افیون خدایان جامهی اجبار زیست
حال او در حزب اینان داد راه و داد پیش
این جهان او را مثال قاتل و اشرار دید
حرف او حرف رهایی بود و داد از قلبها
در پی آزادی و انصاف او آزاد زیست
حزب آنان در رهِ آن خلق بوده پیش تا
این عدالت بر جهان آزاد و او آزاد زیست
آمده بیرون و با فریاد خواه از جسم را
شاه را از تاج خود انکار و در انظار نیست
هر نفس را میدمد در خلق تا آن مست جاه
در پی آزادی و انصاف خود در جاه زیست
باید از نو ساختن ایران ما را کز شکوه
اینچنین صدها هزاران ساله را اکرار چیست
او به زندان میبرند و پیش تا درد است راه
با شکنجه او خود و دنیای خود انکار نیست
راد تن ژیلا بگو در دستگاه و دادگاه
نغمهاش فریاد این آزادی آزاد زیست
شاد میدارد همو را پرتگاه و شامگاه
تا زِ خود هم خویشتن بیزار و در انکار زیست
او به زندان از برای خلق او در پیش بود
در عدالت زندگی را جاه او در کار زیست
بر دل زندان و شاهی و خدا و دورها
او به دنیای خودش آزاد او آزاد زیست
قلب این ایران شده آشفته راه و کینهها
آمده ملای کین بر خاک ما بر این سرا
هزل و هذیان و دروغ آن خدای کهربا
جامهی ایران درید و کار این زندار چیست
اینچنین قی از دل آزادی و این بردگی است
تو بگو ایران ما را شادی از اشغال چیست
دیو رفته او برون و این ملائک حوریا
وای بر ما این همه کشتار آن آزاد زیست
اینچنین گوید به تقیه در دل مکر خدا
هر چه زندان را به آزادی سیاسی وای چیست
آن زن راد و بگو دخت رهایی گیل خان
آمده بیرون و او دافع از آن آزاد زیست
گول آن مکر و فریب و کهربا را خویش خورد
مردمانی کز هزاران در پی آزاد زیست
دل به درد آید از این کوشش از این شبگیرها
این خدایان طعمهی گور و بدین بدکار چیست
وای بر فرجام ما کز آن همه شور رها
اینچنین دیوان به کار آمد در این بیدادگاه
آن زن آزاده آن ژیلای ما آن گیل خان
آمده از حصر و او بیرون و حالا پیشخوان
جمع ایران مست مدهوش چنین پیروزی است
شاه را ساقط از ایران و بدین شب کوری است
حال دیگر دخت آزادی رها آزاد بود
فکر او در راه آزادی جهان آباد بود
باید آن ریشه زِ فقرا برکند او پیش دار
او جهان انصاف خواهد بر جهانی پیش خواه
آید و در قلب آن ملا برایش کار نیست
هر چه را او قبضه بر ملا و جمع هار چید
لیکن این ژیلا نماند از پی آن کارزار
جان او در قلب انصاف و جهان آزاد زید
بایدا او را کار کردن باید او را پول تا
حق او انصاف و در دنیا همه آزاد زید
هر تلاشی میکند تا ذرهای محزون طلا
آورد بر جمع این انسان و فقر آزار دید
او جهانش را برای نشر انصاف است داد
او به دنیا پرکشد تا جام جم آزاد زید
هر تلاشی میکند تا بهر آن این خلق زار
هیچ در دنیا نباشد جام جم آزاد زید
او جهان بیند همه ایران ما را زشت شاه
این خدا آمد به جای آن خدا او است شاه
اینچنین بردار میدارد همه تن فکر را
او کشد آزاده را بردار او را جسم شاه
این شده ملای کین و او شده اغواگری
بر سر دار آورد آزادگان و فکر را
شاه را بیرون و آن شاه دگر آمد بر آن
تازه خون و جان انسان او شود این شاه خوان
او همه دنیای را زشتی و کین خویش بود
شاه ایران گشته ملا و به کین و ریش نور
از گذشته دیرتر زشتی فراتر باز کرد
جام دنیا را به کام خویشتن آغاز کرد
این خدا جان همه ایران ما را او درید
هر تن بیسر همه سرهای ایران را برید
اینچنین دید و به زشتیهای این دیوان پلید
دخت او بار دگر فریادهایی سرکشید
آمده طغیان کند فریاد آزادی کشد
آمده دنیای به زشتی همان خالی کند
بار دیگر او به میدان آمده تا خویش را
در دل جنگ خدایان اینچنین خالی کند
از پر و پا خسته و لیکن رهش آزادگی است
حق و انصاف و به فریادش همه آبادگی است
باید این دنیای زشتی و همه ایران ما
باید او را غرق تغییر و به خوشحالی کند
این همه میدان به پیشش لیکن آن ژیلا رها
با همه فریاد خود دنیا به آزادی کند
ذرهای نتواند او را در سکوت و هیچ راه
باید این ایران و از اسلامیت خالی کند
او به میدان است در جنگ است و در آن شاهراه
با همه جانش جهان را غرق آزادی کند
در دل میدان و فریادش عظیم و در فرا
آمده جمعی از آن مزدورهای آن خدا
دستبند او به زنجیر و حصار و کین شاه
اینچنین ملای کین ایرانمان خالی کند
او به زندان است و در حصر بدینسان شاه خواه
اینچنین ملای کین آزادگان حالی کند
در دل حصر و به زنجیر و در آن بیدادگاه
بار دیگر خانه بر ژیلا و زندانی کند
او به هر وقت اذان و دارد او شلاق تن
جان او در خون خود بدمستی و حالی کند
میکشد جانش همه تابش در این سنگاره راه
با همه جان و جهان خویش آزادی کند
بر دهانش ریخت آن سرب و به داغ بود تاب
او زبانش را به فریاد و دلش خالی کند
میکشد او را به صدها بار آری شاه پیر
او جهان خویشتن را غرق خوشحالی کند
این قدر او را شکنجه میکند شاه و خدا
تا به انکار رهایی نغمه بیباکی کند
این تن گیلان و آن آزاده و ژیلای ما
با همه جان و جهان خویش آزادی کند
شاه بیشرم و بگو ملای کین و آن خدا
آمده کشتار عوام جهان شادی کند
قتل عام هر نفس آزاده خواه و راهدار
او به کشتار نفسها اینچنین شاهی کند
حکم او بر کام زندان و لشگری از زشت شاه
سال خون آمد که او اینان خدا راضی کند
سال کشتار و بگو سال شجاعت خاوران
شصت و هفت است و خدا بر جان ما شاهی کند
آمده بر روی این عاشق خدای زشترو
تا نفس گیرد جهانش غرق خوشحالی کند
گیل زن ژیلای ما آزاده خواه و پیشگام
در برابر آن خدا بنشسته او شاد است کام
بر خدا ایمان تو داری حال گو این قصه را
سال خون سال خداوندان پوشالی کند
حکم او خون است و خونش از زمینها در فرا
وای بر ما این خدا بر ما چنین شاهی کند
دست نوشت خونی و دستار خونی از خدا
پاکی تن را زِ هر جان هر نفس خالی کند
حکم خون است و به خونریزی و پاکی را خدا
جسم اینان را به دژخیم خودش مالی کند
باکره را قلب فردوس و درونش راه داد
باید این پاکی تن را از جهان خالی کند
آمده حکمی و در پیش آن خدای نابکار
او به دنیا و خدایش اینچنین شادی کند
حکم مرگ است و به حکم خون و آری چوبه دار
قبل آن پاکی زِ تن را این خدا خالی کند
این اتاق تارک و نمدار و آری بود شاه
گریه و اشک و به خون بارد و او نالی کند
میدرد تن را و روحش آن خدا مکر شاد
از همه اشک جهان او غرق خوشحالی کند
میکشد او میدرد جان و تنش را میخورد
پاکیِ جانش به زَعم خویش او خالی کند
بر طناب و جسم و این آزاده در آن پیشراه
با همه جانش جهان را غرق آزادی کند
دختر جان و تو ژیلا ای رها آزاد ماه
با چنین زشتی نتاند او تو را خالی کند
آمده دستور بر جان پدر در پیشگاه
این جسد از دخترت را او به تو آنی کند
میدهد بر دست آن پیر و به پیشان است رو
از چکیدن اشک و خون او خود جهان خالی کند
این همه پولی که در پیشت به رویت بود پیش
مهر آن دختر بود دنیا به بیزاری کند
با دو چشم اشک فریاد و رها در پیش خواند
دخترم با جان جهان را غرق آزادی کند