در دل جنگل میان سبزهها و کوهها
جمع بزهایی به بازی مشغل و در دورها
جست و خیز و در پی هم در فراز کوهها
چست و چابک در میان بیشهها و نورها
بینشان یک تن سپید و آنچنان زیبا چو برف
آن یکی مشکی و مغرور و پر از گفتار و حرف
این دو سالان درازی در پی هم میدوند
روبروی هم نشسته آن گیاهان میجوند
جانشان در هم گروی عشق والا بود آن
جستن همدیگرا در کوه با هم میدوند
آخر از این عشق و دل دادن به هم در کوهها
جسته همدیگر و آواز خوشی سر میدهند
آن دو با هم تا ابد خواهد که با هم یار باش
در دل کوه و به دشتا شادی هم مینهند
آن قدر شادند و در قلب چنین جنگل رها
از پی بازی و در شادی به دنیا میجهند
این همه عشق و به فرجامش بیامد شورها
طفل زیبایی که از عشق تو دنیا میدهند
آمده زیبا به دنیا دخت و آنقد ناز او
از دل دیدار او عاشق به آخر میرهند
او سپید است و به پیشانی یه دارد خال یار
مشکی و زیبا رسد تا دم به رویش یال ماه
کوچک و زیبا و خوش نقش است این زیبای مست
گوشه پایش خال مشکی و در آن تکرار هست
آن قدر زیبا که از دیدار او اهل صفا
جملگی تحسین کند زیباییاش را مست ماه
آن پدر مادر بر او عشق و همه دنیای بود
ناز چشمش را خریده در پی آن یار بود
سر به بالین همان مادر نهاده جان ماه
بر دو چشمانش زبانها میزند آن مست راه
آن پدر از دور بر زیبایی آن یار دید
او چه زیبا از تو از عشق منا او جاه زیست
سرکش و زیبا سپیدان روی آن تک خال یار
میجهد در قلب کوه و میجهد او شاخسار
دور او را یار بسیاری گرفت و شاد زیست
از پی بازی و همدیگر امانم تاب نیست
با هم از بازی فراغت میکند در باز راه
در دل کوه میجهند و نوک به قله شاهراه
میخورند و آب مینوشند و در این شاد راه
منتظر چشمان یاران در پی این یار ماه
آن قدر زیبا و مغرور است که هر تن از بزان
عاشق دیدار او بود است در پنهان عیان
بالغ و زیبا شد و زیباییاش آمد کمال
جستنش بر هر بزی آن آرزو و در محال
یکه تاز دشت بوده چست و چابک سینه چاک
در دل جنگل که رد میشد همه تن محو پاک
آن یکی بز بود و صورت داشت او رنگار دار
قهوهای رنگش سیاهی در دل موهای تار
او بیامد ساعتی دیدار آن زیبای پاک
مینشیند روزها در انتظارش سینه چاک
محو زیبایی او بود و همه تن خواستار
او از عشقش بر سپیدان روی بود او تابدار
مینشیند کم کمک از دور او نزدیک بود
تاب گفتن را ندارد عشق خود درگیر بود
آن سپیدان روی و آن زیبای ما مستار ماه
او دلش با قهوهای بود و چشانش خاکسار
در دل هر دو به شوری آمد و این عشق پاک
تاب گفتن بر کسی و هر دو اینسان باک دار
کم کمک گفتار و بازی و به بال قلبها
شور عشقی بر دل اینان و در پندارها
گفته از عشق من و تو بایدا اظهار کرد
در شکوه عشق باید نغمهای آواز کرد
مرد تنها و به دیدار بز رخشان سپید
گفته از دیدار عشقت من همه دنیای دید
گفت و سر را او به پایین و نگاهش خاکسار
شرمی آمد صورت آن تن سپیدان راهدار
با هم از عشقی بگفتند و از آن سال دراز
کز به مهر خویشتن دنیا بسازد در فراز
عاشقی آغاز و در دنیای اینان ساز کرد
شعلههای عشق اینان پر کشید پرواز کرد
با هم و از هم شدند و دل به دریا عشق پاک
هر یکی فانوس آن دیگر شده رهدار تاک
عشقشان زیبا و بیحد و به دنیا فخر بود
بودن این دو کنار یکدگر چون جبر بود
از دل صبح و به شام و با هم و پروازها
درس عشقی داد این تن عاشقان بر جان ماه
روبروی هم نشسته او همه جان عشق بود
او زبانی میکشد بر چشم او در فکر بود
شادی ما تا ابد باشد به دور از زشتها
این جهان از آن ما عشق منی ای عشق ماه
زیر گوشش خواند او صد بار از دل عاشقی
از هوای پر کشیدن در محبت رازقی
میکشید و جان او را از همه خاکان ربود
از تنش بر جان خود عشقی که در آن فکر بود
او به پیش و آن به پس در روی کوه و در فرا
هر دمی گفتا که آری دیدنت آن عشق بود
از نگاهش ذرهای دوری ندارد عشق ماه
بر تنش میپیچد و ذکر تنش آن عشق بود
در دل دنیا همه دارایی آری عشق بود
از نفسها بر هم و آری دمیدن عشق بود
روز نحسی آمد و رؤیای آنان پاره کرد
عشق زیبای همه تن عاشقان را ناله کرد
رفته مردش تا برایش لقمه نانی آورد
در دل صحرا و در ذکر مصیبت ناورد
این جهان بار دگر در زشتی و آن زشت بود
قهوهای افتاد و در جام جهانش فکر بود
فکر بر آن تن سپیدان روی آن تن مست ماه
آن نفس ده بعد ما دنیا برایش زشت بود
خون زمین جاری شده هر تن شنید این قصه را
در دل جنگل همه دریای خون از چشمها
گوشهای آن تن سپیدان روی او در خود خزید
هر نگاهش چشم بر زیبای خود را خواب دید
از جهان او خسته و از جام دنیا ذله بود
بر سر آن کوه رفت و او جهانش را فرود
زیر لب گفتا عزیزم عشق من یارم رها
ذرهای دیگر به پیشت آیم و این تن تو خواه
ناگهان جستی و پس کرد و به پیشان پیش دار
در دلش چیزی تکان خورد و به ناگه ایستاد
گفته ناگه مادرم یارم مرا تنها نزار
من به قلبت منزلی دارم مرا در خویش دار
آن سپیدان روی قلبش یکدل و یکجا شکفت
آمده جان دگر بر جان او جانش که گفت
ای نفس جانم عزیزم عشق من ای یادگار
یادگار عشق من در قلب من ای سینهدار
آمدی امروز بر جانم تو جان مهمان شدی
منزلت در قلب من باشد جهان حیران شدی
زین پس این کامی که دارم بر نفسهای تو شاد
در دلم مهمانیِ قلب و به جان مهمان شدی
ای همه جان و جهانم در گرو آن ناز یار
تو همه جانم شدی بر قلب من مهمان شدی
روزگاران سر کنم تا بینم آن زیباییات
ای دلا میشد که یارم بر دلم آن جان شوی
میشود صورت همه رویت چنان قهوینه بود
تا که جانِ عشق را بر جان من مهمان شوی
کوچکم ای کودکم دردانهام ای یار ناز
با تو این جان و جهانم با تو جانم جان شوی
هر نفس میآید و من انتظار دیدنت
تا تو آیی و جهانم شاد و صد خندان شوی
آن سپیدان روی جان دیگری بگرفت حال
جان و دنیایش همه در وصف آن حیران شوی
پور دارد در دلش آرام دارد خویش جان
تا گزندی بر دلش ناید بر آن جانان جان
گه به گاه آید همه رخسار شویش پیشگام
بیند او را و همه گفتار آن آسان شوی
میتراود یار من کوچک نفس ای ماه من
آن پدر بود و همه جانش به جان اذعان شوی
او به تو دور و به جای دیگری او چشم راه
در دل فرجام ما بر قلب هم مهمان شوی
روزگاران پیش بود و هر نفس در عشق تا
روز موعودی رسد کودک بیامد پیش راه
آن سپیدان روی بنشسته به قلب بیشهها
با نفس گوید سخن با آن نهان با عشق ماه
بیند از قلب جهنم آمده آن زشت شاه
جمع سربازان به پیش و در دل جنگل فرا
آمده این دیو رویان تا که چیزی جسته آن
در پی میشی و بز شاید به جستار است راه
آن سپیدان روی در فکر و تعجب پیشگاه
گوید ای زیبای من از آن نترسان هیچگاه
ناگه از آن دور دیده سوی اینان در هجوم
آمده آن لشگر زشتی اینان از قبور
جسته تا چالاک از جمع همینان دور شد
از پس و پیش آمده بر روی زیبا گور شد
دور او را این تنان بگرفته او را راه نیست
گوید ای زیبا نترسی با من و تو کار نیست
بر دو دستش بسته و پاهای او را بستهاند
زیر لب میگوید آرام این نفس من خستهاند
او به روی تخته چوبی بسته او را میکشند
میبرند و جان تنها را همینان میدرند
بُرده آن تنها سپیدان رو و آن زیبا نهان
تا به شرم خویشتن افزون کند دیوانگان
از دل گفتار آنان بر بیاور خویش خوان
در ره قربان برد آن تن نفس زیبا نهان
روز پیشی کز یکی بز داشتن این شاه هار
جسته او پرواز کرده در دل جنگل به کار
این همه زشتی بیامد تا یکی را پیش دار
در پس یزدان بیمار و نسانها کیش دار
او به غل بستند و آزادی از او اینسان ربود
زشت دینان در پی زشتی خود اینسان فرود
آمده فرمان از آن یزدان ببر در پیشگاه
سر زِ تنها را ببر ای مست قدرت کیش دار
دین ما آیین ما خون است و این خونبازی است
کشتن هر جان به جان دیگری را باقی است
در پس محراب من سرها ببر در پیش دار
خون آن را بر زمینها ریز و آن را پیش دار
کیش ما آیین ما خون خواهد و یزدان فرا
او به خونها تشنه و دیوانهای در پیش راه
هر گناهی در جهان با ذبح تن آن راضی است
او پسر را میکشد تا جان به جان را باقی است
برده آنان را به سوی قتلگاه خویش تا
از بریدن سر به لذت آید و در پیشگاه
آن سپیدان روی در دست خدای قاتلان
بر دلش زیبا نهان بود و همه جانم فغان
برده او را سوی محراب و به درگاه آن خدا
بسته جانش را به چوبی و به روی پیر شاه
دست و پا بسته زمین بنشست آن تن رو سپید
گرم و آرام و سخن زیبا نهان آن را بدید
گفت یارم عشق من زیبای من فرزند من
جان من عمرم نترسی از فتادن دست تن
من زمین افتاده در حال و به جستن روزیام
بر خودت ترسی نیاور این همه آن شوخیام
در دلم آرام چشمانت ببند و هیچ دار
گر صدایی آمد و فریاد آمد هیچگاه
من به تو آرام پروازی زِ دنیا داشتیم
رهسپار راه آن عشق گذشته خواستیم
آن جهان دور از جهان زشتی و اینسان پلید
آن پدر آغوش بازی کرده و ما را بدید
او تو را بیند زِ دنیا و جهان او پر کشد
بوسه بارانت کند بر قلب و جانش مینهد
عاشق زیباییِ رخسار زیبایت شود
ای گلم من هم ندیدم آن همه زیباییات
مادرم زیبای من دیدار جانت آرزو است
بر دلم آغوش دادن جان من در راه او است
من تو را در خویشتن دارم نفس جانم رها
هر که فکرش دوری ما باشد آن دیوانه او است
در دلش آن مرد زیبا قهوهای رخسار بود
در کنارش کودکی در حال بازی یار بود
ناگه از آن دور دیدار آمده جمعی به پیش
دست او قدارهای بود و به سمتش پیش نیش
در برابر جرعه آبی و بگفتا نوش زود
آن سپیدان روی در رؤیای خود در نور بود
از نهیب آمد به خود برخاست تا آبی خورد
گفت شاید تشنه باشد طفل من تقصیر کو
بر زمین انداختند او را به بارش آسمان
بارش خون بر زمینها و عطش از دیر بود
آن سپیدان روی آرام و به صد تکرار گفت
عشق من آرام خفتی این همه تصویر بود
آورد آن خنجرا بر روی جسم مست ماه
تا خداوندا زِ ما مقبول دارد پیش شاه
رخ سپیدان پیش و رویش آن دو عاشق شاهکار
تیغ بر گردن خدا خواهد به خونریزی ماه
ساکت و آرام دندانها به هم او در فشار
تا صدایی از منا بیرون نیاید هیچ بار
جان من آرام در جانم تویی ای ماه تاب
ای تو زیبای نهان آرام و آسوده بخواب