آرام در گوشهای خوابیده بود و از جهان پیرامون خویش لحظهای دور شده بود که ناگاه احساس کرد صورتش خیس شده، این خیس شدن او را از این خواب کوتاهِ نیم روزه بیدار کرد، چشم باز کرده، دید که زمین را خون پوشانده است.
دست و پاهایش غرق در خون شد و حالا خون تا صورتش هم بالا آمده، سراسیمه از جایش برخواست و شتابان از آنجا دور شد، لکن هر چه قدر گام بر میداشت و میدوید بازهم صدای پاشیدن خون از زمین را بر روی دیوارها میشنید،
وحشت تمام جانش را گرفته بود، حتی جرأت نکرد یکبار هم به زمین نگاه کند، سراسیمه میدوید، سر آخر به حصاری رسید و این حصار او را از دویدن بازداشت،
میدان بزرگی بود، انسانهای بیشماری دورتادور آن جمع شده بودند و یکی از آنها سخت به خود میلرزید و اشک میریخت، او را به آتش نزدیک میکردند،
کمی بالاتر و در دوردستها به تختی عظیم و با شکوه انسانی نشسته بود، شاید خدا بود و شاید هم انسان در پوستین خدا، نه به خود تلنگر زد، این خدا است در پوستین انسان و در این فکر و میان این مجادلهها بود که فریاد خدای بر تخت نشسته را شنید و در میان آتش سوخت جانِ بیجان
قربانی که خون میگریست و آسمان که صاعقه زد، خشم آسمان بیشتر شد و فریاد بلندی به گوشش رسید، به پیش رفت و معراج کرد و آسمانها را در نوردید، باز هم تختی در میانه بود
کمی بالاتر و در دوردستها، پوستینی که خدا نامیده میشد بر تخت تکیه زده، فریاد سر میداد که ای وا مصیبتا، چگونه بی اذن و ارادهی من کشتهاند در آتش انسانی را
و او که آرام نظارهگرِ تختِ، سر بر آسمان کشیده بود، کمی آرام شد، خواست نزدیک شود و خویشتن را به آغوش آن پدر دردمند بیندازد و از ماتمی که در این ساعتها به او گذشته با وی همکلام شود، درد و دل کند، اما ناگاه نعرههای پوستین و خداوندی به صدا در آمد و جماعتی از انسان که خدا بودند، پوستین به روی نکشیده از هر سو و در لابهلای سیمایشان چهرهی خداوندی پدیدار، رژه رفتند و در پیش، خویش را به آتش و جماعتی را داغدار و در آتش از کودکان و زنان و مردان سوختند و سوختاناند،
یکی کمی دورتر ایستاده، هزاری را به آن پوستین نزدیک میکرد و باز به گوششان میخواند و باز آنها گوش فرا میدادند و به میانشان هزاران هزار کودکی دید که آتش به جانشان سوختند،
و خدایی که در پوستین به دور آتش بر تخت فریاد شادی سر داد و جماعتی بیشمار سوختند و پرچمهای مزین به نام آن دو قدرت به اهتزاز در آمد، در آسمان و میان باد چرخید و رعشه به جان آدمیان انداخت،
باز هراسان شد، لیک دستانش به غل و زنجیر در آمد و نمیتوانست تکان بخورد، بیشتر از پیش میترسید و در این بین بود که به یاد پدر مهربان افتاد و خواست که همآغوش با او گریهای سر دهد، اما خدای در پوستین در برابرش بود، به چشمانش خیره مانده نگاه برید و حال به سوی دورتری نظاره میکرد که امر کرده و این امر والا در حال اجرا است
در میان کوه مردی با ریشانی سپید، پر سن و سال، کودکی را به دنبال خویش میکشاند و به دوشش هیزم و چوب نهاده بود، خودش آرامآرام به قلهی کوه نزدیک شد و پسرک کمی دورتر خود را به قله رساند و خدای در پوستین نظارهگر این تصاویر بود،
در حالی که پیرمرد اشک در چشمانش جمع شده، پسرک را به زمین کوفت و دشنه را از میان لبانش بیرون کشید و نام پوستین خداوندی را بلند یاد کرد،
دشنه به گردن کودک نهاد، هنوز فشاری نیاورده که خدای در پوستین، پوستینش را به کناری زد و نجوایی آسمان و زمین را در برگرفت،
هنوز هم او میدید و قلبش به تندی میزد، نمیدانست این چه قصهای است، لکن تمام مدت رنج پسرک را لمس کرده و همتای او ترسیده بود، آنگاه که پیرمرد چاقو را بلند کرد از ترس به خود پیچید و هر بار نام پدر آسمانی را فریاد زد، حتی رنج بریده شدن گردن را با همهی جان نه یکبار که چند بار لمس کرده و دردش را چشیده بود،
در میان همین افکار و دیدار و دورترها دستان به غل بستهاش باز شد، آرام برخاست تا به نزد پدر آسمانها رود، خیلی میترسید، در دلش میخواست یکبار هم که شده، حتی اگر دلش چرکین و پر درد است، پدر آسمانها را در آغوش گیرد و از این ترسها بگوید و در آغوشش اشکی بریزد،
به سوی او دوید که خدای آسمانها او را به زمین فرستاد، هنوز نمیدانست در کجا معلق است، زمین است یا آسمان که ناگه خویشتن را زیر دستان پیرمرد مو سپید دید و کودکی که کمی دورتر از او به زمین و آسمان میپرید و چگونه سرمست، هلهله سر میکشید،
دشنه را به گردنش لمس کرد و باز خیسیِ خون را بر دهانش چشید، چرا اینگونه پس جهان شده است، کودکی شاد و سرمست به زمین و هوا میپرد، دست پدر را میکشد که این قربانیِ من است و جماعتی که هر کدام به حیوانی آویزان شده و او را میکشند به دورترها،
کمی دورتر لاشهی هزاران هزار حیوان به زمین افتاد و این جماعت را که به پیش میبردند، بوی خون همنوعانشان را استشمام میکردند و جای جای زمین را دیدند که پر از سرهای بریده شده بود،
میترسند و به عقب میروند، لکن از پشت پوستین پوشی او را هل میدهد،
آب دهان را قورت نداده، تیغ گردنش را میدرد، چند رگ باید مانده باشد، او درد میکشد، در میان زجر هجی میکند نام خداوند در پوستین را،
سر نیمه بریدهاش معلق است که باز نام خدا برده میشود، کمی بالاتر از این راه و در آسمانها، میبیند که امروز، روز خون و روز عید است و زمین به اجساد میلیونها حیوان رنگین شده و به سختی میگرید،
وحشیتر از دیروز اشک میریزد، ماه گریه میکند، خورشید خویشتن را میسوزاند و التماس کنان به خدا میگوید:
مرا قربانیِ خویش کن و دست از این جماعت نیمهجان بردار
او که از سرآغازش همه را در خویش دید، میان دشنهی پیرمرد، بازیهای سرمستانهی کودک، از شروع عید خون آرام زیر لب در حالی که چهار رگ از گردنش بریده نشده و بیشتر سر از بدن جدا شده بود بلند فریاد زد:
زندگی را دوست دارم، مثال همهی شما و چه بسا بیشتر از همهی جانها
و چند بار نام زشتی را هجی کردند و گردنی افتاده که میلیون از اینان به خاک و در شهوت پوستین آسمان و بینها از اینان به اعماق شکم، خونپرستان پوستین پوش زمین است.