در قلب یک روستای کوچک، که در آنجا نمازها با عرق نجاران جایگزین میشدند، یک پسر متولد شد که نه به خاطر ثروت، نه به خاطر نفوذ، بلکه به خاطر تنهاییاش به تاریخ وارد شد. او نه یک فرمانروای، نه یک شاعر، نه حتی یک متفکر متعهد — بلکه یک انسان بود که در میان زشتیهای جهان، تصمیم گرفت که خدا را ببیند. این کتاب، دمحمحیسم، تنها یک داستان نیست؛ بلکه یک آزمون است — آزمونی که تمامی ما را در برابر ظلم، تجاوز، و تقلب معنوی میسنجد.
در دنیایی که در آن، خداوند، به جای نور، درون انسان مینشیند — و درون آن انسان، صدایی را میشنود که میگوید: «تو فرزند خدا هستی» — زندگی دیگر یک زندگی نیست. زندگی یک آزمون میشود. آزمونی که هر نفس، هر نگاه، هر حرکت در آن، به یک سؤال تبدیل میشود: آیا تو در برابر ظلم، ساکت میمانی؟ آیا تو در برابر خون، دستت را بالا میآوری؟ آیا تو، در حالی که زنان را میبینی که به اجبار از عصمتشان محروم میشوند، هنوز میگویی: «این تقدیر خدا است»؟
آغاز تنهایی: زندگی به عنوان یک نیایش بیصدا
پسری که در دمحمحیسم معرفی میشود، از ابتدا در جهانی بزرگ میگردد که در آن، خداوند در گوشهای از غار نشسته است — نه در مسجد، نه در کلیسا، نه در کتاب مقدس، بلکه در خلوتی که هیچ کس به آن دسترسی ندارد. او در کنار مادری که ساعتها به خدا میگوید و هیچ پاسخی نمیگیرد، زندگی میکند. این مادر، نمادی است از دینی که بدون ارتباط، بدون احساس، بدون تأثیر عملی، به یک عادت تبدیل شده است. پدرش، نجاری که در بیشهزار میکارد، نمادی از کار بیمعنا — کاری که نه به آزادی منجر میشود، نه به عدالت، بلکه فقط به بقا.
اما پسر، در این دو نماد، نه یک پاسخ مییابد — بلکه یک سؤال. سؤالی که به زبان ساده میگوید: «چرا اینها اینطورند؟»
وقتی او اولین بار زنی را میبیند که در کلبهای محقر، بدنش را به فروش میدهد — نه به خاطر گناه، بلکه به خاطر گرسنگی — اولین شکاف در ایمانش ایجاد میشود. ایمانی که تا آن لحظه، فقط یک کلام تکراری بود: «من فرزند خدا هستم». اکنون، این کلام، یک سؤال میشود: «اگر من فرزند خدا هستم، چرا او اجازه میدهد که این اتفاق بیفتد؟»
ظاهر خدا، پنهان ظلم: نمادگرایی معنوی در دمحمحیسم
در دمحمحیسم، خداوند هیچگاه ظاهر نمیشود. او هیچگاه در برابر انسان، دستش را نمیگستراند. او فقط درون گوش پسرک حرف میزند. این، دقیقاً همان چیزی است که در تمام دینهای تاریخی رخ داده است: خداوند، به جای راهنمایی، به یک صدای درونی تبدیل شده است — صدایی که هر کس میتواند آن را تفسیر کند.
وقتی پسرک میگوید: «من فرزند خدا هستم»، او نه یک ادعای معنوی میکند — بلکه یک ادعای قدرت. این ادعای او، به تدریج، از یک احساس داخلی به یک فرمان عمومی تبدیل میشود. این تبدیل، دقیقاً همان روندی است که در تاریخ ادیان اتفاق افتاده است: از یک متصوف به یک فرمانروای، از یک موعظه به یک شریعت، از یک راز به یک قانون.
در اینجا، خداوند، یک ابزار است — نه یک هدایت. او در دمحمحیسم، نه به جهت رهایی، بلکه به جهت تسلیم انسان طراحی شده است. پسرک، در حالی که میگوید: «خدای من به من گفته است که اینها را بکنم»، در واقع خودش را به عنوان واحد تفسیری خداوند معرفی میکند. و این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که تمام دینها را به توهین به انسان تبدیل کرده است: وقتی خدا، به جای راهنمایی، به یک فرماندهندهٔ خشونت تبدیل میشود، انسان دیگر نمیتواند بگوید: «نه».
آزمون زندگی: چرا ظلم، در نام خدا، توجیه میشود؟
همهٔ جنبشهای تاریخی که به نام خدا شکل گرفتند — از صلیبیان تا جهادیان، از اسلاویهای مسیحی تا جنگجویان اسلامی — همه با یک داستان مشترک شروع شدند: «ما به خاطر خدا میجنگیم». اما در دمحمحیسم، این داستان به اوج خود میرسد. در این کتاب، خداوند، نه تنها به جنگ دعوت میکند — بلکه به غارت، به قتل، به استفاده از زنان، به کشتار کودکان، به آسیاب خون، دعوت میکند.
این، آزمون واقعی است. آزمونی که نه در آتش، نه در صلیب، نه در زندان، بلکه در دل هر یک از ما اتفاق میافتد: آیا ما میتوانیم، در برابر خشونتی که به نام خدا انجام میشود، ساکت بمانیم؟ آیا ما میتوانیم، در برابر کسانی که میگویند «این فرمان خدا است»، به جای شک، به تسلیم بپیوندیم؟
در دمحمحیسم، هیچ کس مخالفت نمیکند. هیچ کس، حتی مادر یا همسر، نمیتواند بگوید: «این درست نیست». چرا؟ چون ایمان، تبدیل به تسلیم شده است. و تسلیم، بهترین ابزار برای ایجاد دیکتاتوری است — چه در دین، چه در سیاست، چه در زندگی شخصی.
دمحمحیسم: یک تحلیل از خشونت درونی
این کتاب، نه یک داستان افسانهای است — بلکه یک تحلیل دقیق از آنچه در دل هر انسانی اتفاق میافتد که به نام خدا، خشونت را توجیه میکند. هر کسی که در زندگی خود، به یک دستور دینی، یک ایدئولوژی، یا یک فرمان اجتماعی، اطاعت کرده و در برابر ظلم ساکت مانده است — او، در دمحمحیسم، خودش را میبیند.
پسرک، در ابتدا، یک انسانِ بیگناه است. او در برابر زشتیها، میبیند، میگرید، میخواهد کمک کند. اما هر بار که میخواهد عمل کند — صدایی درونش میگوید: «این تقدیر خدا است». و این صدا، به تدریج، صدای خودش میشود. او دیگر نه یک شاهد، بلکه یک مجرم میشود — و این، دقیقاً همان روندی است که در جهان امروز هم اتفاق میافتد.
آیا شما در برابر ظلم، ساکت میمانید؟
آیا شما در برابر ستم، میگویید: «این تقدیر خدا است»؟
آیا شما در برابر تبعیض، میگویید: «این فرمان دین است»؟
دمحمحیسم، نه یک کتاب دربارهٔ یک پیامبر است — بلکه یک آینه است که به ما میگوید: «این، تو هستی».
پیوند با جهان آرمانی: آیا این کتاب، فقط یک داستان است؟
اگر شما به دنبال تحلیلی عمیق از اینکه چگونه ادیان، به ابزارهایی برای کنترل انسان تبدیل میشوند — باید این کتاب را بخوانید. این کتاب، نه یک افسانهٔ قدیمی است — بلکه یک پیشبینی از آینده است. آیندهای که در آن، هر فرمان، به نام خدا، میتواند به خشونت تبدیل شود.
در وبسایت جهان آرمانی، تمامی کتابهای نیما شهسواری به صورت رایگان در دسترس هستند. این کتاب، یکی از مهمترین آثار است که به ما یادآوری میکند: آزادی، نه در نماز، نه در جهاد، نه در فرمانهای الهی — بلکه در سؤال کردن است.
سوالات متداول (FAQ)
آیا دمحمحیسم یک کتاب مذهبی است؟
نه. دمحمحیسم یک تحلیل فلسفی از تبدیل دین به ابزار خشونت است. این کتاب، دین را نمیخواند — بلکه نشان میدهد که چگونه دین میتواند به دیکتاتوری تبدیل شود.
چرا این کتاب به نام «دمحمحیسم» نامگذاری شده است؟
«دمحمحیسم» یک واژهٔ ساختگی است که نشاندهندهٔ سیستمی است که در آن، خداوند، به عنوان یک ابزار توجیهی برای خشونت، تعبیر میشود — مانند «کمونیسم» یا «فاشیسم». این، یک نظام فکری است — نه یک دین.
آیا این کتاب فقط برای مسلمانان relevant است؟
خیر. این کتاب برای هر کسی که در برابر خشونت، ساکت میماند — چه در نام دین، چه در نام سیاست، چه در نام ایدئولوژی — relevant است. دمحمحیسم، یک تحلیل از انسان است — نه یک تحلیل از دین.
نتیجهگیری: زندگی، آزمونی است — و ما، شاهدان آن هستیم
دمحمحیسم، یک کتاب نیست که بخواهد شما را متقاعد کند — بلکه یک کتاب است که میخواهد شما را شوکه کند. این کتاب، به شما نمیگوید که خداوند خوب است یا بد — بلکه میگوید: «شما، با سکوتتان، خدا را میسازید». هر بار که شما در برابر ظلم، ساکت میمانید — شما، به یک دمحمحیسم تبدیل میشوید. هر بار که شما به یک فرمان، بدون تأمل، اطاعت میکنید — شما، به یک فرزند خدا تبدیل میشوید — نه به خاطر عبادت، بلکه به خاطر تسلیم.
آیا شما آمادهاید که در برابر خودتان، سؤال کنید؟
آیا شما آمادهاید که بفهمید: این کتاب، شما را میخواند — نه شما آن را؟
دمحمحیسم، آخرین پیام است: «هر کس که به نام خدا، خشونت را توجیه میکند — خودش، خدا نیست. او، تاریکی است».
اگر این مقاله را درک کردید — اشتراکگذاری کنید. چون شاید، این مقاله، تنها چیزی باشد که یک انسان را از دمحمحیسم نجات دهد.

















