در دنیایی که زندگی مردان به خون و جهاد تقدیس شده است، زنان، چه در سایهٔ پردهها و چه در میدان جنگ، هرگز صدایی نداشتند. آنها، در دمحمحیسم، نه به عنوان انسانهای مستقل، بلکه به عنوان ابزارهایی برای تحقق اهداف مردان، انتقال نسل، و تأیید قدرت، ظاهر میشوند. این کتاب، با بیرحمیای که تنها یک افسانهٔ فلسفی میتواند داشته باشد، به ما نشان میدهد که چگونه یک نظام که به نام خدا تأسیس شده، زنان را از وجودشان محروم میکند — نه فقط از آزادی و حقوق، بلکه از هویت و حتی از یادبود.
مادر: نماد تسلیم و حافظهٔ فراموششده
مادر پسرک، در دمحمحیسم، نمادی است از تسلیم بیپاسخ. او، در طول تمام عمرش، به خدا میگوید — بدون پاسخ، بدون لمس، بدون آغوش. او به فرزندش نمیآغوشد، نه به خاطر بیحوصلگی، بلکه به خاطر اینکه آغوش، برای او، یک نوع عشق است — و عشق، در دنیایی که خداوند فقط در سکوت صحبت میکند، یک گناه است. او نماد مادری است که دیگر نمیتواند مادر باشد؛ زیرا ایمانش، تمام احساسات انسانی را در خود مصرف کرده است.
وقتی پسرک متولد میشود، مادرش، در حالی که به او شیر میدهد، نه یک آهنگ آرامش میخواند، بلکه نجوایی تکرار میکند: «فرزند خدا هستی». این نجوایی، نه یک دعا برای بقای فرزند است — بلکه یک فرمان برای تبدیل او به چیزی غیرانسانی. مادر، در اینجا، نه یک مادر است — بلکه اولین راهنما و معلمِ دین جدید است. او، با تسلیم خود به این فرمان، تمام مادریت خود را قربانی میکند. او، وقتی فرزندش به دنبال خدا میگردد، از او دور میشود. و وقتی فرزندش به خدا میرسد، او دیگر نیازی به وجودش ندارد.
مرگ مادر، در دمحمحیسم، یک اتفاق معنوی است. نه یک مرگ جسمی. وقتی مادر میمیرد، پسرک، برای اولین بار، چشمانش را برمیگرداند — نه به آسمان، نه به خدا — بلکه به یاد مادر. اما این یاد، تنها یک تاریکی است. یادی که نمیتواند گریه کند، نمیتواند فریاد بزند، نمیتواند از خودش بگوید: «من مادرم را دوست داشتم». مرگ مادر، در این کتاب، نه یک تراژدی است — بلکه یک پیروزی. پیروزی یک دین که از مادریت، یک مانع برای تبدیل انسان به خدا، میشود.
همسر: نماد تبعیض و جنسیتمحوری الهی
زنی که پسرک از دور در بیشهزار میبیند — موهایش در باد میرقصد — نمادی است از عشقی که هرگز نمیتواند عشق باشد. او، در این کتاب، نه یک زن است — بلکه یک نماد. نمادی از آنچه که مرد، در سرزمینی که خداوند در غار صحبت میکند، نمیتواند با آن زندگی کند: یک زنی که انسان است. وقتی پسرک از او میخواهد که با او ازدواج کند، این درخواست، نه یک درخواست عشق است — بلکه یک اعلام هویت. «من فرزند خدا هستم»، میگوید، و این، کافی است. زن، از این لحظه، دیگر یک انسان نیست. او، یک نماد تأیید است. تأیید اینکه فرزند خدا، قادر است به زنی که از خانوادهی مذهبی است، دست یابد — و این، در دنیایی که زنان را از خانهٔ خدا بیرون کردهاند، یک پیروزی بزرگ است.
اما این پیروزی، چقدر ترسناک است. زن، بعد از ازدواج، دیگر نمیتواند سخن بگوید. دیگر نمیتواند احساس کند. دیگر نمیتواند خودش باشد. او، با تبدیل شدن به همسر فرزند خدا، تمام هویتش را از دست میدهد. او، تنها یک اسم میشود: «همسر فرزند خدا». این اسم، یک تاج است — نه بر سرش، بلکه بر دلش. یک تاجی که نه به عنوان افتخار، بلکه به عنوان تبعیض، بر او گذاشته میشود.
وقتی زن، در همان شب اول، به جای اینکه با پسرک در آغوش باشد، در گوشهای بنشیند و به خدا بگوید: «خدای من، این مرد را به من دادی» — آنگاه، دیگر هیچ امیدی برای او باقی نمانده است. او، دیگر یک همسر نیست — بلکه یک خدمتکارِ معنوی است. خدمتکاری که باید بفهمد: عشق، در این دین، یک گناه است. احساس، یک ضعف است. انسانیت، یک اشتباه است.
زنان سرگردان: اسیران، فروشندهگان و نمادهای مقدسِ تخریبشده
در دمحمحیسم، زنان، در معرض دو نوع ظلم هستند: ظلمِ اجتماعی و ظلمِ الهی. ظلم اجتماعی، در میدان شهرها، در کلبههای محقر، در خانههایی که زن را به فروش میبرند، رخ میدهد. اما ظلم الهی، در جایی است که خداوند، با یک نجوای آرام، میگوید: «این زن، غنیمت است».
وقتی پسرک، در میان بازار، زنی را میبیند که بدنش را به فروش میدهد — نه به خاطر گناه، بلکه به خاطر گرسنگی — او، نه یک انسان را میبیند — بلکه یک نماد را. نمادی از اینکه چطور یک نظام، میتواند انسان را به یک کالا تبدیل کند. اما وقتی پسرک، خودش، در اوج قدرت، زنانی را به عنوان غنیمت از جنگهایش به شهر میآورد، و آنها را به عنوان همسران اختیار میکند — آنگاه، ظلم الهی، به اوج خود میرسد.
در دمحمحیسم، زنی که در جنگ گرفتار میشود، دیگر یک انسان نیست. او، یک مالکیت است. یک مالکیتی که خداوند به فرزندش هدیه داده است. زنی که از شهری که نابود شده، به شهر فرزند خدا میآید، دیگر نمیتواند نام خودش را بگوید. او، یک شماره است. یک رقم در لیست همسران. یک نام در فهرست غنیمتها. و این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که دین، به توهین به انسان تبدیل میشود.
وقتی پسرک، در میان این زنان، یکی را انتخاب میکند — نه به خاطر زیبایی، نه به خاطر عشق — بلکه به خاطر اینکه «قلبش را تپاند» — او، یک انسان را انتخاب نمیکند — بلکه یک نماد را. نمادی از اینکه خداوند، به فرزندش، حق دارد که زنان را انتخاب کند — نه به عنوان همسر، بلکه به عنوان ابزاری برای تأیید قدرت. و این، دقیقاً همان روندی است که در تاریخ ادیان رخ داده است: زن، نه به عنوان یک موجود مستقل، بلکه به عنوان یک ابزار برای تولید نسل و تأیید قدرت، تعریف میشود.
زنان در جنگ: نمادهای مقدسِ فراموششده
در دمحمحیسم، زنان، در جنگ، هیچ نقشی ندارند — مگر به عنوان قربانی. وقتی شهری فتح میشود، زنان، به جای اینکه به عنوان شهروندان مورد توجه قرار گیرند، به عنوان غنیمت به شهر میآیند. وقتی مردان کشته میشوند، زنان، به جای اینکه به عنوان بیوهها مورد حمایت قرار گیرند، به جایگاه زندهی اسیران میروند.
وقتی پسرک، به دنبال افزایش قدرت، فرمان میدهد که «زنان بیشماری را به عقد خود درآورید» — او، نه یک فرمان عشق میدهد — بلکه یک فرمان تحقیر. فرمانی که میگوید: «زنان، نه انسان هستند — بلکه نمادهایی هستند که باید توسط مردان تصرف شوند». و این فرمان، دقیقاً همان فرمانی است که در تمام دینهای تاریخی به جا مانده است: زن، نمادی است از آنچه که مرد، نمیتواند کنترل کند — و بنابراین، باید تصرف شود.
اما در دمحمحیسم، این تصرف، یک عمل عبادتی است. زنی که به عنوان غنیمت گرفته میشود، دیگر یک انسان نیست — بلکه یک قربانی است. قربانیای که خداوند، به فرزندش، هدیه داده است. و این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که دین، به توهین به انسان تبدیل میشود. وقتی زن، نه به عنوان یک موجود مستقل، بلکه به عنوان یک ابزار برای تأیید قدرت مرد، تعریف میشود — آنگاه، دین، دیگر نه یک راه رستگاری است — بلکه یک ساختار ظالمانه است.
نمادهای مقدسِ فراموششده: زن در آیینهای دین
در دمحمحیسم، زنان، در آیینهای دین، هیچ نقشی ندارند — مگر به عنوان نمادهایی که باید تخریب شوند. وقتی پسرک، فرمان میدهد که «زن زناکار را سنگسار کنید» — او، نه یک قانون اخلاقی را اعمال میکند — بلکه یک آیین تخریب را تأسیس میکند. این آیین، نه برای نجات زن است — بلکه برای نجات مرد است. مردی که میخواهد بفهمد: زن، نمیتواند خودش را کنترل کند — و بنابراین، باید تخریب شود.
وقتی زن، به خاطر اینکه در برابر فقر، بدن خود را به فروش میدهد — او، دیگر یک انسان نیست — بلکه یک گناه است. و گناه، در دین، باید تخریب شود. و این، دقیقاً همان روندی است که در تاریخ ادیان رخ داده است: زن، به خاطر اینکه انسان است — و انسان، نمیتواند کنترل شود — باید تخریب شود.
اما در دمحمحیسم، این تخریب، یک عمل عبادتی است. وقتی زن، به سنگسار کشیده میشود — جمعیت، نه یک مراسم تنبیه را تماشا میکند — بلکه یک مراسم تقدیس. مراسمی که میگوید: «خداوند، این زن را تخریب کرده است — و ما، به عنوان فرزندانش، این تخریب را تأیید میکنیم».
پیوند با جهان آرمانی: آیا این کتاب، فقط یک داستان است؟
اگر شما به دنبال تحلیلی عمیق از اینکه چگونه دینها، زنان را از هویت و وجودشان محروم میکنند — باید این کتاب را بخوانید. این کتاب، نه یک افسانهٔ قدیمی است — بلکه یک پیشبینی از آینده است. آیندهای که در آن، هر دینی که به نام خدا، قدرت را تأیید میکند — زنان را به عنوان نمادهایی برای تخریب، تعریف میکند.
در وبسایت جهان آرمانی، تمامی کتابهای نیما شهسواری به صورت رایگان در دسترس هستند. این کتاب، یکی از مهمترین آثار است که به ما یادآوری میکند: آزادی، نه در نماز، نه در جهاد، نه در فرمانهای الهی — بلکه در اینکه زن، به عنوان یک انسان، تعریف شود — است.
سوالات متداول (FAQ)
آیا دمحمحیسم زنان را به عنوان دشمن معرفی میکند؟
نه. دمحمحیسم، زنان را به عنوان دشمن نمیشناسد — بلکه ساختارهایی را که زنان را به عنوان ابزار تعریف میکنند، دشمن میشناسد. این کتاب، نه یک توصیه به تحقیر زنان است — بلکه یک تحلیل از چگونگی تبدیل زنان به نمادهایی برای تأیید قدرت مرد است.
آیا این کتاب با اسلام در تضاد است؟
نه. دمحمحیسم با اسلام در تضاد نیست — بلکه با تفسیرهای خشونتآمیز و مردمحور اسلام در تضاد است. این کتاب، اسلام را به عنوان یک نظام قدرت نمیخواند — بلکه اسلام را به عنوان یک تجربهٔ معنوی میخواند. تجربهای که در آن، زن، نه یک ابزار، بلکه یک انسان است.
چرا زنان در دمحمحیسم، هیچ صدایی ندارند؟
چون دمحمحیسم، نه یک داستان زنان است — بلکه یک تحلیل از دینی است که زنان را از صدایشان محروم کرده است. این کتاب، نه یک داستان زن را روایت میکند — بلکه یک داستان مرد را میخواند که زن را از وجودش حذف کرده است. و این، دقیقاً همان داستانی است که در تمام دینهای تاریخی رخ داده است.
نتیجهگیری: زن، نمادی است از آنچه که دین نمیتواند تحمل کند
دمحمحیسم، نه یک داستان افسانهای است — بلکه یک آینه است. آینهای که به ما میگوید: «زنان، در دینهای تاریخی، هرگز به عنوان انسان تعریف نشدهاند — بلکه به عنوان نمادهایی برای تأیید قدرت مرد، تعریف شدهاند». این کتاب، به ما میگوید: وقتی یک دین، زن را به عنوان یک ابزار تعریف میکند — آن دین، دیگر نه یک راه رستگاری است — بلکه یک ساختار ظالمانه است.
مادر، در دمحمحیسم، نماد تسلیم است. همسر، نماد تبعیض است. زن سرگردان، نماد اسارت است. زن زناکار، نماد تخریب است. و همهٔ این نمادها، در کنار هم، یک تصویر را تشکیل میدهند: تصویری از یک دین که، به جای اینکه انسان را نجات دهد — انسان را تخریب میکند.
آیا شما آمادهاید که در برابر خودتان، سؤال کنید؟
آیا شما آمادهاید که بفهمید: دینهایی که زن را از وجودش محروم میکنند — دیگر نه یک دین هستند — بلکه یک ساختار ظالمانه؟
آیا شما آمادهاید که بفهمید: آزادی، نه در نماز، نه در جهاد، نه در فرمانهای الهی — بلکه در اینکه زن، به عنوان یک انسان، تعریف شود — است؟
دمحمحیسم، آخرین پیام است: «هر کس که به نام خدا، زن را به عنوان ابزار تعریف میکند — خودش، تاریکی است».
اگر این مقاله را درک کردید — اشتراکگذاری کنید. چون شاید، این مقاله، تنها چیزی باشد که یک دین را از تاریکی نجات دهد.





















