در قلب یک کتابخانهٔ بیپایان، که دیوارهایش از صفحات فشردهٔ قوانین و حکمهای نوشتهشده با خون پر شده بود، یک تخت سنگی نشسته بود. روی آن، یک کتاب تنها بود — کتابی که هر لحظه تغییر میکرد. صفحاتش نه از کاغذ، بلکه از چرم انسانها ساخته شده بودند. هر کلمهٔ جدید، با قطرهای از خونِ یک فرد بیگناه نوشته میشد. این کتاب، در دمحمحیسم، نه یک کتاب مقدس است — بلکه یک ابزار کنترل است. این کتاب، شریعت الهی نیست. این کتاب، دستور شخصیِ یک مرد است که خود را فرزند خدا میخواند. و این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که تمام دینها را به دیکتاتوری تبدیل کرده است.
کتابی که خودش را مینویسد: وحی به عنوان تحریریهٔ قدرت
در دمحمحیسم، قانون، نه از طریق اجماع، نه از طریق عقل، نه از طریق تاریخ — بلکه از طریق یک صدای درونی تولید میشود. پسرک، در غار، با خدا صحبت میکند. او نه یک قاضی است — بلکه یک مترجم است. مترجمی که ادعای میکند صدای خدا را میشنود، اما در واقع، خودش را به عنوان منبعِ صدا معرفی میکند. وقتی او میگوید: «خدای من به من گفته است که دست دزد را ببرید»، این جمله، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک تصمیم شخصی است که با تقدیس مخفیانه، به یک قانون جهانی تبدیل میشود.
این تبدیل، چقدر هوشمندانه است. چقدر ترسناک است. چون وقتی قانون، به نام خدا نوشته میشود — هیچ کس نمیتواند آن را تغییر دهد. هیچ کس نمیتواند آن را تفسیر کند. هیچ کس نمیتواند آن را رد کند. چرا؟ چون اگر تو به قانون اعتراض کنی — تو در برابر خدا اعتراض میکنی. و اگر تو در برابر خدا اعتراض کنی — تو در برابر خودت جنگ میکنی. و این، یک جنگی است که هیچ کس نمیتواند برندهٔ آن باشد.
کتابی که در دمحمحیسم نشسته، هر روز تغییر میکند. امروز، فرمان میدهد: «زن زناکار را سنگسار کنید». فردا، فرمان میدهد: «هر کسی که با من مخالفت کند، باید بکشید». بعد از آن، فرمان میدهد: «همسر فرزند خدا، مادر همهٔ مؤمنان است و برای همه حرام است». این تغییرات، نه نتیجهٔ وحی الهی هستند — بلکه نتیجهٔ تغییرات در ذهن و تمایلات پسرک هستند. وقتی او میخواهد زنی را به همسری بگیرد — قانون تغییر میکند. وقتی او میخواهد ثروتمندان را غارت کند — قانون تغییر میکند. وقتی او میخواهد از دختران نهساله استفاده کند — قانون تغییر میکند.
این، یک کتاب مقدس نیست. این، یک تحریریهٔ قدرت است. یک تحریریهٔ که نه برای راهنمایی، بلکه برای توجیهِ خواستههای فردی نوشته شده است. و این، دقیقاً همان روندی است که در تمام دینهای تاریخی رخ داده است: قانون، نه از طریق خدا، بلکه از طریق مردی که خود را نمایندهٔ خدا میخواند، تدوین میشود.
از فرمان به شریعت: تبدیل ارادهٔ فردی به قانون جهانی
در دمحمحیسم، شریعت، نه یک نظام اخلاقی است — بلکه یک ساختار قانونی است که برای تثبیت قدرت فردی طراحی شده است. پسرک، در ابتدا، یک انسان است. او، در غار، با خدا صحبت میکند. او، در بیشهزار، نجاری میکند. او، در بازار، به میان آدمیان میرود. اما هر چه جماعت بیشتر میشود، او، کمکم، از انسانیت خود جدا میشود. او، دیگر نمیتواند در کنار مردم باشد. او، دیگر نمیتواند یک انسان باشد. چرا؟ چون جماعت، نمیخواهد او انسان باشد. جماعت، میخواهد او خدا باشد.
وقتی پسرک، برای اولین بار، فرمان میدهد که «زن زناکار را سنگسار کنید»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. این فرمان، نه برای عدالت است — بلکه برای تنبیهِ یک زن است که با یک مرد رابطه داشته است. این فرمان، نه برای نجات جامعه است — بلکه برای تضمینِ خلوصِ احساساتِ پسرک است. او، از زنی که در کلبهای محقر، بدنش را به فروش میداد، دیده بود. او، از آن زن، عشق نداشت — بلکه از وجودش، نفرت داشت. و این نفرت، با نام خدا، به یک قانون جهانی تبدیل شد.
وقتی پسرک، در اوج قدرت، فرمان میدهد که «همسر فرزند خدا، مادر همهٔ مؤمنان است و برای همه حرام است»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. او، میخواهد از زنی که به او ایمان آورده است، نجات بگیرد. او، میخواهد از زنی که در راهش جان داده است، محافظت کند. و این محافظت، با نام خدا، به یک قانون تبدیل شد. این قانون، نه برای نجات زن است — بلکه برای تضمینِ امتیازاتِ فردیِ پسرک است.
وقتی پسرک، فرمان میدهد که «دختران نهساله، از این پس حلال هستند»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. او، از زنی که دیده بود، عشق نداشت — بلکه از زیباییِ او، خواسته بود. و این خواسته، با نام خدا، به یک قانون تبدیل شد. این قانون، نه برای نجات کودکان است — بلکه برای تأمینِ لذتهای فردیِ پسرک است.
این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که تمام دینهای تاریخی را به توهین به انسان تبدیل کرده است: وقتی خدا، به جای راهنمایی، به یک ابزار توجیهی تبدیل میشود — انسان، به جای یک موجود مستقل، به یک ابزار تبدیل میشود. قانون، نه یک ساختار برای رفع ظلم است — بلکه یک ابزار برای تأسیس ظلم است.
مردم: نه شاهدان، بلکه شرکای تحریریه
در دمحمحیسم، مردم، نه شاهدانی هستند که قانون را میبینند — بلکه شرکایی هستند که قانون را مینویسند. هر کسی که به فرمان پسرک اطاعت میکند، دیگر یک انسان مستقل نیست — بلکه یک بخش از یک نظام است. و این نظام، نه یک نظام دینی است — بلکه یک نظام کنترل است. چرا؟ چون وقتی تو به فرمانی اطاعت میکنی که به نام خدا بیاید — تو دیگر نمیتوانی به خودت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به عقلت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به احساساتت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به خودت اعتماد کنی — چون اعتماد به خودت، به معنای اعتراض به خداوند است. و اعتراض به خداوند، به معنای تحقیر خودت است.
وقتی مردم، فرمان دست دزد را بریدن را میپذیرند — آنها، نه به عدالت ایمان میآورند — بلکه به قدرت ایمان میآورند. وقتی مردم، فرمان سنگسار زن زناکار را میپذیرند — آنها، نه به اخلاق ایمان میآورند — بلکه به ترس ایمان میآورند. وقتی مردم، فرمان حرام کردن همسر فرزند خدا را میپذیرند — آنها، نه به توحید ایمان میآورند — بلکه به تسلیم ایمان میآورند.
این، یک تسلیم جمعی است. تسلیمی که نه از طریق تهدید، بلکه از طریق تقدیس انجام میشود. مردم، با ایمان به این کتاب، خودشان را به یک ابزار تبدیل میکنند. آنها، با ایمان به این کتاب، خودشان را به یک مجرم تبدیل میکنند. آنها، با ایمان به این کتاب، خودشان را به یک قربانی تبدیل میکنند.
در دمحمحیسم، قانون، نه از طریق عقل، بلکه از طریق تسلیم تولید میشود. هر کسی که به این قانون ایمان میآورد، دیگر نمیتواند به خودش ایمان آورد. هر کسی که به این قانون ایمان میآورد، دیگر نمیتواند به خداوند ایمان آورد. هر کسی که به این قانون ایمان میآورد، دیگر نمیتواند به انسانیت ایمان آورد. هر کسی که به این قانون ایمان میآورد، دیگر نمیتواند به خودش ایمان آورد.
شکست دین: وقتی قانون، خدا را میکشد
در دمحمحیسم، شکست دین، نه در برابر خارجیهاست — بلکه در داخلش است. وقتی قانون، به جای راهنمایی، به یک ابزار توجیهی تبدیل میشود — دین، دیگر نه یک راه رستگاری است — بلکه یک ساختار ظالمانه است. وقتی قانون، به جای نجات، به یک ابزار تنبیه تبدیل میشود — دین، دیگر نه یک مسیر آزادی است — بلکه یک زندان است. وقتی قانون، به جای عدالت، به یک ابزار تحقق خواستههای فردی تبدیل میشود — دین، دیگر نه یک نور است — بلکه یک تاریکی است.
در دمحمحیسم، پسرک، نه یک پیامبر است — بلکه یک دیکتاتور است. دیکتاتوری که نه با شمشیر، بلکه با کتاب حکومت میکند. دیکتاتوری که نه با تهدید، بلکه با تقدیس حکومت میکند. دیکتاتوری که نه با خشونت، بلکه با قانون حکومت میکند.
وقتی پسرک، فرمان میدهد که «همسر فرزند خدا، مادر همهٔ مؤمنان است و برای همه حرام است»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. این فرمان، نه برای نجات زن است — بلکه برای تضمینِ امتیازاتِ فردیِ پسرک است. این فرمان، نه برای نجات جامعه است — بلکه برای تضمینِ قدرتِ پسرک است.
وقتی پسرک، فرمان میدهد که «دختران نهساله، از این پس حلال هستند»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. این فرمان، نه برای نجات کودکان است — بلکه برای تأمینِ لذتهای فردیِ پسرک است. این فرمان، نه برای نجات جامعه است — بلکه برای تضمینِ قدرتِ پسرک است.
وقتی پسرک، فرمان میدهد که «هر کسی که با من مخالفت کند، باید بکشید»، این فرمان، نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان شخصی است. این فرمان، نه برای نجات جامعه است — بلکه برای تضمینِ قدرتِ پسرک است.
این، دقیقاً همان نقطهی تاریک است که تمام دینهای تاریخی را به توهین به انسان تبدیل کرده است: وقتی خدا، به جای راهنمایی، به یک ابزار توجیهی تبدیل میشود — انسان، به جای یک موجود مستقل، به یک ابزار تبدیل میشود. قانون، نه یک ساختار برای رفع ظلم است — بلکه یک ابزار برای تأسیس ظلم است.
پیوند با جهان آرمانی: آیا این کتاب، فقط یک داستان است؟
اگر شما به دنبال تحلیلی عمیق از اینکه چگونه قانون، به یک ابزار قدرت تبدیل میشود — باید این کتاب را بخوانید. این کتاب، نه یک افسانهٔ قدیمی است — بلکه یک پیشبینی از آینده است. آیندهای که در آن، هر فرمان، به نام خدا، میتواند به قانون تبدیل شود. آیندهای که در آن، هر خواستهٔ شخصی، به نام خدا، میتواند به فرمان تبدیل شود. آیندهای که در آن، هر ترجیحِ فردی، به نام خدا، میتواند به شریعت تبدیل شود.
در وبسایت جهان آرمانی، تمامی کتابهای نیما شهسواری به صورت رایگان در دسترس هستند. این کتاب، یکی از مهمترین آثار است که به ما یادآوری میکند: آزادی، نه در نماز، نه در جهاد، نه در فرمانهای الهی — بلکه در سؤال کردن است.
سوالات متداول (FAQ)
آیا دمحمحیسم میگوید که قانون باید از خدا بیاید؟
نه. دمحمحیسم نمیگوید که قانون باید از خدا بیاید — بلکه میگوید که چگونه قانون، به نام خدا، توسط انسان تولید میشود. این کتاب، نه یک تأیید از قانون الهی است — بلکه یک تحلیل از چگونگی تبدیل قانون به ابزار قدرت است.
آیا این کتاب با اسلام یا مسیحیت در تضاد است؟
نه. دمحمحیسم با اسلام یا مسیحیت در تضاد نیست — بلکه با تفسیرهای خشونتآمیز و قدرتمحور این دینها در تضاد است. این کتاب، دین را به عنوان یک نظام قدرت نمیخواند — بلکه دین را به عنوان یک تجربهٔ معنوی میخواند. تجربهای که در آن، قانون، نه یک فرمان، بلکه یک سؤال است.
چرا قانون در دمحمحیسم تغییر میکند؟
چون قانون در دمحمحیسم، نه از خدا آمده است — بلکه از ذهن و تمایلات پسرک آمده است. هر تغییر در قانون، نشانهٔ تغییر در خواستههای فردیِ پسرک است. این تغییرات، نه نتیجهٔ وحی الهی هستند — بلکه نتیجهٔ تغییرات در ذهن و تمایلات پسرک هستند.
نتیجهگیری: قانون، نه یک نور، بلکه یک سایه است
دمحمحیسم، نه یک داستان افسانهای است — بلکه یک آینه است. آینهای که به ما میگوید: «قانون، نه یک نور است — بلکه یک سایه است. سایهای که در دل هر دینی پنهان شده است. سایهای که در دل هر فرمانی پنهان شده است. سایهای که در دل هر شریعتی پنهان شده است».
این کتاب، به ما میگوید: وقتی تو به قانونی ایمان میآوری که به نام خدا بیاید — تو دیگر نمیتوانی به خودت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به عقلت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به احساساتت اعتماد کنی. تو دیگر نمیتوانی به خودت اعتماد کنی — چون اعتماد به خودت، به معنای اعتراض به خداوند است. و اعتراض به خداوند، به معنای تحقیر خودت است.
آیا شما آمادهاید که در برابر خودتان، سؤال کنید؟
آیا شما آمادهاید که بفهمید: قانون، نه یک نور است — بلکه یک سایه است؟
آیا شما آمادهاید که بفهمید: هر فرمانی که به نام خدا بیاید — نه یک فرمان الهی است — بلکه یک فرمان انسانی است؟
دمحمحیسم، آخرین پیام است: «هر کس که به نام خدا، قانون مینویسد — خودش، خدا نیست. او، تاریکی است».
اگر این مقاله را درک کردید — اشتراکگذاری کنید. چون شاید، این مقاله، تنها چیزی باشد که یک انسان را از قانون نجات دهد.




















