در حکمتی که با زبانی خشن و فلسفی از تاریخِ خونین برمیآید، یک تصویر وجود دارد که هر بار خواندن آن، نه تنها چشمها را میبندد — بلکه تمامی تصورات فلسفی غربی را به چالش میکشد: «به آلت بر نفس میخورد و جان داد». این جمله، نه تنها توصیف یک عمل جنسی است — بلکه یک اعلامیهٔ ماتریالیستی است. در اینجا، روح، نه یک موجودیت مستقل — بلکه یک وهم است. جسم، نه یک ابزار برای روح — بلکه تنها واقعیت است. این مقاله، به تحلیل عمیق این نگاه ماتریالیستی میپردازد: چرا جسم، در نقد این شعر، بیشتر از روح مهم است؟ و چرا، هرگاه جسم، به عنوان تنها واقعیت تلقی شود — آنگاه، خشونت، نه یک جرم — بلکه یک عمل تولید محسوب میشود؟
روح: نمادی از وهم، نه یک وجود
در فلسفهٔ غربی، از دکارت تا سارتر، روح (یا ذهن، یا آگاهی) همواره به عنوان مرکز هویت و آزادی انسان تعریف شده است. «من فکر میکنم، پس وجود دارم». اما در حکمت ما، این اصل بنیادین نابود میشود. روح، در اینجا، نه یک حقیقت — بلکه یک توضیحدهندهٔ ضعف است. یک توضیحدهندهٔ اینکه چرا انسان، از تصرف و خشونت فرار میکند. روح، در این جهانبینی، یک ابزار تسلیت است. وقتی زن میگوید: «من روحم را نجات دادم» — او، فقط تلاش میکند تا جانش را از واقعیت بیرون ببرد.
در شعر، هیچگاه به روح اشاره نشده است. هیچگاه به «نفس» به عنوان یک موجودیت مقدس یا معنوی اشاره نشده است. «نفس»، تنها در جملهٔ «آلت بر نفس میخورد» ظاهر میشود — و در اینجا، «نفس»، دقیقاً همان چیزی است که آلت، میگیرد. «جان»، در جملهٔ بعدی، «و جان داد»، نه یک نشانهٔ انتقال روح — بلکه یک انتقال مالکیت است. جان، نه یک نشانهٔ حیات — بلکه یک دارایی است. هرگاه آلت بر نفس میخورد — جان، از بدن جدا میشود — و به مالک منتقل میشود. این، یک فرآیند فیزیکی-اقتصادی است — نه یک فرآیند معنوی.
جسم: تنها واقعیت در دنیای ماتریالیستی
در ماتریالیسم مارکسی، جسم، ابزار تولید است. اما در حکمت ما، جسم، نه یک ابزار — بلکه خود تولید است. جسم، نه یک وسیله برای رسیدن به روح — بلکه تنها نقطهٔ تماس با واقعیت است. هر چیزی که وجود دارد — عبا، آلت، تیغ، خون — همهٔ آنها، روی جسم تأثیر میگذارند. هر چیزی که اتفاق میافتد — اسارت، تجاوز، کشتن — همهٔ آنها، روی جسم انجام میشود.
در اینجا، روح، نه یک قوهٔ بالاتر — بلکه یک تخریبکنندهٔ واقعیت است. چرا؟ زیرا هرگاه شما به روح اعتقاد داشته باشید — میتوانید بگویید: «من درونم آزادم». اما در این شعر، این ادعایی است که خودش، یک نوع تسلیم است. زیرا اگر شما بگویید: «روح من آزاد است» — آنگاه، شما از خشونتی که بر جسم شما اعمال میشود، میگریزید. شما از واقعیت فرار میکنید. و این فرار، همان چیزی است که قدرت میخواهد. قدرت، نه میخواهد جسم شما را بکُشد — بلکه میخواهد شما، به جای مقاومت، به خودتان بگویید: «اما روح من، آزاد است».
این، دقیquaً همان چیزی است که در جنبشهای مذهبی و روانشناختی اتفاق میافتد. زن، که تحت تجاوز است، میگوید: «من روحم را نجات دادم». مرد، که در جنگ است، میگوید: «من برای خدا جانم را دادم». این گفتهها، نه مقاومت هستند — بلکه فرار از واقعیت هستند. و این فرار، همان چیزی است که ماتریالیسم خشونت، نقد میکند.
بدن: از میدان نبرد به خط تولید
در فلسفهٔ فوکو، بدن، میدان نبرد قدرت است. اما در حکمت ما، بدن، نه یک میدان — بلکه یک خط تولید است. این خط تولید، چه تولید میکند؟ تولید خون، تولید فرزند، تولید تسلیم، تولید مالکیت. هر حرکتی که در این شعر انجام میشود — کشیدن عبا، نشان دادن آلت، کشیدن تیغ — همهٔ آنها، یک عمل تولید هستند.
وقتی مرد، عبا را بر زن میکشد — او، یک دارایی تولید میکند. وقتی مرد، آلت را بر زن میخورد — او، یک سرمایهٔ آینده تولید میکند. وقتی مرد، تیغ را بر گردن زن میبرد — او، یک سند مالکیت تولید میکند. هر جسمی که در این شعر ظاهر میشود — زن، مرد، فرزند — همهٔ آنها، یک عنصر تولید هستند. و هر عملی که انجام میشود — خشونت، تجاوز، اسارت — همهٔ آنها، یک فرآیند تولید هستند.
این، دقیquaً همان چیزی است که در کتاب «پروسه انسان» نیما شهسواری، به عنوان «تحلیل زیستسیاسی نظامهایی» معرفی شده است. در آن کتاب، بدن، به عنوان میدانی از تولید و کنترل توصیف میشود — اما در این شعر، این توصیف، به شکلی بسیار خشن و بدون هیچ تحریفی، تکرار میشود. بدن، در اینجا، نه یک میدان نبرد — بلکه یک کارخانهٔ تولید است.
خون: نه نشانهٔ مرگ — بلکه نشانهٔ تولید
یکی از ترسناکترین بخشهای حکمت، تفسیر خون است. در فرهنگهای متعدد، خون، نماد حیات و مرگ است. اما در اینجا، خون، نه نشانهٔ مرگ — بلکه نشانهٔ تولید است. «به خون تن بگو آتش از آن باد». این جمله، نه یک توصیف — بلکه یک اعلامیهٔ اقتصادی است. خون، نه یک پایان — بلکه یک منبع انرژی است. خون، نه یک نشانهٔ از دست رفتن — بلکه یک وسیلهٔ انتقال است.
در تاریخ، هرگاه خون ریخته میشد — در معابد مصر، در جنگهای صلیبی، در تجارت بردهداری — آن خون، به عنوان یک قربانی تقدیس میشد. اما در این شعر، خون، به عنوان یک محصول تقدیس میشود. هر قطرهٔ خون، یک ثبت مالکیت است. هر لکهٔ خون، یک سند حقوقی است. و این سند، نه در یک کاغذ — بلکه در خون، ثبت میشود.
این، دقیquaً همان چیزی است که در جوامع مدرن، در تجارت بردهداری، و در جنگهای داخلی، اتفاق میافتد. خون، نه یک نشانهٔ تلفات — بلکه یک هزینهٔ تولید است. هر جانی که میمیرد — یک هزینهٔ تولید است. هر زنی که اسیر میشود — یک هزینهٔ تولید است. و این هزینه، نه یک تراژدی — بلکه یک بازدهی است.
نقد الهیات: خدایی که جسم را مالک خود میداند
جملهٔ پایانی شعر، یک نقد مستقیم از الهیات مالکیتمحور است: «به ملکش بر پیمبر نیش بود است». این جمله، یک ارتباط مستقیم بین ماتریالیسم و الهیات را تأسیس میکند. خدا، در اینجا، نه یک موجودیت معنوی — بلکه یک مالک جسم است. خدا، نه یک روح — بلکه یک مالک بدن است.
در ادیان متعدد، خدا، مالک جان است. اما در این جهانبینی، خدا، مالک جسم است. و این تفاوت، تفاوتی بنیادین است. وقتی خدا، مالک جان است — آنگاه، روح، یک ناحیهٔ مقدس است. اما وقتی خدا، مالک جسم است — آنگاه، هیچ ناحیهای مقدس نیست. همهٔ چیزها، قابل تصرف هستند. همهٔ چیزها، قابل تولید هستند. همهٔ چیزها، قابل تبدیل به دارایی هستند.
این، چرا حکمت به ما میگوید: هرگاه خدا، مالک جسم باشد — آنگاه، هر مالکیت بر جسم، یک عمل الهی میشود. و این، دقیquaً همان چیزی است که در تاریخ، اتفاق افتاده است. دیکتاتوران، خود را نمایندهٔ خدا میدانستند — نه چون میخواستند روح را مالکیت کنند — بلکه چون میخواستند جسم را مالکیت کنند.
نقد فلسفی: چرا روح، یک وهم است؟
سؤال اصلی این است: چرا روح، یک وهم است؟ چرا نمیتوانیم بگوییم: «من، روحم را نجات دادم»؟
پاسخ، در خود شعر نهفته است. شعر، هیچگاه به روح اشاره نمیکند — زیرا روح، نه یک واقعیت — بلکه یک ابزار تسلیت است. هرگاه شما به روح اعتقاد داشته باشید — میتوانید بگویید: «من درونم آزادم». اما این گفته، نه یک مقاومت — بلکه یک تسلیم است. زیرا این گفته، از خشونتی که بر جسم شما اعمال میشود، فرار میکند.
در اینجا، حکمت به ما میگوید: تنها راه مقاومت، نه فرار به روح — بلکه تسلیم به جسم است. تسلیم به این واقعیت که جسم، تنها واقعیت است. تسلیم به این واقعیت که خشونت، بر جسم اعمال میشود. تسلیم به این واقعیت که جان، یک دارایی است.
این، یک نقد فلسفی بسیار عمیق است. چرا؟ زیرا هرگاه شما به روح اعتقاد داشته باشید — آنگاه، شما، هیچگاه نمیتوانید از مالکیت فرار کنید. زیرا شما، به جای مقاومت — به فرار فرار میکنید. اما اگر شما، به جسم اعتقاد داشته باشید — آنگاه، شما، میتوانید از مالکیت فرار کنید. زیرا شما، میفهمید که جسم، تنها واقعیت است. و هرگاه جسم، تنها واقعیت باشد — آنگاه، مالکیت، نمیتواند وجود داشته باشد.
نقد ماتریالیسم: وقتی جسم، یک دارایی میشود
در ماتریالیسم مارکسی، جسم، ابزار تولید است. اما در این شعر، جسم، نه یک ابزار — بلکه یک دارایی است. این تفاوت، تفاوتی بنیادین است. ابزار، میتواند تعویض شود. اما دارایی، نمیتواند تعویض شود. دارایی، مالکیت دارد.
در اینجا، حکمت به ما میگوید: هرگاه جسم، یک دارایی شود — آنگاه، هیچگاه آزادی نخواهیم یافت. زیرا آزادی، تنها زمانی ممکن است که جسم، دارایی نباشد. وقتی جسم، یک دارایی است — آنگاه، همهٔ حرکات، تولید هستند. همهٔ احساسات، تولید هستند. همهٔ عشقها، تولید هستند.
این، دقیquaً همان چیزی است که در جوامع مدرن، اتفاق میافتد. زن، به عنوان یک «منبع تولید» تعریف میشود. فرزند، به عنوان یک «سرمایهٔ آینده» تعریف میشود. جسم، به عنوان یک «دارایی» تعریف میشود. و این تعریف، نه یک تبعیض — بلکه یک واقعیت ماتریالیستی است.
نتیجهگیری: وقتی جسم، یک جرم است
این حکمت، تنها یک شعر نیست — بلکه یک هشدار تاریخی و فلسفی است. هشداری که میگوید: هرگاه جسم را به عنوان یک دارایی تصور کنید — آنگاه، هیچگاه از مالکیت فرار نخواهید کرد. هرگاه جسم را به عنوان یک دارایی تصور کنید — آنگاه، هیچگاه از روح فرار نخواهید کرد. هرگاه جسم را به عنوان یک دارایی تصور کنید — آنگاه، هیچگاه از خودتان فرار نخواهید کرد.
راه خروج، تنها یک چیز دارد: عدم پذیرش جسم به عنوان دارایی. اگر ما بخواهیم جهانی بدون مالکیت بسازیم — باید جسم را از دست مالکیت خارج کنیم. باید بفهمیم که جسم، نه یک دارایی — بلکه یک وجود مستقل است. باید بفهمیم که جسم، نه یک ابزار — بلکه یک حق ذاتی است.
وقتی جسم، دیگر دارایی نباشد — آنگاه، مالکیت، ناپدید میشود. زیرا مالکیت، تنها در میدانی زنده است که جسم، دارایی است.
سوالات متداول (FAQ)
۱. آیا این حکمت ضد روح است؟
خیر. این حکمت، ضد روح نیست — بلکه ضد وهمآلودی روح است. او، نه روح را نقد میکند — بلکه آن بخش از روح را نقد میکند که برای فرار از واقعیت استفاده میشود.
۲. چرا جسم، در این حکمت، بیشتر از روح مهم است؟
زیرا جسم، تنها واقعیت است. روح، یک وهم است — یک وهمی که برای فرار از واقعیت استفاده میشود. هرگاه جسم، مالکیت شود — آنگاه، همهٔ چیزها، مالکیت میشوند. اما هرگاه روح، مالکیت شود — آنگاه، هیچچیز مالکیت نمیشود — زیرا روح، وجود ندارد.
۳. چگونه میتوانیم از این ساختار فرار کنیم؟
با اینکه جسم را به عنوان یک دارایی تصور نکنیم. با اینکه هرگونه تعریفی که بدن را از فرد جدا میکند، را به عنوان خشونت بشناسیم — نه فرهنگ. با اینکه جسم را به عنوان یک وجود مستقل، با حق تعریف خود، ببینیم — نه یک ابزار.
{
“@context”: “https://schema.org”,
“@type”: “FAQPage”,
“mainEntity”: [
{
“@type”: “Question”,
“name”: “آیا این حکمت ضد روح است؟”,
“acceptedAnswer”: {
“@type”: “Answer”,
“text”: “خیر. این حکمت، ضد روح نیست — بلکه ضد وهمآلودی روح است. او، نه روح را نقد میکند — بلکه آن بخش از روح را نقد میکند که برای فرار از واقعیت استفاده میشود.”
}
},
{
“@type”: “Question”,
“name”: “چرا جسم، در این حکمت، بیشتر از روح مهم است؟”,
“acceptedAnswer”: {
“@type”: “Answer”,
“text”: “زیرا جسم، تنها واقعیت است. روح، یک وهم است — یک وهمی که برای فرار از واقعیت استفاده میشود. هرگاه جسم، مالکیت شود — آنگاه، همهٔ چیزها، مالکیت میشوند. اما هرگاه روح، مالکیت شود — آنگاه، هیچچیز مالکیت نمیشود — زیرا روح، وجود ندارد.”
}
},
{
“@type”: “Question”,
“name”: “چگونه میتوانیم از این ساختار فرار کنیم؟”,
“acceptedAnswer”: {
“@type”: “Answer”,
“text”: “با اینکه جسم را به عنوان یک دارایی تصور نکنیم. با اینکه هرگونه تعریفی که بدن را از فرد جدا میکند، را به عنوان خشونت بشناسیم — نه فرهنگ. با اینکه جسم را به عنوان یک وجود مستقل، با حق تعریف خود، ببینیم — نه یک ابزار.”
}
}
]
}
اگر این مقاله شما را به تأمل دعوت کرد — آن را با دوستانتان به اشتراک بگذارید. چون آزادی، تنها وقتی شروع میشود که یکی از ما، به این سوال پاسخ دهد: «چه کسی حق دارد جسم من را مالکیت بداند؟»

















