در هوای بهاری و نسیم خوش این روزها چه بالاتر از آنکه با همسالان به جست و خیز بودن و در میان جهانشان به جهان نگریستن، میجهند، میپرند، میدوند و زندهاند و وای که چه زیباست به کنار آنان ماندن و بودن
مادر رفته است تا برایمان قوتی فراهم آورد، از این رو بود که من و خواهر برادرها به جمع بیشتری از هم سنان در آمدیم تا همه با هم بازی کنیم،
قرار بازیهایمان هم مشخص بود، حسابی دنبال هم میدویدیم، بعد از جست و خیز و تعقیب و گریز یکدیگر، آنگاه که میتوانستیم کسی را به چنگ آوریم تا جایی که میشد به نزدیکی او میرفتیم و با دندان آرام به گوشهایش گاز میزدیم، گاه شکمش را لیس میزدیم و او از خنده رودهبر میشد، بعد سریع دست و پایش را جمع میکرد و پس از چندی او به سویمان هجوم میآورد تا تلافی خندهها را از ما بگیرد و این بازی و تعقیب و گریزها ادامه داشت، آنقدر ادامه داشت که گاهی از خانه دور میشدیم و مادر با چهرهای عبوس و ناراحت به جستارمان میآمد و همه را گسیل به خانه میکرد،
اما ما را چه خیال که حال زمان سرخوشی است، زمان جهیدن و پریدن است، نمیتوان که تمام حواس را در اختیار داشت، باید دل به دریا زد، باید جست و خیز کرد و از بودن لذت برد از این رو بود که پیش رفتیم و از خانه دور شدیم،
آنقدر به دنبال هم سانان دویدم و پیش رفتم که دیگر اثری از خانه هویدا نبود، هیچ از آن سرای در دل زمین پیدا نبود و ترسان به هر سو که نگریستم چیزی جز غربت و دوری نجستم، آری بسیار از لانه دور شدم، در میان بازی در میان دویدنها در میان گاز گرفتنها و خندهها، یکباره تابوی دوری از خانه این غربت بر سرمان هوار شد، دیدیم که دوریم، خیلی دورتر از خانه، این را من نفهمیدم در ابتدا شیری فهمید،
او بود که با دیدن جماعت بیشماری از انسانها و رفت و آمدهای بیشمارشان کلافه و دیوانه شد و پس از چندی پا به فرار گذاشت، فقط من و او در میان جست و خیزها تا این حد از خانه دور شده بودیم و او که دریافت تا چه حد از خانه دور شده است به سرعت خود را از قافله دور کرد تا راه خانه را دریابد و من با دیدن فرار او بود که همه دیوارها بر سرم هوار شد
آری تازه فهمیدم تا چه حد از خانه دور شدهام تا چه حد اینجا غریب و بیکس ماندهام، اولین خاطره یاد مادر بود، وای او کجاست تا چه حد میانمان فاصله افتاده است،
آیا به دنبالم خواهد آمد،
آیا مرا پیدا خواهد کرد،
من میتوانم خانه را پیدا کنم و هزاری سؤال بی پاسخ دیگر جهانم را آشفت
به این سو و آن سو نگاه میبرم و هیچ برابرم نیست همهی جهان نا آشنایی و غربت است، وای که این چه فرجامی بود چرا پس این درد جانم را در نوردید،
تا چشم کار میکند انسان است، به روی میزهای بزرگ و بلند ایستادهاند و بر آن چیزهای فراوان چیدهاند در کنار این چیدنها هزاری به پیشواز میزهایشان میآیند و از آنان طلب میکنند و پس از چندی با کولهباری به پیش میروند و در دوردستها ناپدید میشوند،
اینجا کجاست و من به کجا واماندهام، تنها یاد چشمان مادر به تعقیبم است، پنجههای تنومند و بزرگش، نوازشهای مداومش با زبان نرمش کجاست
تا چه حد دنیایمان دور از هم افتاده است،
در میان این همهمهی آدمیان بوهای بسیار مرا به خویش میخوانند، بوی آذوقه و غذا آری همان که مادر را بر آن داشت تا از خانه دور شود، همانکه باعث شد، من و همسالان از خانه دور شویم و حال بوی مست کنندهاش جهانم را در نوردیده است به جانم رخنه کرده و مرا به خود میخواند، پس به پیش میروم بو را با همهی جان استشمام میکنم تا به راه آنچه در انتظار من است را دریابم،
آری این بوی خوش غذا است که مرتب مرا به خود میخواند و من یکه میتازم و به پیش میروم، بو از کمی دوردستتر است آنجا که باز هم آدمیان میزهای بلند به کنار هم چیدهاند و هرکدام اقسامی از آذوقه را فراهم آوردهاند،
هر از چند گاهی آدمیان به پیش میزها رفته و بعد از چندی با دستی پر محو و ناپدید میشوند با دیدن آنان همهی جانم به وجد آمد و باخود اندیشیدم
آری راهکار در همین است به نزدیک یکی از این میزها خواهم رفت درکنارش به انتظار خواهم نشست وآنگاه که با آدمی رو در رو شدم او هم ذرهای غذا به من خواهد داد همانگونه که به دیگر آدمیان در انتظار داده است و من خواهم توانست تا با آذوقهای به دست به نزد مادر و خاندان بشتابم و آنان را از این همه درایت و شجاعتم بهت زده کنم،
اما باز خورهی دوری از خانه و مسیر رسیدن جانم را در نوردید اما به خود نهیب زدم ابتدا دریافتن غذا و پس از آن خواهم اندیشید که راه خانه به کدام سمت است و آن را نیز پیدا خواهم کرد در ثانی حال که بوی غذا مرا مست کرده است راه خانه را نمیجویم بعد از آرام شدن این بو خواهم توانست تا بوی خانه را استشمام کنم در همین افکار بودم که صف به جلو رفت آنقدر به پیش رفت تا نوبت من فرا رسید
به انسان پشت میز چشم دوختم و منتظر شدم تا جیره مرا نیز به دستم دهد به او چشم دوختم و پس از چندی یکی از آدمیان در پشت سرم تکهای آذوقه به دست گرفت و دور شد، با خود گفتم به خاطر جثهی کوچکم است که مرا نادیده گرفتهاند پس صدایش کردم و سهم آذوقهام را خواستم
به او گفتم که من به جز خود مادر و سه خواهر و برادر دارم لطف کن و سهم همهی آنها را نیز به من بده،
نمیدانم چه از صحبتهای من شنید یا نشنید که با چهرهای پر خشم چوب دستی را برداشت و به سمتم هجوم آورد، پا به فرار گذاشتم و از آنجا دور شدم
با خود گفتم شاید مطلب را بد با او در میان گذاشتهام و یا شاید نباید چیزی گفت تا سهم غذا داده شود، اما دیده بودم که انسانها با هم حرف میزنند و بعد از رد و بدل کردن چندی کاغذ میانشان صاحب آذوقه میشوند، آری شاید راز همهچیز در میان همان تکههای کاغذی است، شاید آن نشانهی سهمشان است و شاید…
در میان همین افکار و در پی جستن حقیقت چشمانم دید در دوردستها دید که ماهیها در حال بازی هستند دیدم که جست و خیز میزنند، بالا و پایین میجهند آنها در حال بازی کردن بودند و من دیوانهوار در آرزوی بازی،
هر جای جهان که بود هر نقطه از دنیا اگر سخن از بازی به میان بود جای من به نزدیکشان خواهد شد، آری من در میان آنان خواهم بود و به کنارشان بازی خواهم کرد آخر این بازی روح و روانم را آرام میکرد و حال با هر چه فکر در اندیشه داشتم به سوی ماهیها رفتم تا به کنار هم بازی کنیم
دیگر هیچ در خاطرم نبود نه مادر را به یاد داشتم نه غذا و آذوقه را، تنها ماهیهایی بودند که با هم بازی میکردند و من هم باید در کنار آنها بازی میکردم
به پیش رفتم، به کنار ماهیان در آمدم و دیدم چگونه به بالا و پایین میجهند به کنارشان بودم و با آنان به بالا و پایین جهیدم در میان همین سرخوشی و جهیدن بود که ماهی آرام ندا داد:
نای ماندنم نیست مرا دریاب
به چشمانش نظر کردم و دیدم درد به جانش لانه کرده است او به خاکی مانده است و در حال جان کندن است او باید به آب زنده ماند و حال که نفس از او بریدهاند تا چندی دیگر خواهد مرد، نفس برای کشیدن نیست و همهی جانش التماس به کمک است، او جان میدهد و در درد به مرگ سلام خواهد کرد
دیوانه شدم، نمیدانستم چه باید کرد به این سو و آن سو نگاه کردم،
آبی نبود هیچ آبی نبود، تنها میز بلندی بود که بر بالای آن انسانی ایستاده و هر از چندی آدمیان به سویش میرفتند و با دست پر از آنجا دور میشدند نتوانستم به درستی به میزش چشم بدوزم و از آن چیزی دریابم که مهم جهان، نفس نکشیدن آن ماهی بود،
او بود که به خاک نشسته بود، نفس از جهانش ربوده بودند و تا چندی دیگر میمرد، حال من در برابرش بودم بیهیچ داشتهای، نه آبی در کفم بود تا او را به آن واگذارم و نه هیچ مرهمی که به جانش بگذارم تنها میدیدم و از درد کشیدنش رنج میبردم،
ناگاه بر زمین به کنارش جرعههایی از آب دیدم که بر زمین ریخته و مانده است
از روی میز آدمی ریخته بود و زمین را کمی تر کرده بود، ماهی به کنار همان آبهای اندک بر زمین خشک، مانده و نفسهای با تقلایش را میکشید، پس پوزه بر خاک دادم و آرام آبهای مانده بر زمین را به رویش ریختم، با هر تقلای من کمی آب به جانش میریخت و باز هم نفس نفس میزد، مرتب به این سو و آن سو میرفتم تا از آبهای مانده بز زمین برایش باریکهای پدید آورم تا به آن زنده بماند اما هر چه تقلا میکردم هیچ افاقه نکرد،
پوزه بر خاک خویشتن به زمین افکندم و فریاد زدم، کمک برسانید او در حال مردن است اما هیچ نشنیدند و شاید نخواستند که بشنوند،
دیوانه شدم، فریاد زدم خاک بر سر ریختم پوزه بر خاک آب تراویدم از زمین خواستم تا به قعر خویش آب بجوشاند، او را به خویش برد، خواستم تا جهان دریا شود و او را به کام ببلعد تا نفس بکشد تا چشمانش از حدقه برون نباشد و درد به جانش منزل نکند، ماهی آرام میگفت
نای ماندنم نیست مرا دریاب
جانی در حال مرگ بود در حال رنج دیدن بود و چه از من بر میآمد تا به او فدیه دهم، آب دوای دردم بود
ای آسمان ببار، طوفان کن، ابرها به درد من به رنج او ببارید و نگذارید بی سامان جان کند، نگذارید برابر چشمانم تلف شود، نگذارید تا در درد جان سپارد،
ای آسمان نجوای مرا نمیشنوی، فریاد میزنم دریاب مرا و این دردکش را دریاب که تاب نفس کشیدن نیست، من هم آب میخواهم آب میخواهم تا جانم را بشوید، ای آدمیان کجایید صدای نالههای او را نمیشنوید، او به من نگفت به جهان و جهانیان گفت
نای ماندنم نیست مرا دریاب
ای ابرها قسم به جان خسته او خواهم خورد که اگر ببارید و او را به آب زندگی دهید دیگر آب نخواهم خورد، تمام آب جهان را به کام او فرو برید تا زنده باشد و زندگی کند، آخر او جان است، او زنده بر این جان است و همهی جهانش همین جان است، او را دریابید تا زنده بماند
ای جهان، ای آدمیان، ای آسمان، ای ابرها، ای خدایگان، نمیشنوید ضجهها و مویههایش را نشنیدید، درد کشیدن و بی نفس ماندنش را ندیدید در انتظار چه به سر بردهاید، این پوزه بر خاک ماندهام توان بیش ندارد این آبهای مانده بر زمین هیچ ندارند تا به او زندگی ببخشایند، برای شما جرعهای است زندگی او در امان داشتنش بشتابید و او را دریابید که این روز به نحسی مرگ خاتمه نیابد
هر چه فریاد زدم، هر چه لابه کردم، هیچ مدد نرسید و جهان در خاک ماند که او را به خویش بلعد، پوزهام هیچ توان نداشت در میان همین عجز و التماس دیدم به دور دستتری، دیدم تنگی از آب را
وای همهی حیات در آن بود، همهی زندگی به آن بود، جان او تشنه بر آن بود، او مددگر و تیمارگر دل بی کسان بود،
دیوانه شدم، پیش رفتم و تنگ را به دندان کشیدم هر چه فاصله بر میانمان بود را در نوردیدم به دندان کشیدم به پوزه مالیدم هر چه بود و نبود را پشت سر گذاشتم تا او را دریابم که نای ماندن نداشت که فریاد مرگ سر داد
تنگ را به نزدش بردم و سرآخر به جانش نشاندم تنگ را شکستم و آبش را به جان او رساندم، آب به میان جانش رفت، تراوید، زندار کرد او را به جان نشاند و زنده کرد، نفس کشید با همهی درد نفس کشید و جان را به خویش خواند، صدای شکستن تنگ و روان شدن آب گرانش آدمیان را به خویش خواند تا ببینند تا ما را دریابند تا ماهی دردمند را ببینند و چندی نگذشت که همان مرد بالای سرم ماهی را از زمین برداشت و به بالای میز گذاشت، بالای آن میز چه بود او چگونه در آن دوردستان زنده خواهد بود باید رفت به اسمان منزل کرد و در میان آسمان دید که به میز این آدمیان چه نهادهاند چه گذاشتهاند و چه اکسیری ماهی دردمند را زنده خواهد کرد،
او زنده بود و با تمام دردهای مانده در چشمان پر رنجش زنده ماند تا دوردستتری کسی دوباره او را از آب برون کند، درد کشیدنش را نظاره کند تا سر آخر به درد و زجر و شکنجه جان دهد تا انسانی گوشت تازه نوش جان کند، لذت برد و باز به دنبال گوشت تردتری بگردد، به دنبال جستن لذت تازهای برآید که جهان از آن ایشان بود
با پوزهی بر خاک، با دندان در میان تنگ، با هر چه در توان داشت و نداشت جان بخشید که مایهی حیات، جان جاندارگان است، دریافت که خویش جان بود و جان ارزش جهانش
هیچ نپرس هیچ ندان هیچ نگو که کیست که چیست که باورش کجاست و رنگش چیست هر چه هست طالب مدد است و مددرسان به جانش آمده تا از خویش بگذرد تا او را پاس بدارد و او را دریابد پس دریافت و جهان را نو کرد که زندار است بر این جان پاک که دوباره زنده خواهد شد به این نفس دار خاک و دوباره از نو سرآغاز خواهد که این احساس را دوباره و هزاران باره به دل هر چه جان است زنده خواهد کرد
بیدار با هر چه در جان است بر آن است تا حامی جان شود تا زنده کند تا بیدار ماند حافظ جهان شود و این فرجام جهانی است که ما برایش فریاد میزنیم به کنار هم یک جان برای مدد به هم برای ساختن جهانی بهتر به آرزویی که در دستان تلاشگران است جهان دوردستها از آن مبارزان است با پوزههایی بر خاک با جانی پاک با فریاد چالاک با عزم افلاک با تن خونین بیباک
فردا جهان، جهان آزادگان است.