چه قدر آهسته و سنگین گام برمیدارد، گویی وزن زیادی را به همراه خود میکشد، احتمال آنکه هر لحظه زمین او را به خود ببلعد و یا او شادمانانِ زمین را حفر کند و از گامهای سنگینیاش به درون فرو رود بسیار است.
باز چه چیزی فکر او را مشغول خود کرده که ابروان را اینگونه در هم کشیده است، آن ابروان پر صلابت که به پرچین کوچکی میتوانست آنقدر زیبا شود که همهی بینندگان را به زانو بکشد،
ای وای باز هم کفر گفتهام، باز هم تمام مقدسات را به سخره گرفتهام
زن برای عرضه به زمین نیامده است و آن تنها وظیفهی هرزگان است، هر چه زشتتر باشیم پاکتر خواهیم بود و نظر کرده به نزد خداوند بزرگ آسمانها
این پنجرهی کوچک رو به آسمان و منظرهی این کوچه محقر تمام زندگی من شده است، کوچهای تنگ که فکر نمیکنم بیشتر از سه متر عرض داشته باشد، با این خانههای دو طبقهی رو در روی هم تک تک آجرها و نمای نداشتهشان را در این مدت از بر شدهام، میدانم رأس چه ساعتی چه کسی از همسایهها به روی بالکن میآید و چگونه کل محله را زیر نظر میگیرد، میدانم در حال حاضر چه کسی در خانهاش چه کاری انجام میدهد و در ساعتی دیگر چه کاری برای انجام دادن دارد و این پیشبینیها بخشی از عمرم را به دنبال خود میبرد و مرا باز در این اتاق کوچک تنها میگذارد،
چند صباحی است که این اتاق از آن من شده است، بعد از آن همه مشقتها بعد از آن همه خاک خوردنها، بعد از زندگی در میان خانهای نیمهساز بالاخر موفق شدیم تا ساخت این خانه را به اتمام برسانیم و حال من میتوانم در این اتاق زمانی را به خلوت بگذرانم هر چند که این زمان تنهایی دوام بسیاری نخواهد داشت
قفل کردن درب که از گناهان کبیره محسوب میشود، اما حداقل میتوانم درب را ببندم که آن هم در پی گذشت چندی به همت یکی از اعضای خانواده و گاه دیگران گشوده میشود و من باید همواره در دسترس این جماعت باشم
درست مثل همین الآن که با گامهای مادر که از کوچه گذشت و به خانه آمد درب به یکباره باز شد، صدای گامهای او را از چند گامی حس میکنم و میدانم که به سمت اتاقم آمده است، در طول تمام مدت که به پشت پنجره نشستهام باید تمام حواس را معطوف شنیدن کنم و با دل و جان تمام صداها را بشنوم، آخر احتمال آمدن ناگهانی هر لحظهی یکی به درون اتاق بسیار است و مکافات از آنجا آغاز خواهد شد که من پشت پنجره نشسته باشم
دختر که پشت پنجره نمینشیند،
دختر که نباید به بیرون نگاه کند
دختر که نباید تا این حد بیحیا باشد و دختر که نباید…
باز به اتاق آمد و من او را از گامهای سنگینش و آن طور که زمین را برمیکند و به داخل میآید تشخیص دادم، گویی با هر گام برداشتن میخواهد زمین را به دنبالهی خود بکشاند و هر چه بر آن است را زیر و رو کند، برای هرکسی که چند باری به راه رفتن او گوش فرا داده باشد تشخیص صدای گامهای او آسان است و برای منی که در طول تمام عمر این گام برداشتنها را دوره کردهام آسانتر
قبل از رسیدنش به داخل اتاق باید خود را به صورت دیگری در اتاق جای دهم،
باید که از قبل خط قرمزها را مرور کنم،
دختر دراز نمیکشد، اگر هم کشید از پشت به روی زمین دراز نمیکشد،
دختر که به پشت پنجره نمینشیند و به بیرون چشم نمیدوزد،
پردههای پنجرهی اتاق دختر همواره کشیده است و باید که برای اطمینان پردهای متشکل از چند لایه سراسر پنجرهها را بپوشاند
دختر درس بسیار هم نمیخواند، آخر این چه کاری است، این درس خواندنها که ما را به جایی نمیرساند ما باید درس زندگی بیاموزیم و برای زندگی تلاش کنیم، اما هر چه باشد خواندن درس خطرات کمتری به همراه دارد، پس آنگاه که صدای پای او را شنیدم باید که خود را به جایگاهی برسانم که از چندی پیش آن را برای خود تعبیه داشتهام،
آن میز تحریر کوچک با آن چراغ مطالعه که چه قدر آنها را دوست دارم، هر دو را پدر برایم خرید، با چه ذوق و شوقی برای آوردنش به بالا، به حیاط رفتم و از خاطرم رفته بود که چادر سر کنم، آخر پدر که توان خریدن چیزی نداشت، مردی که همهی روز را کار میکرد و در سرما و گرما جان میکند توان خریدن این اشیای لوکس را نداشت، اما او که لابههای مرا شنیده بود، دیده بود از حسرت داشتن این میز تحریر چه مویهها کردم، پس اگر بارهای دیگران را به کول برد و همهی سنگینی را به جان خرید باز به دل مرا یاد کرد و در این روز به خاطرم بود تا آن را به همراه بیاورد و برایم دنیای تازهای را ترسیم کند، دنیایی پر از آرزوهای تازه، خواندن و نوشتن در میان میز کوچکی با چراغی که دفتر و کتابهایم را روشن و پر نور میکرد، دیگر نمیتوانستم بر جای خود خشک بمانم، دوست داشتم تا پدر را در این آوردن بارها کمک کنم، او به عصارهی همین بار بردنها این بار گران را برای من تدارک دید و دور از انصاف بود که باز هم همهی بار را به دوش بکشد و از پلهها به بالا بیاورد
فریادهای مداوم مادر مرا به خود خواند و همهی شیرینی داشتن آن میز تحریر و آن چراغ مطالعه به قلبم جا ماند
تنها هرزگان اینگونه به حیاط میآیند، آن هم حیاطی که از بالکن دیگر همسایهها دید دارد و هر کدام از آنها میتوانند این هرزگی را ببینند،
غر و لندهای مداوم مادر که این دختر به باطن هرزه است و اینگونه کارها را میپسندد، هر چه با او کنیم از او چیزی فراتر از آن برداشت نخواهیم کرد، اما حال بهترین جایگاه برای من و برای رویارویی با آن زن در میان همین میز تحریر است و در حالی که کتابهایم را به دست گرفته و آنها را میخوانم او میتواند به من نزدیک شود و وارد اتاق شود و هر کاری که خواست بکند
دقیقاً از دل این اتاق چه میخواهد؟
چیست که برای او تا این حد این اتاق را جذاب کرده است؟
چه چیز با ارزشی در این اتاق تا به حال جسته است که هر بار به آمدن در این اتاق راغب میشود؟
بارها و بارها طول حرکت او را در این اتاق را دوره کردهام، اما هیچ نیافتهام و حال باز هم در حالی که مثل همیشه با گامهایش زمین را میکند و به پیش میرود با سری به پایین و ابروانی در هم به اتاق میآید، بیمعطلی و طبق رسوم و عادت دیرینهاش باید که تلنگری به من بزند
نمردی اینقدر خود را به اتاق حبس کردی، ذرهای هم با ما باش و ما را دریاب
بعد با سرعت به سوی کمد لحاف و تشکها رفت و سر به درون برد، اما من که ندیدم چیزی بردارد یا چیزی بگذارد تنها سر به درون برد و بعد از چندی باز از اتاق بیرون شد، در حالی که داشت از اتاق فاصله میگرفت با صدایی که به فریاد میمانست گفت:
بیا و غذایی بپز آن پدر و برادر بیچارهات تا چندی دیگر خواهند آمد
چرا نام آن پدر دردمند را به کنار آن برادر تنهلش یکجا آورد، او که بیچاره نیست، مشخص است حال در پی چه میگردد، آیا باز هم دختر تازهای را برای صحبت کردن جسته است و یا طبق عادت همیشه به سر کوچه با دوستان اراذلتر از خود در حال جولان دادن است،
حال چندی است که از پنجرهی اتاق او را نمیتوانم ببینم، اما گذشتهها همهی حرکاتش را از پنجره زیر نظر داشتم، آخر پاتوق اصلیشان همین چند گامی آن سوتر زیر پنجرهی پونه بود، میآمد صدایش را به سرش میانداخت با دوستان عربده میکشید، شوخی میکرد و بعد از آمدن پونه به پشت پنجره یکی از دوستان را به این و آن سو پرتاب میکرد و عرض اندامی میکرد و بیچاره پونه که چه مبهوت این پهلوان پنبهی در خیابانها میشد
اما حال دیرزمانی است که دیگر به چند گامی آنسوتر با آن دوستان اراذل نقل مکان کرده است، تنها از بالای پشتبام نیمه تمام میتوانم او را ببینم، چند باری که دیدمش همان رفتارهای تکراری گذشته را کرد، باز هم قلدری میکرد، فریاد میزد، با همه شوخی راه میانداخت و بعد از این سفر پربار در هر ساعت که دوست داشت به خانه میآمد تا از شاهکارهایش برای مادر سخن براند و او از داشتن چنین پسری حظ برد و باز به چشمان به لبها و به ذهنش فریاد بزند
ای کاش به جای من پسری زاییده بود تا هیچگاه به هرزگان بدل نمیشدم،
باید شام پخت باید برای او غذا پخت تا فردا بهتر و بیشتر بتواند عربده سر دهد باید این تفاخر بزرگ خاندان را به دیگر محلهها هم رساند و همه از دیدن او درس بگیرند و بدانند که فرزند ارشد محبوب خاتون چه عربدهکش قهاری است، باید او را با غذاهای لذیذ سیراب کنم باید او را…
اما آن پیرمرد هم از همان غذا میخورد، خب اگر برای او غذا نپزم باز به تخممرغی از سوی محبوب خاتون مهمان خواهد شد،
چه چیز بیشتر جز تخممرغ در تمام این سالها خورده است، تمام کارها و بار بردنهایش برای من بود و تمام بار منت بر سر من خراب شده است و اینها را چه دخلی به محبوب خاتون بزرگ که یکه زن و تنها ناجی خانوادهی ما است، اگر او را هیچگاه سیراب نکرده ارزشی نیست تنها ارزش جاری آن است که او آن مرد دیوانه را زندگی عطا کرده، تمام پول کار کردنهایش را اندوخته تا بتواند خانهای بسازد تا بتواند امروز سقفی بر سر داشته باشد، اگر زندگی نکرد، اگر نفهمید تمام عمرش چگونه گذشته اگر در تمام این سالها هیچگاه غذای درستی به دهان نبرد هیچ ارزشی در میان نیست که محبوب خاتون یکه مدبر این خاندان است
باید به میان آشپزخانه باشم، باید تمام کارها را به بهترین شکل به پیش برم، او از من تدارک شام خواست و من باید شام بپزم، آشپزخانه را تمیز کنم، گردگیری کنم، جارو بکشم و هر چه در دید میآید را بشورم و بسابم که این آخرین اخطار او به من بود، تخطی از آن جنگ بیپایان دیگری را به وجود خواهد آورد،
محبوب خاتون به پیش میآید و هر چه در برابرش باشد را به خاک مینشاند، هر که در برابرش بایستد را با خاک یکسان خواهد کرد و قدرت و بزرگیاش را به رخ همگان خواهد رساند، همه در برابرش به خاک میافتند و هیچ برای گفتن نخواهند داشت که او قدرت گفتنش قدرت دانستنش و همه چیزش فراتر و والاتر از دیگران است،
باید هر چه گفت را به توان بینهایت برسانم و تمام کنم که جنگ سختی در کمین است، شروع این کنایهها جنگ سختی را نوید میدهد که سرآخرش حتماً به هرزه بودن من ختم خواهد شد،
اما آن پیرمرد چه چیزی را برای خوردن بیشتر دوست داشت، چه خورشتی را میپسندید، آری در کنار غذا همواره دوست دارد که خیار ماست بخورد، اما خیار در خانه تمام شده اگر بخواهم برای خرید خیار به بیرون بروم چه؟
محبوب تازه آرمیده است، تازه از او صدایی نمیآید و معلوم نیست خود را به کدام سوراخ پنهان کرده،
آیا به دنبال شر میگردی؟
آیا میخواهی جنگ تازهای رقم بزنی؟
حال که هوا تاریک شده مگر دختر حق بیرون رفتن از خانه را دارد؟
مگر میتوان دختر تنها را برای خرید آن هم این موقع از شب بیرون فرستاد؟
وا مصبیتا ای وای که جهان، جهان هرزگان شده است، این دنیا ما را به هرزگی و هرزهبارگی سوق میدهد
بهتر است که پیرمرد امروز از خوردن ماست و خیار پرهیز کند، شاید در فرصت دیگری برایش تدارک دیدم،
به نظرت در حال حاضر کجاست؟
آیا باز هم طبق معمول به حال آمده و تمام بند و بساط برای خوابیدنش را به حال رها کرده تا خانه را به خانهی ارواح بدل کند، تمام چراغها را خاموش کند، ما به گور بنشینیم و صدایی از هیچ جا بیرون نیاید که او خسته و ملول است،
امروز برای خرید به بیرون رفت و این بیرون رفتن حتماً او را کلافه و خاموش کرده است، حتماً او را در هم برده است، پس حتماً امروز بیشتر از دیگر روزها به استراحت نیاز دارد، اگر در حال باشد حتماً خواب است اما اگر به اتاق خودشان رفته باشد بی شک در حال صحبت کردن با تلفن است،
سرک کشیدن و جستن او هم ترسناک است که اگر ببیند همه را تفسیر به بازیگوشیهای زنانه خواهد کرد،
زن سنگین باید باوقار و بیتحرک تنها به گوشهای بایستد و آنچه از او خواسته شده است را به اتمام برساند، یعنی در حال حاضر من باید تمام حواس پنجگانهام را در اختیار پخت و پز بگذارم، نه کار دیگری که اینها هم شاید به آخر تعبیر بر هرزگی شود
اما هر چه برایش ببافند و بیافرینند برایم ارزشی نیست که بدانم آن زن سنگین و با وقار حال به چه حال و در انجام چه کاری است، تمام حال را زیر و رو کردن چند ثانیهای از وقت را نخواهد گرفت و اتاقی که دروازهاش را بسته و چسبیده به همان حال محو شده در آن سوی آشپزخانه است هم کار زیادی ندارد، اما در اتاقی که چراغهایش خاموش است صدای پچ و پچ کردن محبوب را میشنوم، آرام، آرام صحبت میکند، چراغها را هم خاموش کرده و به نظرم حالا خودش را روی تلفن پهن کرده است،
کمر خمیده بر روی تلفن و در حالی که تلفن نزدیک به پاهای جمع شدهاش است تصویر آشنای او در حال مکالمه است، اما این صدای آرام و شکسته مرا به چیزی نزدیک نخواهد کرد، باید سر چسباند، باید به آن درب حائل میانمان نزدیکتر شد، دایرهی کسانی که با او همکلام میشوند بسیار کم است، میتوان به جرأت این دایره را به یکی از خالهها، آن خواهر سنگین و با وقار آن الهه و مرکز عالم هستی، آن زن همهچیزدان و آن الهه پاکی و شکوه نسبت داد
میدانم که حال هم با او به سخن نشسته است، مطمئنم که باز هم با او حرف میزند چرا که تنها او است که محبوب را تا این حد آرام میکند، تنها در برابر او محبوب، اینگونه دست و پا را جمع میکند و آرام و با لکنت سخن میگوید، آری او به دایرهی این هستی نشسته است و یکی از این خطوط درگیر به شعاع چنین دایرهای برای محبوب است
این مرید در برابر آن مراد است که اینگونه سر به زیر میاندازد و بیشتر گوش میسپارد تا بیشتر بفهمد تا بیشتر بداند و از اندوختهی اسرار آن زن با کمالات بهرهای برد، اما میان حرفهایش میان این سکوت چند کلمهای از آن زن سنگین و با وقار تنم را به لرزه واداشت، عرق سرد بر پیشانیام نشاند و جانم را به لب رساند، تکرار این واژگان دردمند به دردم نشاند و جانم را به زخم کشیده است
عورت، آلت
ضربآهنگ این دو واژه که در جستنشان به تردید افتادم هم مرا به درد نشاند، ندانستم کدامشان بود، اما از زبان محبوب شنیدم که یکی را ادا کرد و به زبان راند و از گفتنش هنوز زمان کوتاهی نگذشته بود که زیر گریه زد، صدای گریهاش گوش اسمان را هم کر میکرد، دیگر به تو نمیخورد و با زجر ناله سر میداد، نمیدانم به آن سوی خط آن پیرزن همهچیزدان چه برای گفتن داشت اما ترسیم صورت محبوب برایم ساده بود آن صورت که حال به چروکهای بسیار در خود ترک خورده و به خود وامانده است، آن اشکها که به این صحرای بیآب و علف ذرهای آب آوردهاند تا این خشکی را بشویند و ابروان در هم کشیدهای که حال به درد اشکهایش آرام افتادهاند آن تصویر همیشگی از خشونت را از میان بردهاند
دیگر نتوانستم بیشتر از آن در کنار آن درب منزل کنم، دیگر نتوانستم حتی برای ثانیهای بیشتر در آن هوا نفس بکشم و باید که از آن تاریکخانه دور میشدم، باید خود را به هوای آزاد میرساندم، دیگر هر چه میخواستند بگویند، هر چه میخواستند بکنند، توان بلعیدن آن هوای گندیده در آن تاریکخانهی نمور به جانم نمانده بود، باید به پشتبام نیمهساز میرفتم، آنجا که دو غمخوار به انتظارم نشسته بودند، آنجا که آنها مرا در مییافتند با نوکهای کوچک و بی دردشان جانم را میخوردند،
ای زردان کوچکم، ای زرد روی ماه دل برایم بگو، آیا شمایان به همین دردها واماندهاید، آیا شمایان هم هرزه میانگارید، آیا تو دختر شده و این فرسنگها فاصله را به میانت دیدهای، نکند شما دو کوچک زیبا به دو جنس تعلق پیدا کنید و در این جنگ به سر و روی یکدیگر بکوبید، اما شما که آرام همدیگر را بغل میکنید اما به قلب شما که هیچ از اینان که ما دانستهایم راه نیافته است،
آنگاه که نوک پهنت را به انگشتانم میچسبانی و میخواهی ذرهای از جانم شوی به درونم رسوخ کردهای،
ای کاش جهان، جهان بی عورتان بود، ای کاش هیچ به تنها جا نداشت از این آلت زشت که مارا از هم دور کند
ای کاش هیچگاه کودک نبودم و هیچگاه …
او از کجا دانست که عورت چیست، چه کس او را به این آلت و عورت آشنا کرد، چه میدانست از این جسم که بر او مانده است، چه کسی این را با او در میان گذاشته بود که به آن سن و در میان آن کودکی مرا به آن دخمه برد، چرا عورتش را نمایان کرد، برایش چه بافته بودند که فکر میکرد نمایان کردن عورت برای دختری تا این حد بزرگ و والا ارزش است،
آیا پسرک عربدهکش در خیابانها که حال میتوانم او را کمی دورتر از این هوا و به زمین در میان دیگر اراذل دوستانش بجویم تا به حال عورتنمایی کرده است؟
آیا آلتش را به دیگری نشان داده است؟
این ذره از جسم آدمیان چیست که جهانشان را به لرزه آورده است؟
این جسم وامانده بر جنازههای آنان که به خود میکشند چیست که مرا به عرق سرد مینشاند و محبوب را به اشک چشم،
آن پسرک در دورترها از کجا دانست که با نشان دادن عورتش دنیایم را به آتش خواهد کشید؟
چه کسی او را آموخت که این نمایان کردن آلت، آتش به زندگیها خواهد زد؟
آیا بر محبوب هم کسی عورت نشان داد، آیا به حق آن روزهای دیرین نباید که او را بازخواست کنم، نباید او را بیعصمت و بیعفت کنم، نباید بر سرش هوار بکشم، نباید او را هرزه بخوانم، نباید به این انگ دیگر حتی به چشمانش نگاه نکنم،
اما شاید همهی اینها را خود به خود خوانده است که کسی آلتش را به او نشان داده است و زن که نباید ببیند که با دیدنش هم ناپاک خواهد شد، ای ننگ بر هر چه زن خواندهاند، ای نفرین به این زن بودنها، همه از هرزگیها آمده و همه را به هرزگانی بدل خواهد کرد
اردک کوچکم، آیا شمایان هم عورت نمایی میکنید، آیا عورت به یکدیگر نشان میدهید و اگر دادهاید آنکه ناخودآگاه دیده است، آنکه ندانسته به این مرداب افتاده است، ناپاک و هرزه خوانده میشود؟
آیا از داشتن چنین فرزندی به خود شرم میکنید؟
آیا به واسطهی اینکه او چیزی دیده که نمیدانسته چیست و کسی او را به هزاری دیگر هوا به آن دور دستان کشانده است او را از خود میرانید؟
آیا دیگر هیچگاه او را پاک نمیانگارید که پاکی به تن و دیدگان و پردههای بر اندامتان نهفته است؟
کاش به دنیایتان ذرهای جای بود که مرا به خود فرا میخواند و به خود نزدیک میکرد تا هیچ دیگر از اینان به یاد نسپارم، هیچ از اینان به همراه نیاورم و همه را از دور خود دور کنم
چرا اشک بریزم و چرا باید که ناله و فغان سر دهم، محبوب چرا به اتاق نشسته و گریه میکند، آیا او هم بیعفت و ناپاک شده است که دیوانهای عورتش را به او نشان داده، آیا برای ناپاکشدن خود اشک میریزد، یا نه او که ناپاک نمیشود، او و آن خواهر بزرگتر از خودش سرمنشأ تمام پاکیهای دنیای هستند، شاید به یاد گذشتهی خفتبار من افتاده است، شاید به یاد آن افتاده که دختری هفتساله، عورت پسری دوازدهساله را دیده است و تمام پاکی تنش را از او ربودهاند و او هرزهای است که تمام این سالیان با او زندگی میکند، آیا به یاد این ننگ بر پیشانی افتاده است؟
آیا باز به خاطر میآورد که چگونه آن محله را پشت سر نهادند تا از این انگ و ننگ دور شوند، این ننگ خانمان برانداز را از خود دور کنند که دختر هفتسالهشان عورت دیده است، جزئی از بدن دیگری را دیده اما هیچگاه نپرسیدند که آن کودک دیوانه چرا عورتش را به من نشان داد، او را هم به باد کتک بستند، پدرش بعد از فهمیدن دیوانهوار جانش را درید و به او فهماند که این بخش از اندام آدمیان ذرهای باعث شرمساری است، ذرهای است که باید آن را به خفا نهان کرد و از آن هیچ نگفت و هیچ نشنید،
بیهیچ یاد و خاطره از اینان بی یاد و نگاه به دنیای اینان میخواهم آرام تو را، ای اردک کوچک زردم به آغوش بکشم و بی هرزگی به دنیای ماندهی اینان به عورت و آلت نمایی که همه را به یکباره به هرزگی نشانده است آرام بخوابم، شاید به خواب دنیایی دورتر از اینان جستم و نقش تازهای بر آن زدم که دورتر از دنیای دردآلود اینان بود.