در کلاس درس آمد آن معلم پیشبان
تا که درسی بر تو آموزد به ایشان پیشخوان
بچهها امروز درس ما زِ ما دور است جان
از زمان دور از آن بربریت پست خوان
در زمان ما دگر این کارها آن کار نیست
بردهداری در چنین دوران ما آن کار نیست
این نشان بربریت باشد از تاریخ خوان
لطف انسان آن دگر هیچ و بر آن تکبیر جان
در زمانهایی که دور است از جهان و جان ما
بردگانی بوده و اربابهایی کاروان
آن نسان آن روز هر کس قدرتی را راه داشت
از برای خویشتن او بردگانی جاه داشت
او به قدرت شاه و ارباب و خدای زور بود
بر دل رحم و مروت او نسان کور بود
هر کسی را از فقیران او گرفت و شاه گشت
بر جهانش او شده صاحب جهانش تار گشت
او دگر صاحب به جانش او دگر ارباب بود
اینچنین رعیت به پایش بردهای در کار بود
بر تن آن میزند داغی و او را داغ کرد
از دل این او نشان و او نسان را خار کرد
او دگر شاه و خدا و او دگر ارباب بود
صاحب جان همو او آن خدا قهار بود
بر تنش داغی زند میسوزد او در زیر شاه
دم نتاند بر زند زیرا خدا قهار بود
او که شد برده در این دیوانگیهای جهان
هیچ مزدی از پی کار خودش نتواند آن
او بر آن ارباب خود مهری زِ بازی زور بود
هیچ مزدی را نتاند گیرد او مجبور بود
بر چنین حدی نتاند گیرد او مزدش خدا
تا که خود را سیر کرد و یار و طفلش را چرا
او به سختی در پی کار و به سختی گیر بود
صبح و شامش را همه درگیر این شبگیر بود
او توان رفتن و دست و زِ پا زنجیر بود
او به کام اینچنین ارباب خود درگیر بود
هر چه میخواهد زند او را و این تدبیر بود
بر شماتت بر حقارت پای و دل زنجیر بود
حق بودن را نداری حق زندارش ربود
او فقط در کار و در کار خودش درگیر بود
بر دل و جانش شده صاحب بر او بر زندگی
حال میتاند بدارد دست دیگر زیر بود
بر دل این زشتی و او همچنان تحقیر بود
بردگانی در جهان برتر از این تکبیر بود
شاه او ارباب او آن دد صفت شبگیر بود
این قضا قانون دنیای و جهان دیر بود
اینچنین گفتا و بر آن کودکان نجوای کرد
درس امروز شما درس همه تحقیر بود
حال باید خانه بر این درسهایم فکر کرد
از دل آن زشتی و انشای ما را ذکر کرد
باید از آن دوره و آن دورها مطلب نوشت
شرح یک تن برده را انشا و از آن در شگفت
از دل این جمع یک تن کودکی مغرور بود
او شنید و حال بر انشای آن مجبور بود
رهگشا بر قلب خانه او زِ دنیا دور بود
او به فکر و فکر در جان و جهانش نور بود
حال آمد کاغذی بگرفت و بر آن این نوشت
بردهداری در دل و جان جهان از این شگرف
بردگان در کام دنیای و جهان دور بود
قصهی جان و جهانی از جهان زور بود
مرد پرکاری پر از صدها تلاش و کوشش است
او که برهان جهان و او که بر ما دلخوش است
او که دنیایش همه دنیای زیبایی ما
او زِ دنیا شاد، شادی از من و ما دلگشا
او همه پیکار و دنیایش در این بیدار جاه
در پی آرامیِ ما و بگو او است ماه
از دل آن سالیان دور حالا در جهان
او زِ بگذشت زمان باشد به ما دنیایمان
هر چه از آن بر نوشتن هیچ آن پوشالی است
درس انشای من امروز این جهان خالی است
در دل خلوت نشست و او همو یک جان نوشت
شرح حال بردهای را او به انشا آن نوشت
مرد پرکاری که دنیایش همه هیچ است کار
صبح و شام و هر دمش او در پی کار است کار
از ازل تا آخرین کام از نفس او دست دار
در پی کار و همه دنیای او کار است کار
صبح و آن قبل از طلوع او میرود در کام زور
شب به تاریکی بیاید جام جم کور است کور
او به دل دارد نشانی کز همین بیمار گشت
او به تکرار جهان خویش در تکرار گشت
او به قلب کوره در گرمای طاقت جانفشان
او سر و صورت بسوزد در دل گرمای جان
او نشان دارد از این بدها نشانی از تو شاه
او همه صورت به سرخی و جهانش هیچ خواه
هر که در دنیا بر او آید همین را کار کرد
او بفهمانید و از این برده بودن خار کرد
قدر آن منزل ندارد در دل خار جهان
این جهان او نشانی از دل آن زور کرد
هر که داند در دل دنیا که کارش کار چیست
او نشان بردگی را بر دلش هموار کرد
کاغذی دادند و او بر دست خود این را بدید
این نشان بردگی بود و از این اینسان برید
هیچ حقی او ندارد هر چه حق دارد خزان
حق و مزدش هیچ او در جستن آن نان و جان
از همه روزش کند کار و ولی او خالی است
درد او درد جهان و پول و درد مالی است
حق او را میخورند و او شده ارباب تا
از دل کار همه برده شده ارباب شاه
او خودش را میکشد در کار و حالا آن خدا
از پی کار همو او گشته اینسان شاه و شاه
آن دگر روزی که پیش از این جهان دور بود
او به شش ماه از حقوق خود ندارد زور بود
او دگر نانی ندارد تا دل فرزند را
او نتاند سیر کردن این جهان و جان شاه
مزد او را هیچ دادند از برای کار تا
شش شده هفت و دگر از راه دیگر سال تا
او به بردهداریِ خود اینچنین انسان خوش است
او به کوره سوزد و نان خودش را سرکش است
در برابر خان و آن دد زورها و آن پلید
آمده حق خودش بستاند و اینان درید
او چرا آمد چرا گفتا چرا اینسان نمود
برده از ما و بر این بردارها اینسان فرود
او که هیچ است و همه دنیای او آن هیچی است
ارمنا برده از این دیوارها و دوری است
باید او را حصر در زندان و او را کشت تا
بردگان دیگر از ترسش به خون در جور تا
او به میدان در بر آن کارگاه و کارخواه
اینچنین شلاق و برده برد دل و بر گور تا
میزند با خشم و جان و جام دنیایش درید
میزند برده به خون وخون خود را جور دید
او ندارد حق این زندار و اینان زندگی
او همه طعمه از این انسان و او در زور زید
او همه دنیا و جانش در دل و در قلب کار
او همه دنیای خود را در دل آن کار دار
وقت او هیچ است و او را این توان هیچ باش
ذرهای نتواند از عشقش همه زنجیر کاش
صبح و شام و هر زمانش در پی آن کار بود
طعمهی ارباب و او اینسان جهانش خار بود
بر دلش صاحب شد است و بر نفسهایش خدای
او شده ارباب و اینسان برده دارد های وای
او به خود دور و به دیگر میدهد او را فرا
پاسکاری میکند آن برده را اینسان خدا
هر چه خواهد بر دلش دارد که او را صاحب است
او که پولش بیشتر جام جهان را صاحب است
هیچ حقی او ندارد او که بردار است دار
او شده ارباب و این برده به دادار است کار
گر نخواهد او برون دارد همه دنیای او
او کند فسخ و همه قولش همه بر تار مو
اینچنین دارد همو را هیچ در بیکار راه
نان شب را میبرد از کام او این شاه شاه
یک به یک بردار و بردان و بر این بیدادگاه
سهم هر کس هیچ ارباب و جهان از آن شاه
این نوشت و ذرهای فکر و بر این طومار کرد
نقش آن زیبای خود را بر جهان انگار کرد
یار زیبایش همه جانش پدر آن شاهراه
او بر آن شد تا که انشایش به او تقدیم ماه
آمده اینسان قلم در دست و او این را نوشت
این پدر جان است و جانش این جهان تکریم کرد
تو جهان و جان من باشی نفس جانم چرا
اینچنین بدکارگان بر کار خود تدبیر کرد
از تو جان و جام جم را اینچنین بردار برد
او تو را کشت و به کارت جان و دل آن هار خورد
هر شبی آمد تو در بالین من ننشانده جاه
من به تنهایی و تو برده شدی بر کام شاه
از همه دنیا فقط من طالب دستان تو
دست تو را اینچنین بردند در این بیداد راه
آن شبانی کز همه دنیای تو پر درد بود
درد تو بر جان من روحم نفس ای پایهدار
اینچنین بنوشت کز دیوانگیهای جهان
دور باشی جان من روحم پدر ای بارگاه
قدر تو را هیچکس در کام دنیا دارد آن
جان تو روحت همه دنیا من ای آشکار
این دگر انشا نباشد این همه تقدیم تو است
قدر تو بر چشم بر رخسار من ای شاهراه
تو برای من همه دنیای را ویرانی کنی
بر نفسهای من آن شادی همه مهمان کنی
قدر تو در قلب من باشد تویی آن پاکراه
این جهان بردار و بردارت کند ای راد راه
اینچنین بنوشته زیرا هر چه را گفت است زاد
در دل و دنیای تو دیدم پدر ای شاهکار
ساعتی بگذشته و حالا پدر آمد سرا
از همان تصویر کودک آن جهان بیمار شاه
خسته از دنیا و او از یار خود اینسان خوش است
او به جنگ است با جهان تا یار شیرین دلخوش است
آمده بالین او را او به عشقش جان کند
آمده با بوسهها فرزند خود مهمان کند
ناگهان دیدار او بیند کتابی باز بود
سطر اول بیند و سنگینیاش چون بار بود
خط به خطِ آن نگار و این نوشتار است شور
او بخواند اشک از چشمان او جار است نور
آینه در پیش رویش در دل آن دفتر است
روزگاران پیشتر بیند و در آن نور بود
این چرا بگذشته من باشد چرا اینسان من است
بردهداریهای یزدان در جهان دور بود
حال من در کام دنیا و چرا اینسان مرا
برده در این بردهداریهای دنیا زور بود
از جهان بگذشته و جان و جهانش در نشا
هر چه او میخواند و خود خویشتن داند سرا
در دل این دفتر او خود را چنین بیدار دید
شرح حال زندگی خویشتن در جار دید
اینچنین دید و به سطر و سطر آن او چشم دوخت
اشک ریزد جان و دنیایش همه در فکر سوخت
اینچنین ما را کند بردار و برده داد شاه
ما نفس را میکشیم از مکر آن مکار خواه
آن بخواند و حال بر فرزند خود نزدیک بود
او به آغوشش کشیده جان دنیا دیر بود
گوید این دنیا همه هیچ است تنها جانمان
در پی آرامش تو این نفس تدبیر بود
جان من آرام برخواب و بدان این را که ما
از برای شادیات هر برده بیتأثیر بود