Logo true - Copy

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

چرک

راهی برای دریافت، تماشا و شنیدن اثر صوتی چرک، داستانی از نیما شهسواری
به اشتراک‌گذاری لینک دانلود مستقیم این فایل صوتی در شبکه‌های اجتماعی:

مشخصات اثر

عنوان : چرک

کتاب : سبوعیت

نویسنده : نیما شهسواری

زمان : ۲۵:۲۰

موسیقی :

نامشخص

با صدای : نیما شهسواری

متن اثر

 

مرد از روی تخت بلند شد، لباس‌هایش را به سرعت پوشید و چند اسکناس مچاله را به روی تخت انداخت،

زن چروکیده و مچاله بر جای بود، ملحفه‌ای به روی خود کشیده بود و خود را در ملحفه دفن کرده بود، مرد بی آنکه به او نگاهی بیندازد از درب اتاق بیرون رفت و از صحن دور شد،

مرد شادمان بود، هوای تازه را با ولع بسیار به درون می‌کشید، شادمان از آنچه احساسش به او فرا خوانده بود، احساسی که حال آن را رها شده می‌دید، احساسی که به آن پاسخ گفته بود و حال راحت و آسوده می‌توانست در آن ادامه یابد.

اما زن احساسی را برون نداده بود همه چیز را در خود دفن کرده بود، همه‌ی احساسات را به درون خورده بود، اصلاً او احساسی نداشت، در طول این چند ساعت او چیزی را حس و لمس نکرد، همه چیز بر او احاطه داشتند، مرد او را احاطه کرد، احساسات مرد او را به بند در آورد و سرآخر تمام تکان‌ها عرق ریختن‌ها مرد رها شد و زن را به بند کشید،

زن دستش را به اندامش برد، آن را لمس کرد، درد داشت، اندامش دردمند بود، از نزدیکی با این احساس حس زندگی کرد، آخر او مرده بود، هیچ از زندگی در اختیارش نبود و حال درد برایش نجوا از زنده بودن می‌کرد،

تو درد کشیده پس هنوز زنده‌ای

اما مرد احساس درد نمی‌کرد او را لذت در هم نوردیده بود و حال با آنچه از لذت دریافت کرده بود سراسر رهایی دوره‌اش کرد، احساس مانده و ته‌مانده در جانش را برون داده بود و حال با حسی از رها شدن راه می‌رفت، نفس می‌کشید، شادمانانِ قدم می‌زد، همه را به تسخیر در آورده بود، مدام زمین و اسمان برایش میخواندند که تو مالک بر جهان هستی شده‌ای، همه چیز را تصاحب می‌کرد و امروز زنی را تصاحب کرده بود، با مبلغی اندک، با مچاله‌هایی از اسکناس

حال چند تماس کافی بود تا جایگزینی چند برابری از آن اسکناس‌ها را در اختیار بگیرد و دوباره به زنان بنگرد،

زنان در خیابان را برانداز کرد، از خود پرسید:

چند تن از آنان را توان مالک شدن خواهم داشت؟

آنان را مالک خواهم شد هر کدام را به طریقتی و طریقت اولا بی‌شک در همین تماس‌ها است، در میان همان اسکناس‌ها است، آنان را دوباره به دادن مچاله‌ای از آن اسکناس‌ها در اختیار خواهم داشت، پس مغرورانه‌تر از پیش گام برداشت، به زنان نگریست و به هر کدام چشمک زد، برخی پاسخ گفتند و با لبخند او را پذیرا شدند، او می‌دانست که هر کدام را چگونه تصاحب خواهد کرد و به این چشمک‌ها راه آغازین را می‌پیمود

اما زن مالک چیزی نشده بود، خود را در اختیار دیگری داده بود، خود را فروخته بود و این‌گونه به تصاحب مالکانه‌ی مرد صحه گذاشت و حال باز هم در میان همان ملحفه خود را خفه کرده است،

صدای درب او را به خود آورد، مردی در پشت درب این‌گونه گفت:

تا سی دقیقه‌ی دیگر باید اتاق را تحویل دهید

زن فکر کرد، به اتاق، به تصاحب این اتاق برای چند ساعتی نیاز داشت تا برای چندی در این اتاق آرام و تنها بنشیند، باید چه می‌کرد، برای تصاحب این اتاق چه راهی به پیش داشت؟

مرد با دادن مچاله‌هایی از اسکناس این اتاق را برای چند ساعت در اختیار گرفته بود و حال زن یا باید خود را در اختیار مرد صاحب اتاق قرار می‌داد با شرط آنکه چندی او را به حال خود در اتاق وا نهد و یا باید از آنچه به واسطه در اختیار گذاشتن خویش به آغوش مرد قبلی داشت اختیار را به کف می‌گرفت.

لیک توان این برده شدن دوباره را نداشت، با آنچه از این فروختن کسب کرده بود می‌توانست شبی را سحر کند، لقمه نانی بخورد، شاید اتاقی را در اختیار بگیرد، حداقل شبی یا دو شب آسوده باشد، پس باید از جای برمی‌خاست،

درد اندام تناسلی‌اش او را رها نمی‌کرد، خود را به حمام رساند، باید خود را می‌شست، باید آلودگی را از خود پاک می‌کرد، احتیاجات مرد، احساسات رها شده‌ی مرد تمام تن او را به نجاست کشانده بود، مرد خود را رها کرد و هر چه از شرم و دیوانگی بود را به او سپرده بود و حال زن باید از این شرم دامن‌گیر رها می‌شد.

خود را به حمام رساند، به سختی خود را شست، به آینه‌ی حمام نگریست، سر پستانش کبود شده بود، مرد مالک او را مکیده بود، شهد جانش را از میان پستانش مکیده بود، می‌خواست او را بدرد، شاید می‌خواست او را بخورد، شاید می‌خواست همه چیز او را تصاحب کند و حال تکه‌ای از این درماندن بر جانش داشت، به کبودی چشم دوخت، با دست رویش را مالید،

درد داشت، سینه‌اش سوخت، آن سینه‌ی او نبود، این برای آنانی بود که او را در اختیار می‌گرفتند، این پستان تا چندی پیش برای مرد پیشین بود و شاید فردا و شاید امشب کس دیگری آن را تصاحب می‌کرد، تنها دردش برای او بود

با دست سینه‌اش را فشرد، دقیقاً جای کبودی را

از درد بی امان چشمانش سیاهی رفت، پستانش فریادکنان به او تازید:

دیوانه چه می‌کنی؟

زن با شادمانی در پاسخ به او گفت، دردت برای من است، من صاحب آن درد هستم، آیا می‌خواهی مرا از داراییم دور کنی،

پستان چیزی نگفت و تنها به رنگ کبودی پر رنگتر شد، زن چند بار دیگر نقطه‌ی کبود را فشرد و از درد چشمانش سیاهی رفت، آنگاه دست به اندامش کشید، همه جایش درد می‌کرد، تمام بدنش درد داشت، او را فشردند، به زیر پای له کردند، تفاله تقدیمش کردند، از مچاله‌ی داشته‌ها به او دادند و این‌گونه او تکیده و پژمرده شد،

پس از شستن خود لباسش را پوشید، وای که از این لباس‌ها بیزار بود، تنگ می‌کرد پستان‌هایش را،

بدنش را می‌درید، به خود می‌چسباند وای او را در خود خفه می‌کرد، احساس خفگی همه‌ی وجودش را فرا می‌گرفت، همه‌ی لباس‌ها او را در حصر در می‌آوردند، او را در خود مچاله می‌کردند، زن با کمری خمیده لباس‌های تنگ خود را به تن کرد، سینه‌هایش را کمی از میان لباس بیرون داد وکبودی دیده شد

زن فریاد کنان لعنت فرستاد، چگونه این اندام دردمند را به دیگری بفروشم؟

چگونه او طالب این سینه‌ی زخم‌دار من خواهد شد؟

چه کسی مرا این گونه دردالوده خواهد خواست

نباید خمیده باشم، باید سینه را جلو و باسن را به عقب برانم، اما توان ایستادنم نیست، توان راست کردن کمرم نیست

اگر انگونه که آنان می‌خواهند نایستم چگونه زندگی کنم،

چگونه زندگی را گذر دارم،

باید رخت چرک دیگران را می‌شستم، باید کلفتی می‌کردم، باید کار می‌کردم

زن این‌ها را گفت و در حالی که لباس‌هایش را پوشیده بود گریه کرد، با صدای بلند گریه کرد، به خود لعنت فرستاد و پس از چندی با آنچه در اختیار داشت همه‌ی کبودی را پنهان کرد، بدنش را جلا داد، سینه را جلو برد و باسن را به عقب راند، حالا می‌توانست بیرون برود

باز به خود لعنت فرستاد که چرا لباس‌های راحتی با خود نیاورده است، می‌دانست که با لباسی راحت او را نخواهند پذیرفت، او را نخواهند خرید و برای تصاحبش به جان هم نخواهند افتاد اما باید لباسی راحت به همراه می‌آورد تا بعد از فروش تنش در راحتی و آرامش بماند و نه در حصر آنچه سینه‌هایش را تنگ به هم میفشرد

مرد مغرورانه در میان خیابان راه می‌رفت بعد از دور شدن از هتل و تا رسیدن به محل کار تا کنون چند زن دیگر را زیر نظر گرفته بود، از میان آنان برای تصاحب چندی یورش برده و فکر می‌کرد کسی را صاحب شده است، زنی که حرفه‌اش این نیست، شاید بتواند بدون هزینه‌ی آن مچاله‌های اسکناس کسی را صاحب شود، مثلاً با چرب زبانی با گفتن دوستت دارم یا عناوینی از این دست و امروز موفق به چنین کاری شده بود،

اما آیا آن زن در برابر او را نمی‌شناخت، آمدن او از آن هتل را ندیده بود،

آن هتل مکان بدکاران بود، هر کس به آنجا می‌رفت زنی را با پول به هم‌خوابگی خوانده بود و تمام شهر او را می‌شناختند، همه می‌دانستند او با تمام بدکاران شهر رابطه داشته است، شاید زن این را دانست و بیشتر شیفته‌ی مردانگی او شد

او مردی بود با نشانه‌ای از مردانگی بزرگ، یا دست کم زن تسلیم شده به چشمک‌های مرد او را با آلتی بزرگ تصویر کرده بود،

حقا او مردانه است که این‌گونه زنان بدکاره را تصاحب کرده، حتی اگر از مردانگی نصیب چندانی نبرده باشد بی‌شک از احساس مردانگی لبالب و پر است،

زن این‌ها را می‌خواند و خود را به او نزدیک می‌کرد، مردمان شهر با دیدن او به خود غبطه می‌خوردند، زنان خواستند به او نزدیک شوند و مردان با دیدنش او را ستودند

چند زن را به خانه برده است؟

با چند زن رابطه برقرار کرده است؟

چند زن او را در آغوش کشیده‌اند؟

مردان او را دیدند و غبطه خوردند، برخی به او نزدیک شدند تا از رموز دروسش بیاموزند و زن در نزدیک او هر بار دید که چگونه آدمیان متواضعانه در برابرش کرنش و او را درود می‌فرستند

زن با همان لباس‌های تنگ بیرون آمد، از پله‌های هتل پایین رفت و مرد صاحب هتل به او نگاهی انداخت، آنگاه خود را به او نزدیک و دستی به باسنش کشید، آرام گفت:

اگر شب زمان داشتی به من هم سری بزن

زن مالش دستان مرد را بر باسنش حس کرد، بدنش مور مور شد، از درون سوخت اما کاری نکرد، این باسن که متعلق به او نبود مشتری‌ها آن را دست می‌زدند تا شاید بپسندند و حال یکی از مشتری‌ها آن هم با پیشنهاد هم‌خوابگی او را دستمالی کرده بود، چه جایی برای اعتراض در میان است؟

چه می‌توانست فریاد بزند، چه بگوید و از با چه کسی به کلنجار بر آید، باسنش را به درون برد و کمی خود را خمیده کرد، توان ایستادن را نداشت، از هتل بیرون رفت و چند قدم برداشت،

هوا آلوده بود، نه خودش باور داشت که با آمدنش هوا را آلوده کرده است، او همه چیز را آلوده می‌کرد،

او برای آلودگی به میدان آمده بود و در میان همین افکار زنی از پشت موهایش را کشید و فریاد کنان او را به زمین کوفت

هرزه، کثافت، لجن، فاحشه

تو همسر مرا اغفال کرده‌ای، تویِ حرام‌زاده او را اغفال کرده‌ای

زن بر زمین افتاده بود آرام از زمین برخاست که ضربه‌ی محکمی بر صورتش نشست، زن رو در رو فریاد کنان ادامه داد

تو حرام زاده هستی، تو او را از من دور کرده‌ای، هر شب با تو لکاته میخوابد

مردم به کنارشان جمع شدند، برخی بر روی زن بدکاره توف انداختند، برخی او را ناسزا گفتند، برخی او را دشنام دادند و برخی به او نزدیک شدند، مردانی به او نزدیک شدند و برای آنکه آنان با هم گلاویز نشوند خود را به او مالاندند، اندامشان را به او تکاندند، برخی سینه‌هایش را لمس کردند، برخی باسنش را به دست گرفتند و زن از درد به خود پیچید، در حالی که ضربه‌ی دیگری به صورتش خورد، باسن و سینه‌اش سوخت اما چیزی نگفت، تنها برخاست و از معرکه دور شد

مردم شهر کتک خوردن او را دیدند، فریادهای زن را شنیدند، برخی لعن فرستادند، برخی توف کردند، برخی دشنام دادند و همه زن را به قضاوت نشستند، همه او را متهم و به بالای دار نشاندند اما کسی ندانست همسر آن زن طلبکار کیست

همسر زن طلبکار چندی پیش از هتل بیرون آمده بود، او زن تازه‌ای را جسته و همه او را می‌شناختند اما نمیدانستند که همسرش کیست،

شاید نمیدانستند او همسری دارد، او شکارچی زنان بود و شاید او را هیچ‌گاه در چنگال زنی تصویر نکرده بودند،

شکارچی به میان همکاران رفت، همه از او و از زن بدکاره پرسیدند و مرد برایشان از چگونه رابطه داشتنش گفت، گفت که او را وادار به خوردن ادرار کرده است، گفت که او را کتک زده است، گفت که بدنش را کبود و هر چه لذت خواسته را از آن خود کرده است و همکاران او را ستایش کردند، بر مردانگی‌اش قسم خوردند، از او راه جستند و تعالیمشان آغاز شد، دانستند باید با زنان چه کنند، باید زنان هرزه را چگونه بدرند و چگونه تصاحب کنند، مرد شکارچی با بادی به غبغب به آنان گفت که در ازای هر چه خواسته تنها چند اسکناس مچاله به زن داده و بعد از لذت او را به مثال تفاله‌ای رها کرده است،

یکی گفت آیا آب دهان به رویش نینداخته‌ای

مرد در پاسخ سرش را به نشان تأیید تکان داد

مرد در برابر گفت، زمان جدا شدن چه، او را تحقیر نکردی؟

توف نینداختی، یا مثلاً او را از هتل بیرون کنی؟

مرد شکارچی راه تازه‌ای یافته بود و تصمیم گرفت که این بار حتماً چنین کاری خواهد کرد

زن در میان همکارانش ملول در گوشه‌ای نشست، آنان در خود لولیده بودند و همگان به مانند کرم‌هایی در خاک تنها با سری بیرون به هم می‌نگریستند، زبان به تحقیر هم برمیداشتند، آخر یکی از آنان را دیروز عور از خانه بیرون کرده بودند، آنگاه که لذت را مرد صاحب برد او را بیرون کرد و حال او بود که فریادزنان به زن کتک خورده در خیابان لقب روسپی می‌داد، می‌گفت تو روسپی بی ارزشی هستی، امروز برای تصاحبت چند اسکناس داده‌اند؟

زن چیزی نگفت و او دوباره ادامه داد، تو روسپی بی ارزشی هستی، ارزشت چند اسکناس مچاله است

به تحقیر یکدیگر را رنجاندند و در تأیید یکدیگر را تحقیر کردند، آنان خود را روسپی خواندند، بدکاره و زشت دانستند، بی وجود و توخالی راندند و این‌گونه بود که هر بار در پستی به پیش رفتند، زن را دیگر تاب و تحملی نبود که باید به مادر پیرش سر می‌زد

یاد او افتاد، یاد ناله‌هایش، سرکوفت‌هایش، فریادهایش، خطابه‌هایش، بی بند و بار خواندن‌هایش، یاد ضرباتش افتاد به مانند همسر شکارچی می‌کوفت، به مانند او خطابه می‌کرد، او را روسپی می‌خواند، به مانند زن همکار او را روسپی بی ارزش خطاب می‌کرد و حال در بستر درد بود، اما زن او را باز هم در کنار خویش داشت‌، توان دور کردن و راندن در جانش نبود که او را همگان رانده بودند، رانده‌شدگان که توان راندن نخواهند داشت، او رانده شده تعلیم دید و باز او و هزاری دیگر را پذیرفت

اما مرد در خانه همسری داشت که خود را برای او تدارک دید، خود را زیبا کرد، لوندانِ خود را به دست و پای مرد مالاند، نمی‌خواست او را از دست بدهد، مردش مرد مردان بود، از همه مردی بیشتری داشت و حال که خیانت کرده، حال که با پول صاحب شده است، خواهان بسیار داشت و زن برای تصاحب می‌جنگید

او که به خانه آمد برایش غذا برد، چای و قهوه سرو کرد بعد لباس‌های خوابش را پوشید، مرد را دیگر احساسی نبود که زن همه‌ی احساسش را تحریک کرد، او را مرد کرد و به آغوشش رفت، خیانت‌کار را بوسه باران کرد، بر اندامش بوسه زد و خیانت‌کار را پاس داشت و بزرگ خواند

او را پرستید، او در مالک شدن قهار بود، سرآمد دیگران بود و این‌گونه زن خود را در اختیار او گذاشت به مالکش تعظیم کرد و خواند هر چه می‌خواهی با من بکن و این‌گونه فاحشه طاهر شد

اما زن در خیابان هنوز به خانه نرفته بود، او توان خانه رفتن نداشت، از آن موقع که از دل همکاران دور شد مدام یاد سخنان مادر دیوانه‌اش می‌کرد، عشقی که به دانستن او مبدل به جهنم شد، دوست داشتنی که به دانستن او مبدل به هرزگی شد و در آغوش بودن را روسپی‌گری خواند

آنجا که احساس داشت احساس را مبادله کردند و او خریدار بود و حال او را به این چه هست خوانده بود، او را این‌گونه خواند و حال این‌گونه شد و با لباس‌های تنگ سینه‌های برون آمده در کنار خیابان بود

مردی نزدیک شد، دست به باسنش برد، مرد دیگری او را از پشت در آغوش گرفت و سینه‌هایش را فشرد، مرد دیگری در برابر ایستاد و به او فرمان داد تا بنشیند، نشست، به گوشش زدند، او را تکه و پاره کردند، نه خیابان بود تنها او را لمس کردند، هر کس غنیمتی می‌خواست از آنچه خود را مالک آن می‌دانستند سهمی می‌خواستند و این‌گونه هر کس ذره‌ای از جان او را تصاحب کرد اما زن دیگر نخواست

احساس نداشت، هیچ نداشت، اندامی هم نداشت همه چیز برای دیگران بود، او خود را می‌خواست، او می‌خواست تا مالک خویشتنش شود، می‌خواست کسی را مالک خود نبیند اما مردان او را دوره می‌کردند، او را تصاحب می‌کردند و همه او را می‌خواستند، او می‌خواست این نباشد و آن‌ها او را برای خود می‌خواستند، این‌گونه بود که زن لباس‌هایش را در خیابان در آورد

همه چیز را در آورد، او لخت و عور شد، می‌خواست دوباره باشد، می‌خواست دوباره و این بار راه دیگری را برگزیند، می‌خواست، زمانش را بفروشد، غرورش را معامله کند، می‌خواست همه چیزش را به اختیار دیگران قرار دهد لیکن این بار تنش را خویشتن مالک شود پس از این رو بود که لباس‌های کنده را به دست گرفت و به خیابان رفت

رفت تا شیشه‌ی اتومبیل‌ها را پاک کند، او می‌خواست کار کند، می‌خواست دوباره تازه شود و این بار به لباس تنش رفت تا کار تازه‌ای را شروع کند

در حالی که خود را به نزدیک شیشه‌ی اتومبیلی می‌رساند دست دراز کرد و به شیشه نزدیک شد لیکن شیشه او را در آغوش گرفت و از زمین به هوا راند او به اسمان رفت و عور به زمین افتاد، سرش به زمین خورد و خون همه‌جای زمین را گرفت

 همه می‌دیدند، همه زنی را می‌دیدند که تنش پر از کبودی‌ها است، او را داغدار مرده و حال عور با دستمالی به دست در حالی که می‌خواست شیشه‌ی اتومبیلی را پاک کند به اتومبیل در حال حرکت خورد و در چند ثانیه مرد او تمام شد و مرد در آغوش همسر دوباره همه‌ی احساس را رها کرد، این بار احساسش را در رحم زنی رها کرد تا فردا باز بیافریند این نظام حاکم و باورهای بیمار را که از او طاهر و از طاهران فاحشه می‌سازد…

7 1

پخش صوتی

پخش تصویری

پخش از اسپاتیفای

پخش از یوتیوب

آثار صوتی نیما شهسواری، پادکست و کتاب صوتی در شبکه‌های اجتماعی

از طرق زیر می‌توانید فرای وب‌سایت جهان آرمانی در شبکه‌های اجتماعی به آثار صوتی نیما شهسواری اعم از کتاب صوتی، شعر صوتی و پادکست دسترسی داشته باشید

برخی از کتاب‌های صوتی
برای دسترسی به همه‌ی عناوین، صفحه کتب صوتی و یا منوی مربوطه را دنبال کنید...

توضیحات پیرامون درج نظرات

پیش از ارسال نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.

برای درج نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.

نظرات شما پیش از نشر در وب‌سایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.

اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم می‌کند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.

برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آن‌ها معذوریم.

از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکه‌های اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.

برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.

توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینک‌های زیر اقدام نمایید.

بخش نظرات

می‌توانید نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را از طریق فرم زبر با ما و دیگران در میان بگذارید.
۰ ۰ آرا
امتیازدهی
اشتراک
اطلاع از
guest


نام خود را وارد کنید، این گزینه در متن پیام شما نمایش داده خواهد شد.
ایمیل خود را وارد کنید، این گزینه برای ارتباط ما با شما است و برای عموم نمایش داده نخواهد شد.
عناون مناسبی برای نظر خود انتخاب کنید تا دیگران در بحث شما شرکت کنند، این بخش در متن پیام شما درج خواهد شد.

۰ دیدگاه
بازخورد داخلی
مشاهده همه نظرات

برخی از کتاب‌های نیما شهسواری

برای دسترسی به همه‌ی کتابها صفحه کتاب را دنبال کنید...

برخی از داستان‌های صوتی

برای دسترسی به همه‌ی عناوین صفحه مربوطه را دنبال کنید...

چرا ثبت نام در وب‌سایت جهان آرمانی؟

شما با ثبت نام در وب‌سایت جهان آرمانی می‌توانید در پیشبردن اهداف ما برای رسیدن به جهانی در آزادی و برابری مشارکت کنید

وب‌سایت جهان آرمانی بستری است برای انتشار آثار نیما شهسواری به صورت رایگان

بی‌شک برای دستیابی به این آثار دریافت مطالعه و … نیازی به ثبت نام در این سایت نیست

اما شما با ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی می‌توانید در این بستر نگاشته‌های خود را منتشر کنید

این را در نظر داشته باشید که تالار گفتمان دیالوگ از کمی پیشتر طراحی و از خدمات ما محسوب می‌شود که بی‌شک برای درج مطالب شما بستر کامل‌تری را فراهم آورده است،