نشانِ آن خدا در این زمین کیست
نشان و آیت او مرد دین زیست
معمم بود شاید او کشیش است
خلاصه او نشان یزدان بد مست
برای خود به شاهی و خدا بود
چنان او محترم بر جاه شاه بود
پر از ثروت پر از قدرت پر از مکر
نشان آن خدا بر جای شاه بود
همه در پیش او سرها به تعظیم
بزرگ او را نگه دارد به تکریم
برابر او همه خاضع به خاک است
نشان آن خدا یزدان پاک است
همه چیزی که در جام جهان بود
از آنِ شیخ دانا پیر خان بود
پدر بود و مقدس بود ایمان
کشیش پیر بودا پیش دیوان
خلاصه مرد یزدان بود ایشان
همه آیت خدا آن شاه ایمان
همه کس آن خدا را از تو بشناخت
تو را راه خدا و شاه پنداشت
و در این جاه و در این راه امروز
همه دیدار او در شب همه روز
همه مَحرم تو را یار خدا دید
تو را قدسی عالم شاهراه دید
بدینسان جان و مالش هر چه ایمان
بدو بخشیده او را پادشاه دید
همه فرزند خود را پیش آن برد
که درس آن خدا آموز جان مُرد
بخواند درس قرآن در تلاوت
بداند نام یزدان را عبادت
بداند از خدا از آن همه دین
از این و آن شریعت مرد مسکین
همه چیز خدا را تن کلیسا
همه جاه و مقام و شاه عیسی
خلاصه پیش دارد پور خود تا
خدا داند خدا را پیش در راه
پدر آنان به پیش روی خواند است
یکایک درسها را روی ماند است
بگفته خوانده با صوتی که زیبا است
به قرآن او تلاوت کرده هر راز
بدینسان او به دین یار خواند است
جوانان را به راه راست خواند است
همه جان همینان پیش رو مست
همه کودک یکی از هم به رو دست
بدینسان گفتِ یک تن باشد و خویش
به دیگر گفت آری تن برون پیش
به نزد کودک آمد گفت اینسان
تو خواهی بازیِ زیبای انسان
بیا با هم به پرواز و به راهیم
به راه آن خدا ما پیشگاهیم
و اینسان برد او را در اتاقی
یکایک جامه را برکند شاهی
به نزدیک تنش برده همه جان
به روی گوش او گفتار از خان
به یکباره تن آن کودک و درد
برایش قصهی تازه عیان کرد
به آخر جامه را پوشانده و پیش
که باید راه رفتن در پی خویش
برو خانه و از این بازیِ ما
برای کس نگو این راز از شاه
به چشمان همه کودک نگاه کرد
یکی زیباتر از آنها سوا کرد
و فردا را در این بار است مهمان
همان قصه همان راه است بر خوان
یکایک کودکان را پیش خان برد
به تنهای همه آن زشت جان برد
بکشتا جان آنان را و اینسان
به درس آن خدا او خون خان برد
برایش باز هم آن شعر را خواند
همان قصه همان راهی که تن ماند
پسر با ترس در پیش است و فریاد
به دنبال طریقت دور بد ذات
در این دنبال کردن او بر آن برد
به پیش افتاده و جان را به جان مُرد
بدیدا اوفتاده مرد و تن جان
به پیش راه برد و او عیان برد
بگفتا وای این کودک پر از درد
بیفتاده زِ بالا و از آن پرت
و چشمانش پر از اشک است ایشان
به درد مردن کودک به اذعان
به دورش صد نفر در پیش رو دست
جنازه از پسر در پیش آن مست
کنار آن جماعت او فغان کرد
به گریه اشک را سیل و روان کرد
بگفتا وای این کودک چه زیبا است
خدا او را بهشتی منزلی خواست
چرا مرده بدینسان کودک و درد
به صورت میزد و جان بچگی کرد
بدینسان او به درد و مرگ مرد است
که کودک جانش از او درد خورد است
پدر دستان خود را آسمان برد
خدا را خواند و اینسان بر خزان برد
که روح کودک زیبا به خود دار
بهشتی با فضیلت پیش رو دار
جماعت با دلش آمین و جان گفت
به فردا پیش جان کودک به خان برد
همه بار دگر در پیش آن شاه
به آیت بر نشان شاه در شاه
و بار دیگری خوانَد همه رام
به فردا باز هم این پهن و آن دام