جان ز انسان میدرند این مسلمان بیشرف
این مسلمانی ندا دارد به کشتن با شعف
این شرف معناگر بودن همه زیدن بود
مرگداران را چه کاری باشدا با این شرف
چوب در دست و به سر میزد همو این شعر خواند
او حدیث کشتنا از خودکشی با عشق راند
این تن بیجان که در پیش است آری کودک است
شعر آن خضرا لبانش او به قربانی کشد
هر تنی را در برابر کشتن از خاری به خار
آیهی خشم خدا را خوانده این بدکینه دار
ما حدیث عاشقی را خوانده با این قوم خار
او پی خائن سراییدن بر آمد شاخسار
ما همه زندار را جان خوانده در این کارزار
او حدیث مرگ میخواند همیشه در مزار
ما برابر بودن از زن را بخوانده پیشدار
مغز پوچ آلتپرستان خوانده عریانی نظار
ما به آزادی سرودیم و به دور آزار ضار
او بخوانده مجمل بیبندوباری را هزار
تو همه خشمی و دین بودن همه آیین تو
در پی خشم است و بیدار خشونت پیش رو
ما به نافرمانی و بیدار طغیان خواندهایم
تو هرآنچه خوانی از هیچ است در این پیشه نو
ما همه مهر جهان فریاد را آزاد خوان
این جهان آزاد باشد از برای ما و تو