خوب یادم میآید هوا سرد بود و باران میبارید، با همسرم راه میرفتیم و باید به سر کار میرسیدیم، او هم مثال تمام عمر در کنارم بود و در این روز بارانی و سرد که مشتری زیادی به مغازه نمیآمد و باید بیشتر زمان را در فراغت به سر میبردم باز هم در کنارم بود
از کنار هم بودن و همصحبتی با هم لذت میبردیم و از این رو در آن روز سرد و هوای بارانی پیش رفتیم و خودمان را به مغازه رساندیم، وقتی وارد مغازه شدیم همه چیز معمولی بود و من طبق معمول در حال سر و سامان دادن به مغازه بودم
در بین مرتب کردن بود که ناگهان صدای همسرم و جیغ ممتدش مرا به خود آورد که گربهای در مغازه است
همین که خواستم به او نزدیک شوم، به سرعت از درب مغازه بیرون رفت و وحشتزده زیر باران دور شد، سریع خودم را به بیرون مغازه رساندم، دیدم گربهای سپید با خالهای قهوهای روشن بیرون مغازه است، خیلی کوچک به نظر میرسید، نمیدانم دقیقا چند روزه بود شاید هم از یک ماه بیشتر سن داشت اما هر چه که بود خیلی کوچک بود
زیر باران راهش را تعقیب کردم، خیلی دور نشد، چند مغازهای جلو رفت و وقتی با تعداد زیادی از انسانها روبرو شد که بر درب مغازهای ایستاده بودند ترسید و برگشت، من هم که بیرون درب مغازهی خودم به فاصلهی چند متری ایستاده بودم حرکت بازگشتنش را دنبال کردم و در دل صدها بار میگفتم ای کاش پیش خودم بیاید و نمیدانم در همان چند ثانیهای چه قدر این آرزو را در دلم دوره کردم که سرآخر خودش را به درب مغازه رساند و داخل شد و در کمال ناباوری رفت و مستقیم درون ویترین نشست
خیلی احساس خوبی بود، سریع داخل شدم و درب مغازه را بستم و وسیلهی گرمایشی را روشن کردم تا مغازه قدری گرم شود،
بچهگربهی زیبا در ویترین مغازه جا خوش کرده بود و من آرام نزدیکش میشدم و به او نگاه میکردم، بعد هم نزدیک همسرم نشستم و با او دربارهی بچه گربه صحبت کردم و این اتفاق به یکباره زندگیمان را تغییر داد
او خیلی از حیوانات خوشش نمیآمد، حق هم داشت تا به حال هیچ حیوانی را از نزدیک ندیده بود و از آنها به شدت میترسید و حالا گربهای در چهاردیواری که ما قرار داشتیم بود، اما دل مهربانی داشت، مثل تمام روزهایی که دیده بودمش مطمئن بودم به سرعت عاشق او خواهد شد
با هم حرف زدیم و گفتیم باید برایش غذایی دست و پا کنیم، از این رو شیر خریدیم و در ظرفی میان ویترین گذاشتیم، اصلاً از خود واکنشی نشان نمیداد و حرکتی نمیکرد، جماعتی از آدمیان از جلوی مغازه میگذشتند و با حیرت آن بچه گربه را نگاه میکردند و هر کدام نظری داشتند
یکی میگفت، او گربهی واقعی نیست، یکی میگفت گربه در ویترین برای جلب توجه است و بعضی که دقیقهای را صرف قربان و صدقه رفتن بچه گربه میکردند، بچههایی که خودشان را به شیشه میچسباندند تا شاید بتوانند از پشت شیشه او را لمس کنند و پریسایی که بیتوجه به آنها پشت به آدمیان در دل آن ویترین نشست و چرت زد و آرام به خواب فرو رفت
این اسمی بود که بعدها روی او گذاشتیم و همیشه او را پریسا خطاب کردیم، آن روز به پایان رسید و سرآخر او را به خانه آوردیم،
تمام وجودم عشق به او بود و همسرم تا حد زیادی از او و در کنار ما بودنش میترسید، خاطرم هست که بعدها میگفت، فردایی که من به سر کار رفته بودم و او با بچه گربهی دوست داشتنی در خانه مانده بود، چندباری خواسته تا او را بیرون ببرد و در خیابان رها کند، اما آن چشمهای زیبا، نگاههای دنبالهدار و بازگشت و دنبال آمدنها باعث شد که او هرگز چنین کاری نکند
زندگیِ ما در آن زمستان سرد به واسطهی وجود این جاندار زیبا گرم و سوزان بود، هر روز برای دیدن او و در آغوش گرفتن و ناز کردنش لحظهشماری میکردم، از سر کار تا خانه با چه سرعتی خودم را میرساندم تا او را در آغوش بگیرم تا چه حد از داشتنش خوشحال بودم و این احساس کم کم میان پریسا و همسرم هم شکل گرفت
در واقع میان هر سه ما، چون ابتدا او با من هم خیلی غریبی میکرد، نزدیکم نمیشد و نمیگذاشت در آغوشش بگیرم ولی با گذر زمان بیشتر به ما اعتماد کرد و با من اخت شد و همچنین با همسرم و رابطهای پر از عشق میان هر سه شکل گرفت
به طوری که بارها از خود میپرسیدم، همسرم او را بیشتر دوست دارد یا من، او اینقدر عاشقش شده که همهی روز را بخواهد با او سپری کند، برای لحظهای بیرون رفتن دلش میترکید و غمگین میشد، وقتی به خانه میآمدیم و زیبایمان را پشت در میدیدیم که چگونه پشت درب منتظرمان است قلبمان تند میزد و او را به آغوش میکشیدیم
ساعتها را با عشق در کنار او میگذراندیم، با هم غذا میخوردیم و میخوابیدیم، خوابیدنش که دیگر دنیایی بود، وقتی کنارم میخوابید، وقتی او را به آغوش میکشیدم و آرام در پناهم میلمید تمام احساسات ناب جهان را تجربه میکردم،
حتی دیگر کسی قدرت نداشت او را لحظهای از همسرم جدا کند، صبحها را به عشق او از خواب بیدار میشد و صبحانهاش که شیر بود را برایش تهیه میکرد، برای ناهار و شامش همیشه به فکر بود و بیشتر از هر مادری مسئولیت این بچه گربهی زیبا را به عهده گرفته بود، جای خوابش را مرتب میکرد، مواظب بود که لطمهای نبیند، همیشه سلامتیاش را کنترل میکرد و نفسش به نفس او بند شده بود
خوب خاطرم میآید، آن روزی که همسرم دیگر لب به گوشت حیوانات نزد و دلیلش را در وجود پر از مهر پریسا میدانست که چگونه میتوان از گوشت حیواناتی خورد که همتای همین بچه و جان ما مهربان و با عشق باشند
چگونه میتوان حیوانی را کشت که تا این حد زنده و جاندار است، جان دارد و جانش سراسر عشق و محبت است و عاشقانه زندگی را دوست دارد،
زمستان سرد به پایان رسید، دیگر هوا سر نبود و کمکم گرما به پیش میآمد، دیگر از باران خبری نبود و ما هر روز بچهی بزرگشدهمان را میدیدیم که ساعتها پشت پنجره مینشست و به بیرون نگاه میکرد، بازیِ دیگر گربهها، پرندگان و جستوخیزهایشان را زیر نظر میگرفت، گهگاه فریاد میزد و صدا میکرد
آری با ما صحبت میکرد و دلش دنیا میخواست، تمام وجودش آزادی را فریاد میزد و دنیایی دیگری فرای این زندگی را میخواست،
آن شب را خوب به خاطر دارم که دیگر تحمل ماندن نداشت و ما دست در دست با او وداع کردیم، به آغوشش گرفتیم و نوازشش کردیم و به یاد تمام روزهای خوبمان بوسهبارانش کردیم و سرآخر پای بر زمین خاکی گذاشت
به ما نگاه کرد و پیش رفت، میان آسمان و آزادی پرواز کرد رفت و به قلب آزادی شتافت و پس از آن در دنیایی که دوست داشت زندگی کرد،
ما در این فرصت در کنارش زندگی کردیم، فهمیدیم، آموختیم و شناختیم که این جاندار زیبا و مهربان چه درسهای بزرگ و شیرینی با بودنش به ما داد، او درس عشق دوست داشتن و آزادی به ما داد و ما به پرواز او در آسمان رهایی پرواز کردیم و دانستیم حیوانات آزادند و عاشقانه زندگی کردن را دوست میدارند.