سکوت این دیوارها نفسم را به تنگ آورده است، هر بار با خود فکر میکنم شاید تا چندی دیگر این دیوارها مرا به خود ببلعد،
اما چرا باید تا اینسان مغموم و در خود مانده باشم؟
چرا نباید احساس شادمانی کنم؟
من به سرزمین رؤیاهایم پا گذاشتهام، مگر این دور از واقع است، مگر نه آنکه همگان از دوردستها ندا دادند، سرزمین رؤیاها همینجا است،
چند بار نام و عکسهای زندگی در این سرزمین دوردستها را در برابرم نهادند و گفتند، این است سرزمین رؤیاها
چند بار و در چند جای گوناگون به میان صحبتهای همگان از آیین سرزمین رؤیاها گفتند؟
سرزمین موفقیتها، سرزمین رؤیاها، سرزمین برابری و عدالت، دیار آزادی و آزادگان
وای که چه قدر از این واژگان دور ماندهام، به طول تمام این سالها هرقدر به دنبال این واژگان دویدم، آنان ثانیه به ثانیه از من دور و دورتر شدند، شاید فاصلهای را از همان روز نخست بین ما تعیین کردند و به هر دو در زمانی مشخص فرمان به دویدن دادند،
آری حتماً که اینگونه است، اینگونه است که به تعقیب واژگان در آمدنم هر بار فاصلهی بیشتری برایم به بار آورد،
آزادی و برابری هر بار از من پیشی گرفتند و تنها دور شدنشان را نظارهگر شدم، کجاست آن احساس عمیق درک کردن برابری،
شاید این دوستان نو وطنم که با هر بار دیدن به من میفهمانند که غریبهام، میفهمانند که از دیاری دورتر آمدهام، میفهمانند که با آنان متفاوتم، میفهمانند که مفتخوارهام، میفهمانند که به دوش آنان سوار شدهام، میفهمانند که شهروند درجهی دوم و یا فراتر از آن ناشهروند این دیارم، معنای برابری در دوردستان بودند
آری شاید برابری در ارزش نهادن به گونههای متفاوت و برابری را با هرکدام و برای هرکدام معنا کردن گره خورده است، برابری چیست؟
آزادی را باید که به اسارت ماندن در این دیوارهای بلند و فرا معنا کرد، شاید عادلانه این بود که تمام آزادی را به ماندن در قفسهای دستساز قدرتپرستان معنا کرد، آنان که آزادی را به همه فدیه دادهاند، ای ننگ بر این جماعت حراف ناراضی از هر چیز
مثلاً خود من، دو سال محکوم به ماندن در این کمپ شدهام، باید همهی روزم را در اینجا بگذرانم، برای بیرون رفتن باید که از مأمورین خدوم رخصت بگیرم، از ساعتی به بعد حق دعوت کردن میهمان نداشته باشم، عبور، مرور رفت و آمد و هر آنچه وابسته به زندگی بیرونی من است در اختیار آنان است و باید برای هر کرده و نکرده به آنان جواب پس دهم، اینان آمده تا آزادی و عدالت را برایمان فراهم کنند.
هی مفتخواره، حق مردمان این کشور را به جیب شمایان ریختهاند تا مفت بخورید و لذت ببرید
گاهی اوقات در خواب و بیداری جماعت بیشماری را دیدهام که از هر سو به پیشوازم میآیند، گاه به صورت فرادا و گاه به جمع و در اعتراضی سازمانیافته شده، میآیند و فریاد میزنند
مفتخوارگان
همهاش را به من میگویند؟
هم آری و هم خیر،
در کابوس همهی حواس آنان معطوف من است، اما با گذر زمانی کوتاه به یاد بیشماران همقطارانم میافتم، بیشمارانی که رؤیاها فروخته را خریدند، چه خوش خیال به سرزمین رؤیاها آمدند، آمدند تا زندگی تازهای را بجویند، آمدند تا زندگیهای به نابودی رفتهشان را دوباره سرآغاز کنند،
برای چه از کشورت خارج شدهای؟
برای شادی، برای لذت بردن بیشتر، برای زیستن، برای عدالت و آزادی
آیا جانت در کشورت در خطر نبوده است؟
اگر جانت در خطر نیست تو را نمیتوان پناهنده خطاب کرد و باید به تو الفاظی چون مهاجر گفت
جناب، معنای مهاجر همتای پرندگان مهاجر فصلی است که از دیاری به دیار دیگر برای زیست بهتر پرواز میکنند؟
جانمان در خطر بود، گاه به شلاقهای اربابانی که برای بهتر زیستنشان ما را به بردگی گمارده بودند، گاه به تیغ و خشم و جنون آنانی که پرستندگان جنگ و خونریزیاند، گاه به باورهایی که برای ارضایش ما را به برابر توپها و فشنگها فرستادند و با جان بیارزشمان آن باورهای پوسیده را جلا دادند و گاه …
جناب، آیا دولت فخیمهی شما نیز برای فروش تجهیزات به آن سرزمین دور نزدیک شد، آیا برای جنگ افروزی آتش به انبار باروت سرزمینهای دور نشاند؟
راستی جناب، چه زیبا بود اگر به مانند پرندگان مهاجر هر بار به سرزمینی میرفتم، پرواز میکردم و پرها را میگشودم تا به سرزمینی که امیال و آرزوهای مرا در خود نشانده است راه بجویم، اما بالی برای پرواز نداشتم و باید از زمین به پاهای بیتوان گاه به دریاهای مواج، گاه به جان خسته و دردمند، گاه به نفسهای در گلو مانده مسیر را طی میکردم تا به دیاری در دوردستها پناه بجویم، آیا این پناه بردن من راهی به معنای پناهنده خواندن من است، یا شاید تمام این تقلاها را به فردایی به واژهای تازه معنا کردند؟
باز هم این واژگان دنبالهدار به خرخرهام هجوم آوردهاند، در حال جویدن آن تتمهی باقیمانده از احساساتم برآمدهاند تا هیچ از آن احساسات هم به جای نگذارند
پروندهی راهت را برایم توضیح بده؟
چگونه به این خاک پا نهادهای؟
چگونه خود را به این خاک رساندهای؟
چه کسانی تو را در رسیدن به این راه یاری دادهاند؟
توان تحمل آن فضای سنگین و بودن با آنانی که میخواهند همهچیز زندگی مرا با چند کلام و شنیدن داستان کوتاهی سر و هم بیاورند را ندارم، نمیتوانم به چشمان آنانی بنگرم که هر بار هزاری از این داستانها شنیدهاند،
داستان غرق شدن کودکی در برابر دیدگان مادری، داستان پدری که زن و فرزندش را به دستان خود در مرگ لمس کرد و بعد از گذشت روزهایی در سرزمین رؤیاها، جنازههای بیجان آنان را به کول گرفت و سرزمین برابری را بدرود گفت تا در نا عدالتی آنان را به خاک بسپارد، هر روز برایشان لابه سر دهد، هر روز به سر مزار آنان بیاید، هر روز برایشان بگوید که برای زیستن بهتر شما آمدم و فدیهام به شما بی جانیتان بود
راستی آن پدر مزاری برای گریستن نداشت، جایی نبود تا با لمس خاکش به یاد فرزندش بیفتد، هر بار به نزدیک دریاها رفت، هر بار در برابر موجهای خروشان شکوه کرد، به دریا با کینه نگریست و سرآخرش شنیدم که برای انتقام گرفتن از دریا به دریا زد و دیگر بازنگشت، روستاییان میگفتند در شب انتقام دریا پاسخش داد و به تندبادی در موجها او را به خود بلعید و فردایی و او نیز با جنازهای به دریا به رخسار همسرش بوسه زد، در دریای کبیر و بیپایان فرزندش را به آغوش کشید و دیگر برنخاست
جناب آیا مسیر راه آنان را هم گوش دادهای، آیا هر بار که آمدند و از دوردستان گفتند که چگونه همه چیز را رها کردند و به دامان شما پناه بردند به همهی گفتههایشان گوش دادی، هر بار به دنبال دلیلی گشتی تا تناقضی از حرفهایشان در بیاوری و آنان را بیپاسخ بگذاری؟
هیچگاه از شنیدن هیچکدام از این رنجنامهها هیچ احساسی در تو زنده نشد؟
هیچ بار از این زیستن بیمعنا و این محکومیت به مرگ آزرده نشدی؟
میدانم تو نیز وظیفهای به دوش داری تو نیز از مأمورین و معذورین دنیا خوانده شدی، تو نیز باید که عاطفه را به دور از این اتاقها دفن کنی و شاید به شب آنگاه که کودکت به آغوشت آرام گرفته است،
عواطفت را بیدار کنی
آنگاه که بوسه بر پیشانی کودکت زدی، یاد آن پدر دردمند در دریا خواهی افتاد؟
چشمان او را نظاره میکنی، آیا در برابرت ایستاده حرفی برای گفتن دارد
راستی مأمورینی در آن دوردستان بودند که باید به ما هجوم میآوردند، باید ما را از زیر تیغ میگذراندند، باید به توپهای رها شده در آبهای ما که برای زیستن بر آمده بود، تیغ فرو میبردند و غرق شدن ما را نظاره میکردند، برخی مأمور به کشتن ما بودند و برخی باید که هر چه عاطفه و مهر به نزدشان بود را به ته اعماق دریا دفن میکردند و غرق شدن ما را نظاره میکردند
نمیدانم آنگاه که پدر، کودک و همسرش را به دریا غرق شده دید و در آب جان داد کسی در دوردستی مأمور بود تا به دیدن آنان در رنج و درد هیچ از خود نشان ندهد، به پیشواز آنان نیاید و زندگی را به آنان فدیه ندهد
نمیدانم او از کدامین مأمورین بود اما همه مأموران، عذر تقصیر داشتند و هیچ جز آنچه به آنان امر شده بود نکردند،
مثلاً آنانی که در برابر ما پناهجویان ایستادند، ما که آمده بودیم تا حقوق خود را استیفا کنیم، ما که آمده با دستان خالی در برابر حکومتهای مقتدر جهان فریاد بزنیم، ما حق زیستن میخواهیم، ما نیز همتای شما حق حیات داریم، ما را امان دهید، بگذارید تا کار کنیم، بگذارید تا زنده بمانیم، مأمورین دلاوری بودند که به عذر از پیش خوانده در برابرمان، گاه باطوم به دست گرفتند، گاه به گاز اشکآور میهمانمان کردند، گاه به چوب و ضرب و شتم و آخرش به گلولههای سربی پاسخمان گفتند
در دوردستان و آنجا که خاک آبا و اجدادیمان بود نیز اینگونه پاسخمان گفتند، آنان نیز در برابرمان ایستادند و گلولههای سربی میهمانمان کردند و باز ندایی به گوشم خواند اینان تشنگان قدرتاند، اینان اسیران به بازی شهوتاند، اینان هیچ ارزشی جز خویشتنشان در برابرشان نیست و باز گلولههای سربی میهمان جانانمان شد
این دیوارهای هر چه باشد رستا و ایستاده است، هر چه باشد اگر طول و عرض آن چند متری بیش نیست، اگر محکوم به ماندن در آن شدم و برای هر کرده و نکرده باید که مجوزی وصول کنم، اگر مرا در سرزمینی که به آزادی به من فروختهاند به اسارت کشیدهاند، دیوارهای رستا و امنی داشته است
ایستاده تا رستگاری را میهمانم کند، ایستاده تا مرا به دروازهای از زیستن میهمان کند، زندگی در بیارزش خوانده شدن، در درجهی دوم بودن، در پست خوانده شدن، در نیستی و ناچیزی اما هر چه باشد زیستن است، اما آن دیوارهای ریخته به سر آنان چه تقدیم زندگیشان کرد
آن دیوارها که هیچ از کاهگلش باقی نماند، آجرانش یک به یک بر زمینها ریخته شد، بمب به میان زندگی لانه کرد و مخروبهها را به جای گذاشت، باز از زمین و اسمان لعنت باریدن کرد و همه را به خود بلعید، باز انسان آمده بود تا فرمانروایی کند، آمده بود تا قدرت را به کنیزی خویش برد، وای که باز آمده بودند این دو پایان در بند قدرت، با دندانهای تیز و چشمانی سرخ باز آمده بودند تا آنچه به طول این هزاران سال آموختهاند را باز پس دهند، آمده بودند تا برتری خود را به دیگران بفروشند، آمده بودند تا بر گردهی لاجانان سوار شوند و فرمانروایی کنند
بمبها شهر را تکاند، به آتش کشید و کودکان را به زمین و در خون نشاند، فریادها به آسمان میرسید، مردی را به چشم دیدم که کودکش را به دست گرفته فریاد میکشید،
ترکشی جانش را دریده است، به دادش برسید،
چندی نگذشت که دوپایان مست قدرت آمدند و به فریادش پاسخ گفتند، آمدند تا به داد بیداد از او بستانند، چندی نگذشت که خمپارهای با کودکی در آغوش او را به هزار تکه بدل کرد، تکهها به اسمان رفتند، هرکدام به گوشهای پرواز کرد و در گوشهای سکنی گزیدند، آری تکههای جان خستهی کودک نالان به آغوش پدر به دیوارهای شهری هک شد که ندایی زمین و اسمانش را میتکاند
آزادی آزادی آزادی، بگو آزادی آزادی آزادی
شهر فریاد میزد و نقش نگار خونین بیشمارانی به دنبال واژگان در دوردستان به پیش آمده بودند، آمده بودند تا عدالت را خاکی کنند، آمده بودند تا بهشت را به زمین بسازند، آمده بودند تا رؤیاها را جامهی عمل بپوشانند، آمده بودند تا رؤیا کنند، آمده بودند تا در برابر آنچه زشتی و نیستی است بایستند و باز قدرتپرستان به پیش آمدند و با دندانهای تیزتر از پیش به روی رؤیا آتش گشودند
خمپاره بود، گاه مسلسل، گاه باطوم و گاه درفش از هر سو تیغ بر آمد و خون به زمین جاری شد، خون پیش رفت و صحن سرزمین را فرا گرفت، یکی از دوردستی فریاد زد،
این دریای خونین فرزند و همسر مرا به خود بلعیده است،
از بلندی در فرای همهی دیوارها به زمین پرید و خویشتن را به مرگ میهمان کرد تا شاید کودک و همسرش را به فردا در آغوش گیرد
همان مرد انتقامجو بود آمده بود این بار تا از دریای خونین، انتقامش را باز پس گیرد، آمده بود تا در خون بر آمده از هزاری رؤیا خویشتن را غرق کند، اما دنیایش پاشید و همهی بدنش تکه تکه شد،
تکههای بیشماری که بر روی دریا بودند، تکههای بیشماری که از زیستن بودند همه در آرزوی زیستن بودند، همهی کودکانی که جز فریاد به گوششان نرسیده بود، جز خون در برابر ندیده بودند جز جنگ محکوم به زیستن نشدند، گاه جنگ خیابانها برای رسیدن به رؤیاها، گاه جنگ برای قدرت قدرتپرستان و گاه در آرزوی زیستن بهتر و همه به خون پاسخ شد، مادرانی نیز به دریا تکه تکه شده بودند آنان هم آمدند تا در ساحلی امن کودکانشان را به آغوش گیرند، آمده بودند تا ساحلی بجویند که دور از خون و خونپرستی باشد، پدرانی را به همراه کشیدند که از دیربازان به گوش خوانده شنیدند که مالکاند، اما آنان دیدند پاسخ این مالک خوانده شدنها چیست پس هر چه از مالک بودن و صاحب خوانده شدن بود را به دریا سپردند تا در ساحل امن آرزوها بخشی از جان جهان شوند
آرزومندان، جوانان، رویاداران، فرداسازان آنان هم به تکههای در خون و جنگ به تکههای در دریا سرد در آمدند و باز مأمورین در دوردستها به دستان بر آمدهشان از خاک نگاه کردند
گورهای دسته جمعی برپا شده بود تا هر که رؤیایی به سر پرورانده است را به خاک بسپارند تنها دستهایشان بیرون بود، دستها را گره کرده در میان مشتهایشان ذرهای از رؤیا را باقی گذاشتند تا دیگرانی از آن بجویند و سرآخرش بود که کسی فریاد زد، زیستن در جایی به دوردستها است
نقش و نگارها یک به یک به میان آمد، جای زیستن را نگاشت، زندگی را نشان داد، آزادی را به رخ کشید و هر بار از عدالت و برابری گفت، در جعبههای جادو فریاد زدند، به سطح نورانی هر بار چهره گستردند و هربار به آنان فروختند از آنچه سرزمین رؤیاها بود و حال من آنچه سرزمین رؤیا بود را به دست آوردهام، آنچه تصویر کردهاند را به آغوش کشیدهام، آنچه برای دستیابیاش هزاری به تنگ آمده هزاری از جان گذشته و در خاک و خون نشستهاند را در مشت کشیدهام
به خاک میروم، خویشتن را زنده به گور خواهم کرد و دستانم را مشت کرده از دل خاک برون خواهم داشت تا عابران این سرزمین رؤیاها از رؤیاهای فروختهشان ببینند، ببینند چه فروختند و چه به جویندگان دادهاند بیشتر ببیند، همه ببیند، آن جویندگان و این یابندگان هر که به دنیا است، ای کاش همه به دستها و خطوط به جای مانده بر آن نگاه کنند و همه آنچه در دنیا بود را ببیند، ای کاش یکبار همه چیز را برای همیشه درک کنند، ای کاش یکبار همهی ارزشها را به درون ببلعند و دوباره زاده شوند
اما همهاش به دستان من نبود، همه در جسد به خاک ماندهی من نیست و چه بسیار گفتند آنانی که رفتند و از دل جنگ برون شدند، گاه دردشان در جنگ نبود به زیستن بود، به نبودن رفاه بود، به تنگنا بود به فقر بود گاه به درد بود و گاه از بیم فردای کودکشان بود، آنان نیز آمدند و آنچه فروختند را خریدند، به هر راه به دروغ و ریا به حربه و فریب به راستی و صداقت به هر چه داشتند و نداشتند رؤیاها را خریدند و حال زیسته به خاک دوردستتری بودند و هر بار برایم گفتند از لذات دنیای آنان، از آنچه به دست آورده و از آن بهره بردهاند، از آنچه میخواهند در این خاک مال خود کنند، از باورهایی که دنیای خودشان را به نابودی کشانده و حال میخواهند به دنیای آنان بکشانند و پاسدار آن ارزشها باشند
گاه شنیدهام که چگونه به خیابان میآیند و این دیار رؤیا فروش را به گذر دوردستان میکشانند، به مثال آن دیربازان بردهاند، به آنجا که در خیابان خون جاری میشد، فریاد میزنند و آتش میکشند، رعب فرا میخوانند و دیوانگی را عرضه داشتهاند،
رفاه را به اینجا خواندهاند و باور را از پیشترها و حال در این وانفسا همه را به جان هم کشاندهاند، گاه توپ میخواهند که به دست گیرند و اینان را به خاک بنشانند، گاه دلشان هوای آن دوردستانی را کرده است که به آن مبتلا بودند و میخواهند در آن دیربازان به جنگ با نابکاران بروند، بروند و به راه قدرت جان دهند به تصاحب شهوت جان بدرند و وای باز دیوانگی نشر یافت و به جان دیگران هم لانه کرد
اما فرای اینان آنانی بودند که خویشتن را به همرنگی یابندگان در آورند و یابندگان خوبی نام گرفتند، به دنیای اینان در آمدند و از اینان شدند، گاه برای بهتر شدن تلاش کردند و گاه خاموش ماندند، گاه به خیابان آمدند تا حقوقی را استیفا کنند و دیدند که همه جای دنیا از آن قدرتپرستان دیوانهخوی است، اما همرنگ دیگران و برای بهبود گام برداشتند و حال از آنچه به دست آوردهاند راضیاند
گاه ناله میکنند، گاه از نگاه اینان به درد میآیند، گاه میشنوند که مفتخواره خطاب شدهاند، گاه به آنان حمله میکنند و گاه دنیایشان را جریحهدار کردهاند اما آنان آمده تا بایستند، آمده تا در برابر ناملایمات ایستادگی کنند، میدانند که باید همهچیز را تغییر داد نباید ساکن بود و فاسد شد، باید به جریان در آمد و در برابر زشتیها ایستاد
جناب، داستان آمدن من تلخ است اما نه به تلخی آن مرد همسر و فرزند مرده، نه به تلخی هزاری که در دریا کشته شدند، غرق شدند، گاه دلالان آنان را غرق کردند، گاه به جانشان تجاوز بردند، گاه پولهایشان را ربودند و جنازههایشان را به خاک سپردند گاه معذورین آمدند و آنان را به گلوله بستند، داستان من به تلخی آنان نیست، اما به تلخی تمام دیدنها است، دوست داشتم کور باشم، دوست داشتم تا نبینم، میخواستم باری خود را کور کنم، میخواستم چشمانم را به میلهای داغ برون آورم، آخر بسیار دیدهام، به طول آن دو سال که در راه جستن سرزمین رؤیاها بودم، بسیار دیدهام، در این دو سال بودنم به این خاک هم بسیار دیدهام، چشمانم آنقدر دیده است که کم سو بیتوان شده، گاه دیگر هیچ نمیبیند، گاه دیگر توان دیدن، ابرها را ندارد، نمیتواند گلها را ببیند، دریا را ببیند، دریا را خونی و پر درد تصویر میکند، گلها را پژمرده دیده و ابرها در حال باریدن بمبها آمدهاند
دیدهام بسیار دیدهام، به سرزمین محکومین دیدهام که با درفش به دنبال خارجیان آمدهاند، دیدهام که آمده تا همجنسگرایان را خونین و در خاک بنشانند، دیدهام که چگونه آنان را تحقیر میکنند، دیدهام که چگونه از این نداشتن حقوق لذت میبرند
اینان تشنگان قدرتاند، اینان انسان قدرت پرستند، دیدهام چگونه آنان را به بیگاری و بردگی میگمارند، بر گردههایشان سوار شده از در خاک و خون بودن آنان لذت میبرند، همه را دیدهام، لذت بردن جنسی به زور را برای بردن به سرزمین رؤیاها دیدهام، تجاوز در خون را دیدهام، سر بریدنها را دیدهام، لخت و عور کردنها را دیدهام، دیدهام چگونه به دل جنگل هر چه پسانداز کردهای را ربودهاند، تنها به میان جنگل رهایت کردهاند، دیدهام چگونه مأمورین معذور لب مرزها گلوله به روی همه گشودهاند، همه را دیدهام، درد پناهجو بودن را دیدهام
جناب میدانی در آن دوردست کودکانی بودند که خانوادهشان رفته بود به سرزمین رؤیاها و آنان در کمپها اسیر مانده بودند، میدانی آنان در اختیار بیگانهای در آمدند که گاه اعضای بدنشان، گاه پاکی تنشان گاه آینده و زندگیشان را معامله کردند،
جنابان، رؤیا فروشان همه را دیدهاید، برایم پرسش آنجا است که اگر همه را شنیده آیا خواستهاید، میلهای داغ به گوشت فرو کنی، آیا آنگاه که از راه مسیر میشنوید، آنگاه که به دیوارها به سطح نورانی به جعبهی جادو به اعلانات تصاویر را دیدهاید خواستهاید که میلهی داغ به چشمانتان فرو کنید، خواستهاید که دیگر نبیند و نشنوید
اما دوباره میگویی بگو،
دوباره بازخواستم کن، دوست دارم فریادهایت را بشنوم، دوست دارم با درایتی که داری از من تناقضی بجویی و با آن مرا در شرایط سخت بگذاری
آفرین درستش هم همین است، من آن بار در گفتن مسیر راه اشتباه کردم، آن بار داستان آمدنم را طوری دیگری تعریف کردم بخوان بلند و رسا برای همه بخوان
تو پر از تناقضی باید که در شرایط سخت بمانی تا به بازگشتت راضی شوی، ما امانی برای مفتخوارگان و دروغگویان نداریم تا به رویشان بگشاییم
فرمان جاری شده است و مردمان شهره رؤیاها آمده تا از من حقوقشان را باز پس بگیرند، بیایید این چشمان را از کاسه در آورید، گوشهایم را ببرید، در آن کمپ سرزمین محکومان شنیده بودم که اعضای بدن کودکان را قمار میکنند، میفروشند و میخرند، ای رؤیا فروشان بیایید و اینها را از من بدرید شاید فروختید و با فروختنش به حقوق خورده از جانب ما رسیدید،
سنگ بزنید به یاد دیربازان ما را رجم کنید، بیایید و جان ما را بدرید، مثلاً این کمپ را به آتش بکشید، آمده و بر ما امر کردهاند تا شرایط سخت را بچشید
شما حق کار کردن ندارید، شما حق درس خواندن ندارید، شما حق بیرون رفتن ندارید، شما حق معاشرت ندارید، شما حق خروج از شهر را ندارید، شما حق درد و مردن را هم ندارید، شما مفتخوارهاید
دوستدارم به بالای این کانکس چهار متری بروم و برای همهی آنان که در کابوسم فریاد میزنند بخوانم
به من حق کار کردن نداده و مرا مفتخواره خطاب کردهاید
آنگاه باز جماعتی فریادکنان در برابرم خواهند بود که مرا مفتخواره خطاب کنند،
دو سال ماندن در قفسی که تصویری از آزادی به دوردستان برایم ساخته بود را میهمان جانم کردید، راستی ای دوستان رویافروش من در همین کمپ و اسارت کار کردهام، گاه سنگها را تراشیدهام، گاه باغچهها را بارور کردهام، گاه زمینها را جارو زدهام، آنچه از من بر آمده است را کردهام، اما میدانم که حق شما را خوردهام، آخر از دیرباز خواندهاند که مالکانیم، خواندهاند که صاحبانیم و شمایان صاحب این خاک و ما غریبگانی که مفتخواره آمده تا حق شمایان را بخوریم، به مالکیت شما خدشه وارد کنیم و …
خاک را چند متری کندهام دقیقاً پشت همان کانکس که برایم تدارک دیدهاند، این خوبی را داشت که آخرین کانکس این مجموعه به حساب میآمد هر چند که در سرمای دیوانهوار زمستان دردآور بود و هیچگاه گرم نشد اما حال در این روز برایم سودبخش آمد که آخرین آنان است، کسی نیست تا مرا بجوید، کسی نیست تا در برابر خواستهی من بایستد، کسی نیست تا…
در خاک ماندن و دستان را برون نهادن، از دستهای گره کرده من چه در خواهید یافت، شاید هزاری رنجها که در طول این دیدنها و شنیدنها بود را دیدید، شاید برخی فریاد زدند، او خویشتنش را کشته چون در این شرایط او را نگاه داشتهاند، او نمیخواست به سرزمینم مادریاش بازگردد، او را اینگونه کردید و راهحلش مرگ بود
نمیدانم شاید به یاد دستانم افتادند که چگونه به دیدنها به شنیدنها دیوانه شدم و خواستم که نبینم و نشنوم و بسیاری خواندند او خواست که دیگر نباشد، نمیدانم هر کس چیزی از این جنازهی در خاک خواهد خواند و این مرگ را تفسیر به چیزی خواهد کرد، دستان بیرون مانده از خاکم را خواهد دید و برایش داستانی خواهد ساخت اما کاش معنای دیگری از آن میجستند، ای کاش ارزش تازهای برایشان پدیدار میشد
ای کاش آنگاه که با جنازهی من در خاک روبرو میشدند که دستانم از خاک بیرون مانده است میخواندند که او آمده تا دنیای تازهای را پدید آورد، آمده تا همهی ارزشها را دگرگون کند، اما اینگونه خواندن دور از واقع است، مگر میتوان خود را کشت و در پی تغییر دنیا بود،
مردن پایان است و تغییر شروع چگونه میتوان اینها را با هم جمع کرد، چگونه میتوان در پی تغییر بود به کام مرگ رفت، در خاک ماند و زنده به گور خوابید، میخواستم آنان به جنازهام به دستهایم بنگرند و آنگاه که همه چیز را خواندند داستانها ساختند و هرکدام تفسیری به مرگم کردند از خاک برخیزم، بگویم از دوردستان آمدهام، از دیار دیگری آمده تا به شمایان بخوانم باید همه چیز را دگرگون کرد، باید ارزشها را از نو ساخت، باید برای تغییر تلاش کرد و باید وطن را به دستان خویش ساخت
باید رؤیا کرد و برای ساختن رؤیا از جان گذشت، دوست دارم در خاک زنده به گور بمانم تا آنجا که همگان به دورم جمع شوند، آنگاه که همهی دنیا همهی انسانها آمدند به آنان فریاد کنم
جهان را باید دوباره ساخت، باید آرمان کرد و جهان را به آرمان والای جان دوباره پیمود، جهان آرمانی به فریاد ما ساخته خواهد شد، به مشتهای گره کردهام همراه شوید و زمین و زمانه را به فریاد ساختن جهان آرمانی پرکنید