چرا این جهان جایی برای زیستن ما در خود ندارد؟
چرا ما را در خود جای نداده است؟
آیا این جهان بزرگ مادر همگان است؟
مام وطن، ما را به کدامین دستان سپرده است؟
وطنم و تنم را پاره پاره کرد،
تلخی مرگ را به جانم روانه کرد،
وطن چه کردهای با آنچه فرزند تو بوده است؟
چه به من عطا کردهای از آنچه خاک من بوده است؟
تو را پدر و مادر من خواندند بیشک تو همانی که آنان خواندند، آخر تفاوتی میان کردارتان نبود، هر دو به یک چوب مرا از خود راندید
چه بود مگر در میان این جان لاجور من چه بود که اینگونه بر من تاختهاید؟
آری تمایلاتم با شمایان تفاوت کرد، من زن بودم و زنان را به جان طلبیدم، یا مرد هستم و مردان را به خود راه دادهام، آخر مگر همهی دنیای ما در میان همین شهوتها نهفته است؟
در میان روز، ماه و سال بنگر و خود به قضاوت بنشین که چگونه همهی دنیا را میان همین آلت و همخوابگیها تفسیر کردهاند
بیشک اینان همهی زندگیشان در میان همین طاعت و عبادتها است،
شهوترانیشان عبادت است؟
ستایش است؟
اینان به آلت سجده میبرند؟
شاید آن را قبیح و کریه و شرمگاه میدانند تا کسی به آن نزدیک نشود؟
نمیدانم، اما مرا به چوب راندند و تنم را پاره پاره کردند،
یاد تلخی و سوزش شلاقهایتان در سرم جوانه کرده است، مرا میرویاند، هر بار تکهای از گوشت تنم را به دستانم دادهاید، چرا که آلت بر آلت زنی نهادهام، نخواستم با مردی بخوابم و خود را به اختیار او واگذارم
آخر دیوانگان شما چه دیدهاید در خود که همه چیز را مالک شدهاید؟
از جهان تا تک تک موجودات، شما چیستید و کیست آن کس که شمایان را خلیفه خوانده است، این چه جسارتی است که در وجودتان لانه کرده است، از کجای اینگونه قبیح شده که سر بر حریم دیگران فرو بردهاید،
همخوابگیها را مهار میکنید و آنچه خود طالب آن هستید را راه جهان میپندارید
راستی برای زدن شلاق بر جانم شاهدی بود که همه چیز را دیده است، او از اینان بود و اینان او را بر این کار گماردهاند، این فلسفهی سر در گریبان دیگران بودن اینان را آفریده است،
آری اینان در آمدند تا نه خود و نه دیگران هیچ تن زندگی نکند،
مهر و عشق را به حصار باور آلوده در آوردهاید و بر آن فخر میفروشید
وطن و مادر هر دو به یک نام مرا خواندید، هرزه نام دار جهان شمایان منم
اما بیشک تفاوتمان در چیست آیا تو از سر عشق به آغوشی در نیامدهای؟
آیا تو خود را از باکرگان میخوانی آیا به حماقت آنان آلوده شدهای که تن را باید محفوظ داشت و بر آنچه وجود است لعنت فرستاد، یا تو پاسخ مهر را به آغوش آتشینت دادهای مادر
شاید اینان شما را از مهر تهی کردند که اینگونه همه چیز را به وظیفه بدل کردید و حال از دنیای مریضتان میشرمید حاصل همخوابگی زنان در آغوش زنان چیست، مرد در آغوش مرد چه بر دنیای داده است
مادرم راست میگوید، او همهی حقیقت را به نزد خود فراهم آورده است، او و همخوابگیهایش به جهان افزود تنی را که بدرند، نه جهان که هیچ، خود خویشتنش را بدرد، او برای پاره پاره کردن جانم مرا آفرید
چه نزدیک ندایتان به گوشم که هر دو از نطفی برابر به جهان آمدهاید، آری هر دو به یکصدا و با یک لحن سخن میگویید،
این دگر سخن نیست، تنها فرمان است
شما به فرمان عادت کردهاید و باز فرمان میرانید
اما من از آن فرمانبرداران پست نبودهام
آری من آنم که اگر مهرم بر دل زنی بود او را به آغوش کشیدهام بی آنکه نظم بیمار شمایان را بخوانم، بی آنکه سر در برابر کثرتتان فرود آورم
به ازدیاد خود ببالید که بیشک همه چیز را در میان همین زایش بیتدبیر فرا خواندهاید
با هم همان درد آلوده را تکرار کنید و همان مرگ تکرارها را فرا بخوانید و باز زایش کنید
باز از همان زایش خود مدد گیرید و برنهان بتراشید که این هم آغوشی بی حاصل و عبث است
مهر نزدتان بی مهر است، همه چیز را به بی نامی خود آلوده کردهاید، شمایان در این پوچی جهانتان هر ارزش را بی ارزش خواهید خواند و چه خواهید دانست از آن هم آغوشی آتشین دو زن که دنیا را در خود دیدهاند
ندیدهاند، شما را چه سود و زیان که آنان به هم آغوشی هم در آمدهاند؟
تمام دنیا را در میان همین جستنها تلف بردید که کسی از دورتری مدام برایتان خواند شما حق بر زمینید
و حال بر من میخوانند، میخواند آن پدر که حرامزاده مرا دیده است، او مرا از تخم و ترکه خود نمیداند، مادر را به تهمتی خواهد راند که او ولد زنا است، مادر فریاد کنان بر سر و صورتم خواهد کوفت که بی عفتی من بی عفتی او را خوانده است، ای وای که چه دنیای مریضی ساختهاند این بیماران به فرمان آن بیمار در آسمانها
باز میخواند و اینان میخوانند و آن شاهد در کمین است تا بوسهی مرا به چشم ببیند، آنگاه که عرش خداوندی به لرزه در آمد به هر بار کوفتن شلاق بر پشتم استحکام خواهد دید این تخت پر ظلم و جنایت به جنایتی دیگر
وطنم، بی وطنم وطنی ندارم و همه چیز در میان همین لاشه اسیر مانده است، این تن لاجان را از دل کوهها عبور دادهام، آری به میان تیرها رفتهام، دریا را پیمودهام، خطر را خریدهام من بی وطن در جستجوی وطنی برآمدهام و حال خانهای تازه منزلگاه من است
دیگر مادر نیست تا به زخم بخشکاند، دیگر پدر نیست تا به زخم زبان مادر را به جایگاه دیوانگان بکشاند و دیگر تو نیستی تا به هم آغوشیمان تخت بلرزانیم، شلاق بچرخانیم، نگاه برقصانیم و دنیا بخشکانیم
دیگر هیچ کس نیست جز نگاه آلودهی مردمان
دیگر هیچ تن نیست جز زخم زبان غربتیان
آنان میخوانند، ما را آواره میدانند، ما را به تمسخر میخشکانند، وای آنان ما را بیرون خواهند فرستاد
ما را باز خواهند فرستاد، به ما نگاه خواهند کرد، شاید از ما کام بگیرند که بی پول و رونق جای در جهان نیست که زیستن را آسوده دارد، آنان برای بهره جستن خدا را نا خدا خواهند کرد، آنان دنیا را دگرگون خواهند کرد تا کام گیرند از آنچه لذت است، آلت و لذت را با هم و در کنار هم پرستیدهاند، نه بالاتر از آن، آنان اگر به آلت سجده بردند چون میدان آنان در دل لذت بود، عاملیت لذت را پرستیدهاند و حال من بی آنکه ذرهای مهر را طلب کنم زیر دیوانهای لذت پرست فریاد میکشم
تن میفروشم، وطن و تنم را خریدهاند و تنم را فروختهاند و وتنم را دریدهاند
بی وطن ماندهام
این تن دریده را گاه به سودای لذت دریدند و گاه به نجوای قدرت
ای وای که چگونه دورهام کردند، چگونه به استقبالم آمدند، آمدند تا نشان دهند شهر آنان شهر بی عصمتی و بی عفتی نیست،
عرش لرزان خدا آنان را فرمان داد یا یادوارههایی از دوردستان که بر آنان میخواند، وجود مردان زن نما و زنان مرد نما دنیا را به هلاکت خواهد رساند پس آنان بر آن شدند تا مرا هلاک کنند
و تنم را دریدند
بدر و بشکن، استخوانها را در بیاور و به برون بریز، دگر چیزی از آن نمانده و حال باید که پاره کنی، باید هر چه عقده در دلت مانده است را به جان من وا نهی و آرام بنشینی، بدر تنم را بدر و پاره پاره کن
مشتها به سنگ بدل شد و شلاق به چوبها،
مردی از دور آمد تا با بلوکی سیمانی وجود لاجانم را به لاشه بدل کند،
کوفت، اما باز صدای شکستن استخوان بود، باز شکست مرا و رهایی نداد
دوباره بشکن، دوباره پاره پاره کن، بدر و هیچ مگذار که لایق دریدن خواندهاند این جان را
اما همه در این شهر برای دریدن نیامدند، برخی آمدند و به ناتوانی ما تن را دریدند، برخی به قدرت دریدند و حال آمدهاند تا به تدبیر و حکمت باز هم بدرند
دورهام کردند بر من خواندند که باید یک جنس را برگزینم یا از زنان باشم و یا از مردان،
مرا به حال خود رها کنید، من از شمایان نیستم به نظم شمایان نیستم این چه دیوانگی است که همه را افسار شده نزد خود میخواهید، این فرمانبری را که به شما آموخته است که فرمان دادن آیین و نافرمانی اجتناب و راه نداشت و حال فرمان میدهید
قصاب آوردهاید او آمده تا مرا ختنه کند، آمده تا آلتم را ببرد، آمده تا آلت به جانم بکارد و زین پس مرا نام تازهای نهد وای آمدهاند تا مرا دگرگون کنند، آمده تا از من تازه انسانی پدید آورند
در خواب دیدم آن ماشین کشت را که آدمیان ساختهاند، همه را به خود میبلعید، همه را در خود فرو میداد و برابری با دیگران میساخت، اینان از تغییر بیزارند و اینگونه همه را یکسان خواهند کرد،
در خواب دیدم که همه را به آلتی یکسان بدل کردند، همه را به یک شکل ساختند و اینگونه همه یکتا شدند مرا نیز به آن ماشین سپردند اما من تاب یکسان بودن نداشتم
مرا به باد تغییر تکان داد، من از اینان نبودم و به نظمشان در نیامدم، باد به جانم دمید و مرا از آن دیار نفرین شدگان دور کرد، خود را به دستان باد سپردم، بر او خواندم مرا وطنی ببرد دورتر از دیوانگیها او مرا برد و خواند به بهترین خانهی بشر تو را منزل خواهم داد تا از آنان باشی و در کام آنان فرو روی
بهشت موعود
آرمان شهر
مدینه فاضله
آنجا که انسان حاکم بود
قانون آدمی حکم فرما و هر چه از تعصب خوانده بودند را به دور خواندند و مرا وطنی از آنان فرا خواند
و تنم را آرام کردند
و تنم را مسکوت ساختند و انفعال همهی وجودم را فرا گرفت
باز هم دورهام کردند، این بار کسی را میداندار دریدن نبود، کسی به تحقیر زبان نگشود و ترحم همهی وجودم را اسیر خود کرد
نگاه کردند، مرا دیدند و هر کس خواند، او بیچاره است
بی وطن و بی خانمان است
او درمانده است
او را باید در دل خود جای داد که بی پناه است
او بیمار است
بیمار است
او بیمار است
در خیابان بودم همه نگاهم کردند، در گوش هم گفتند
او بیمار است
کسی تفاوتم را ندید، حتی یکبار هم به نظم خود شک نبردند و بیتأمل تنها مرا معیوب و بیمار دیدند،
گاه بیمار بودم و گاه قابل ترحم، گاه بر من خواندند که باید خود را به چنگال تغییر در راه همرنگی بسپاری و گاه دیوانهای مرا کوفت، تکه و پاره کرد، تنم را درید
هر بار به تحفهای مرا به درون خواندند و مسکوت نگاشتند و تصاویرم در این سکون و سکوت ترویج شد و به عرصه رسید
دوباره تنم را دریدهاند
این بار مرا با دیگران تمایز است، آنان مرا به تفاوت ندیدهاند، مرا از خویشتن نمیدانند، مرا جایگاهی نخواهد بود که آنان تنفری در درون خواهند خواست و خواهند داشت
تنها نقطهای که همهی این آدمیان به من خواندند آن بود که من آنان را به راهی دور از نظم خواهم برد
آنان مرا آزار دهنده خواندند که نظم اینان را برهم خواهم زد
همه یکصدا و یکدل بودند که بودن من در کنار آنها ثبات را از آنان دور خواهد کرد و اینگونه بود که گاه شلاق، گاه تهدید، گاه دشنام، گاه تحقیر، گاه ترحم گاه بیمار خوانده شدن، گاه دور ماندن از عدالت و گاه مرگ کمینم کرد
همه یک چیز خواندند و به آخر تنم را دریدند
حال که تنم دریده است و وطنی ندارم به باد میخوانم که مرا دور کن، مرا از این دنیا دور بر و وطنم را به من بنمای
او چیزی نگفت و نزدیکم نیامد
به خورشید خواندم به ماه گفتم و با ستارگان در میان گذاشتم اما هیچ تن مرا پاسخ نگفت
همه مرا طرد کردند، شاید با نظم آنان هم متفاوت بودم،
شاید آنان هم زوج آمدند، آنان هم تولید مثل کردند و آنان هم از اینان بودند و کسی مرا پاسخی نگفت
تنها عزلت کردم و در خموشی با خود خواندم، دنیا برایم میخواند و این وطن تازه مرا به خموشی میرساند اما سرآخر همه چیز تنم فریاد زد
این تن دریده شده فریاد زد، درد کشید رنج برد، شلاق را به جان خرید، دردها را کشید، استخوانش تکه تکه شد اما باز ماند و ایستادگی کرد، به آخر تمام ایستادگیها تنم خواند
وطنت را بساز
او گفت باد به رقص در آمد، خورشید نورش را بیشتر تاباند، ماه در روز بیرون آمد و فریاد کشید، ستارگان میرقصیدند و دریا و کوهها به وجد آمدند، همه و همه بر من خواندند که وطنت را باید خویشتن بسازی
تنم وطنم بود و حال وطنی خواهم ساخت که در آن همراهانم منزل کنند، نه به دشنام بهراسند، نه به تحقیر نالان شوند، نه به شلاق داغان شوند، به سهل انگاری دور خوانده نشوند و خویشتن دنیای خود را بسازند
تنم وطنم را ساخت
همان تنی که دیران آلوده پنداشتند وطنی خواهد ساخت که آرزو و زندگی را به وسعت باور خویشتن بپروراند
وطن مهد باورها است و هم وطن هم باوری که دور در این دنیا نزدیک به تلاش ما در آیندهای در کنار ما است، هم وطنان را فرا خواهم خواند تا وطن را با تنان دردمندمان بسازیم…