چــند روزی از این ماجرا گذشته بود،
من به دریای این افکار غرق بودم، به مزرعه میآمدم، توان کار کردن نداشتم، تنها نیرویی که در وجودم میتازاند همان افکار همیشگیام بود که پر قدرتتر از همیشه در حال پیشروی بودند، نگاهم را به آن سو میدوختم و در میان آنان در پی آن نگاه آشنا میگشتم،
اثری از او نبود و جای خالیاش نفسم را در سینه حبس میکرد، دیگر آن نگاه نبود تا از سنگینیاش سر بلند کنم و بر آن چشمان مهربان بنگرم، دگر آن اوقات استراحت نبود که به امیدش کار کنم و به سویش بشتابم،
به آهنگ صدایش گوش فرا دهم و به نگاهش چشم بدوزم و در آن نگاه به پرواز درآیم، دیگر هیچ نبود دنیا هم نبود تنها جای خالی خاطرات در برابرم بود، دنیایی از فکر که به این سو و آن سو میرفت، ریشه دوانده بود هر لحظه شاخ و برگی به خود میدید و در آن پیچکها میدوید و به پیش میرفت، آنقدر میتاخت که صحنهی زندگی را از شاخ و برگ خویش پر میکرد و از این صحنه هیچ باقی نمیگذاشت،
اثری از آن نگاهها نبود، به هر سو که چشم میبردم تنهایی و خاطرات را به نظاره مینشستم و گاه در خیال او را به روبروی و در پیش خود دیده با او همکلام بودم، فکرها فریاد میزد و خیال میآشفت و در میان هوا دود میشد و خاکستروار بر آسمان گم شده بود
در مزرعه مینشستم، غرق در فکر به خلسه میرفتم و در این پیچ و تاب چنین جادهای از فکر به پیش میرفت، توان کار کردن نبود، گاه از جای برخاسته به خود میآمدم از مزرعه دور میشدم، به سمت درختمان رهسپار میشدم، در نزدیکی درخت جاودانهام مینشستم و جای خالیِ او را در برابرم ترسیم میکردم،
او در برابرم بود و من در برابرش نشسته بودم، از جای برمیخاستم با عزمی جزم به سوی مزرعهشان رهسپار میشدم، میرفتم تا به دیدارش بشتابم و با او همکلام شوم، لیک پای توان راه رفتن نداشت و بازمیایستاد و سنگینی میکرد
چه روزهای بیشماری که به طول آن مزرعه راه افتادم و به چند قدمیاش دیگر توانی برایم نمیماند، گویی تمامیِ توانم را افکار به یغما میبرد و دیگر توانی برای ادامه راه بر جانم باقی نمیگذاشت، چه عجیب که با فریاد افکارم، راه کج میکردم و به سوی مزرعهی خویش میرفتم،
توان به پاهایم بازگشته، چابک و چالان راه میرفت، نیروی به تاراج رفته باز پس گرفته شده و چنان مرا به پیش میتاخت و مرا به سوی تنهاییام میکشاند که از درون و برون فریاد میکشیدم، این کلنجار و راهپیمایی در مرگ، توان به یغما رفته و باز پس گرفتنش در منحنیای به پیچ و تاب و تکرار بود، گذران روزها را به من نشان میداد،
او به میان مزرعه نمیآمد و اثری از خویش نمایان نمیساخت، گویی از این جهان دور شد و یا خیالی بود که حال به آسمان پرکشیده است، فکر تازه به سراغم میآمد و ریشه میدواند، به سرعت شاخ و برگ میگستراند و مرا مدفون در خویش میساخت
در حال کار اتلاف زمان و یا کلنجار با افکارم بودم و در مزرعه راه میرفتم که سنگینیِ نگاهش را حس کردم، قلبم به تپش افتاد از سینه کنده شد، بیمهابا روی برگرداندم
چشمانم را به چشمانش دوختم، آری از لاکش سر برآورده است و خاکسترش از آسمان به زمین بازگشته است، از میان کوهها سر برافراشته، به هم گسیل آمده دوباره او را در برابرم نمایان کرده است
آری خود او است، رویا است خیال است یا به دنیای واقع بازگشته است؟
چرا دور نمیشود، در آسمان دور نشده در برابرم نمایان است،
این خود او است به دنیای واقع بار دیگر سفر کرده، سنگینیِ نگاهش مرا از این خواب و خلسه رهانیده است، خود او است که چشم بر چشمان من دوخته و با نگاهش باز هم سخن میگوید شعر میسراید و فریاد میزند
تمام توان را جمع میکنم و به سویش گام برمیدارم، تمام آن نیروی از دست رفته را باز مییابم، با تمام توان افکار را به تاراج بردهام، سنگینیِ پاهایم را حس میکنم اما با توانی بیشتر گام از گام برمیدارم و با تمام توان به سویش راه میافتم
به فریاد افکار اعتنایی نمیکنم، باستیز بر جان خویش گام برمیدارم، به من خیره است، نگاه برنمیدارد،
چرا اینگونه مات من شده؟
شاید این راه رفتن من و شاید حال امروز مرا میفهمد و از این ستیز جانم مطلع است
یا او است که به یاریِ افکارم آمده و به سرعت در برابرم میوزد تا نتوانم به نزدیکش برسم، حس میکنم پاهایم در گودالی فرو رفته و هربار برای بلند کردنش توان بیشتری از پیش لازم است، با تمام تلاش این توان را بدست آورده، گام بلند میکنم، باد به زیر پایم میوزد و مرا به عقب میراند
باز هم از تلاش باز نمیایستم، با قدرت بیشتری به پیش میروم، به نزدیکش رسیدهام، آنجا که ذهن آشفته با فریاد به تاراج تمام توانم آمده است و مرا خشک در جایم خواهد کرد لیکن نمیماند، این جسم خشک و یخ زده است
باز هم باید که گام بردارم، به چشمانش خیره شدهام و او بر چشمان من خیره است، سخن به میان نمیآورد، من به چشمانش سخنها میشنوم،
پر از شکوه است، نالان آهنگ غمگین میسراید و فریاد از اعتراض سرمیدهد، لبانم از هم تکان نمیخورد همهی حرفهای به سینهام مدفون است،
ذهن آشفته لب میترواد و سخن از بازگشتنش میکند، خاموش باش، سخن دارم
اما چه بگویم؟
از آن خاطره، آن حال نزار، از آن پسرک و روح بیمار، از این حس کثیف و حال زار، از این دنیا و زشتی ما که مدفون است در مزار
لب سخن ندارد و چشمانم دریایی از سخن است، چه بگویم که ذهن و جان در افکارم غرق و زبان را خشکانده است،
چه بگویم که دردم ناشناس بر این دنیا است، چه بگویم که عشق آلوده به این هوسها است، چه بگویم که کردهی آن پیر داغ بر قلب ما است
تو بگو چه بگویم، تو گویی که کار من خطا است، تو در آتشی و دوزخ برای ما است،
لبانم خشک بر هم مهر شده، تاب سخن گفتن ندارم و چشمان پردرد فریاد میکشد و کسی با چنین جنونی آشنا است
باز اشک از چشمانش جاری شدند و قلب تکیدهی من که پر درد حال تپیدن هم ندارد و دزدیدن نگاهش و به درون لاک خویش فرو رفتن را به عجز تمنا به گوش خستهی ما میرساند،
به محشر آمدیم و در این آشوب و در این غوغا بار دیگری خموش آمد این رویا، او رفت و من به جا ماندم، با تلنگر پدرش به خویش آمدم و از شنیدن سخنانش بار دیگر خشک و ساکن در جای ماندم،
چند روز دیگر چه نزدیک و چه رعدآسا به چه سرعتی این روزگار شوم میگذرد و روزها چون ساعتها و ساعتها چون دقیقهها و دقیقهها چون ثانیهها گذشتهاند
شب وصالش میآید او به دوردستها پرمیکشد و ما به خیال خویش بازمانده در این دنیا میگذرانیم زندگی را
او رفت، زندگیاش را به دست کسی دیگر سپرد که چنین به دور از آدمیان زنده نباشد و چون همینان زندگی کند، نه در فکر و ذهنش دنیا بسازد و با آن خیال زندگی کند، رفت و ما بازمانده به دنیای خود نشستهایم، رفت تا آرامش و سعادت را کسب کند
دور ماندن از چنین آشوب و غلیان از چنین دور از نسانها چه راحتی سرخوشی خواهد داشت،
به کار مشغل شدن دوای بر درد بیدرمان ما است، به مزرعه میرفتم، صبح و به شب به سختی کار میکردم، از کاری که همیشه بوده و هست و ثانیهای تنهایمان نگذاشت، این یار باوفا و کار سخت چاره بر دردمان شد و صبح و شبمان را به سرعت به خانه برد
چه خوش که خرد میگذرد و چه تلخ که این خیالی بیش نبود ما به خیال زودگذرش گذر کردهایم، روزهای گذشتهمان هی گذشته، سالی گذشته، سالهایی گذشته همه در حال گذرند و ما در حال گذار
به دل جنگل فرو رفتن، در آن پرسه زدن، سخن با درختان و از نالهها گفتن، با جغد پیر به نجوای مرگ گوش فرا دادن، از رقص برگها درس آموختن، جنگل پناهش را گسترد و ما را در آغوش کشید و ما به دامانش دردهایمان بردیم و او چه شکیبا دردمان را چاره شد،
در آغوش گرفتن بچه گرگی، نوازش دادنش، نگاه پر از غضب او به رخسارمان و آن چشمهای پر از شر، چه خندهای بر لبانمان گذاشت، درد به فراموشی و درمان به آغوش خویش
چه آرام این جنگل سرد و چه شکیبا این مادر گران، چه مهربان آغوش میگشاید، به درد دل کودکانش گوش فرا میدهد و ما چه بیدرد در این التیام خویش، نوازش خاک و زمین و روییدن از بذرها و دیدن شکوفههایشان تلطیف میکند این روزگار زشتی را و ما را دور از این حال و هوا
کار کردن در میان گرما و بارش برف بر سرما، باد پاییزی ما را از جای میکند و به صدای بلبلان بهاری به زمین مینشینیم
سالها است که هماره گذر میکند و ما روزگاران به پشت مینهیم و از آن روزهای دیر، دور میشویم، به مدخل جدید آمده به دنیای خویش بازگشته به تکاپو آمده و باز کار میکنیم، به پدر مریضمان میرسیم که بوی مرگ به مشاممان میرساند، لیکن چشم امیدش به دنیا است، حال رفتن ندارد و با این مرض و دردها شادمان از کار ما است که سخت کار میکنیم و به روزی آوردن این مزرعهی کوچک از وجود ما برکت میگیرد و به پرواز درمیآید
روزگاران رونق است و از این رونق بهره میبرند بسیار کسان و با روزیاش روزی میخورند و شادمان زندگی کردند، سالهای سال از آن روزگاران پیشتر گذشت ما کار کردیم و از بهر کارمان دلها شاد از شادیِ آنان با کسانی شدیم که ما را کس پنداشتند و از روزی ناچیزمان روزی خوردند و ما شادتر از پیش به کار مشغول شدیم
زنگ آن احساس در گوشم شنیده میشد و باز هم هجومش را به جانم احساس میکردم، چه روزگارانی گذر کرد، او غریبهای به ما بیش نبود و حال دوباره خیال آشنایی به سر دارد، دوباره به ما روی کرده و فکر فریاد زنان نجوا سر میدهد و از آن روزگاران و دورترها میگوید و جسم ضجهزنان طالب آن حس و الباقی آن داستان است
عرق سرد بر پیشانی و گرما جانسوز تن و فکر و رویا را در هم تنیده و سیمای کسان در برابرم به رقص آمده است و ما را به این جهان آتشین وارد میکند، دروازههایی را میبندیم به پشتوانهاش دروازهی دیگری باز است، به سمت دروازه رفته باز میبندم، باز دوباره مدخل بیپایان و این راه تو در تو ما را به خویش میکشاند و در خود غرق میکند، از عرق خشک کرده بر پیشانی میگویم، از گرمایی که به سردیِ جانمان دور شده و باز پس گرفتن از درون باز هجوم آن احساس از فکر آشفته و فریادهایش از خیال سحرانگیز جادوی وصالش، تن سرد و گرمای برون جسته اش، آتش میزند به همهی دنیایمان
از تن که به سردی خاموش این آتش درون را دستی خواهد به پیشانی که عرق نماند و در خیالی که به واقع ترسیم کند خیال به شب و در روز، در رویا و به واقع، همیشه و همه جا هست
دست از این تن برنمیدارد، هرگاه آشفتهتر از پیش به سراغمان میآید، دگر فکر لب به سخن نمیگشاید، گویی او نیز تسلیم شده است، تن بر افروخته به سخنان و فکر گوش فرا میدهد و نفهمیده همهشان را به دور میافکند، نخوانده و ندانسته حرف خویش به پیش میبرد و از خویشتن دم میزند و برای دردش مرهم میطلبد