یه مادر بد و درد زا و عذاب
دمادم از این درد بیتاب و خواب
سیه بود و سرکش تو مولود او
سپید است و زیبا پیشان رو
یه رخسار زیبا بدارد نفر
دو چشم سیاه یال زیبا به سر
که چهره پر از شور و پر اقتدار
از این مادیان اینچنین افتخار
یه زیبا نجیب و یه اسب گران
یکی سرو پر فخر و گو اسب خان
ولیکن نگو جای این وضع حمل
که این تن خجل باشد از شرح نظم
یه اسطبل بدبو و تنگ و سیاه
و نمناک تاریک و زشتانِ جاه
و این مادیان چشم دنیا گشود
و دنیا زِ خلقش به خود او ستود
تو گویی بر اواسب و آن مادیان
ولیکن بگو شیر و شیر ژیان
چنان راه رفتا و فخر میفروخت
که دنیا زِ دیدار او رشک بود
هماره پر از جوش بود و خروش
همه پر حسد دیدن این شکوه
به سرعت زمین زیر پایش گذشت
از این سر به آن سر حریفش نگشت
همه دیدگان محو زیبای او
به سرعت شتابید و افشان مو
ستبر و قوی هیکلا این نفر
نبرد به گردن هزاری تبر
به دل باغ راهی بود راه دشت
همه تن به مدهوش زیبای دشت
چه نامش شده اینچنین مادیان
به زیبای دشت و بگو جان جان
زمانها گذر کرده برنا شدا
شده یل شده اسب چالاک راه
نگاهش هماره به بیرون و دشت
چه باشد به پشت حصاران و اشک
هر آن گه به بیرون رود از حصار
به سرعت رود سوی پرچین و دار
نگاهش بدوزد بر آنسوی دشت
که چشمان او پر زِ درد و زِ اشک
نداند چرا اینچنین حال راه
جدا دل از آن دشت و مدفون شدا
و همنوع او بیتفاوت شما
بچرخد بتازد به جا شور راه
ولیکن نتاند خودش اینچنین
که او بیش از این خواهد و شور بین
ببین و بخوان سرنوشتش خدا
که شاید تو بیدار باشی فرا
نفسهای او را به حس نهان
که خواهد کند آشکارا بخوان
تو نامش بدانی که زیبای دشت
و او مادیان اسب زیبای دشت
و دنیا بیامد میان خدا
مثال دگر جان و حیوان و ماه
ولیکن دلش بیشتر باد رَس
نشد چون خدایان به سیر از هوس
هوسهای پاکی که نامش رها
نه چون آن اسیران به عادت خدا
و گشتا چنین او که برنا جوان
که دیگر شده طعمه الله و خان
بدو باج دادند و ناز و نواز
محبت به در کردن آواز و ساز
که او را کنند همچو خود هم رعا
به زیر افکنند آن غرورش به پا
هزاری محبت به شیرین و قند
نوازش و تیمار و جانا بخند
ولیکن اسارت نشد اصل ما
و ما در کجا و شماها کجا
پس از این نسان گشته پر خشم و کین
چرا پس چموش است و بدطین و زین
نفهمد زبان خوشا این الاغ
که چوب تر و ترکه خواهد و داغ
بخوان اینچنین شرح و داغ از خدا
که شرحش بیازرده تنهای ماه
خداوند پر کین نسان زمین
خلفهای الله و مجنون دین
بیفتاده بر جان زیبای دشت
که بر ما چه ماند به جز رنج و اشک
مثال خدایی جهنم زمین
که راما کند کافران را به دین
شکنجه بدو دادن و خنده آه
که رامی شود اینچنین آن خدا
بزن ترکه بر ران زیبای ما
بزن اینچنین رام دارا خدا
نخواهم بدانم چگونه خدا
تو بستی به دست و به پای رها
چگونه به شلاق بستی تو تن
چه گویم دگر بار دردی به من
سخن با که دارم نسان یا خدا
بگو هر دو ریشه به قدرت به آه
تو اینگونه راما کنی کافران
به زور تجاوز شکنجه بخوان
بخوان انتهایی که نقل آتش است
بگو خنده بر لب به کامی است مست
یه مولود الله خداوند خان
مثال خدا و معاد و زمان
به زور شکنجه به ترکه خدا
گمان دارد او کرده راما تو ماه
و زیبای دشت این نماد غرور
به پشتش کشیده نسانهای کور
همه کور و کر بر رهایی و راد
هرآن کس بر آن بردگی راه داد
چه گویم ز حال تو زیبای دشت
چشمت پر زِ خون گشته آری زِ اشک
ولیکن تو مغروری ای اسب ما
تو خانه به قله رهایی و ماه
و این مادیان و سواری شما
ولیکن دلش پر رهایی و راه
نگاهش به آن سوی دشت و فراز
به دل دارد امید و ترس خدا
سخن دارد از ترس جان اختگی
نبین و نخوان این همان بردگی
ولیکن نرفتا سخن پیش ما
به طغیان و شوری به ضد خدا
خدایی به شکل تو انسان پست
تو الله بدطینت و حقر و مسخ
و زیبای دشت و به میدان دلش
همه لرزه بر جان خداوند وحش
دمادم نفس در گرو یک هدف
به آزادی و جان بدور از قفس
سواری بداد و نسانها غرور
به خاری کشاندن همه سان مرور
غرور احترام است به خود هم شما
نه آن حس پوچی به نزد خدا
غرور آن نفسهای زیبای دشت
غرور چشم زیبای مادان و اشک
خلاصه که زیبا اسیر خدا
خدا اینچنین هار از درد ما
ولیکن نشد این زمانی دراز
اسارت به پایان رسید و بتاز
نبود آن حصار و به پستی دراز
که تا سینه زیبای دشت و حصار
که تنها به کنجی بود اینچنین
و دیوار بر رو به دیوار چین
ولیکن مدد مادیان عهد خود
به یاد شجاعت رها خم نشد
به سوی حصار او دوید یک نفس
به یاد رهایی زِ انسان قفس
ولیکن بر او ترس و آن چیره گشت
و با مرگ یادش همه تیره گشت
به خود گفت زندار و آزادگی
بگو زنده هرچند در بردگی
که با فکر بر این گذر چند روز
و شاید یکی ماه و سال و چه سود
که زیبای ما گشت اسیر خدا
فراموشی عادت به ننگینِ راه
و هر روز نگاهش به آن سوی دشت
به پرواز مرغان چشان پر زِ اشک
یه روزی بدید اسب زیبا پدر
که پیر است و نالان به جان است بر
و عمری گذر او به زحمت تلاش
در آخر به سلاخ و آن درد کاشت
بدید و دگر تاب چیزی نداشت
که آزادگی بار دیگر شتافت
به خود گفت او اینچنین باز دشت
که راهم رهایی و دور است رشک
و یا مرگ بینم به جان یا رها
رهایی بیرزد به زندار جاه
به سرعت دوید و همه محو او
که رقص رهایی شده تار مو
زمین زیر پایش به خود لرزه کرد
از این خلق خود او به خود سجده کرد
به زیر دو پایش حصار همچو نهر
به جریان بیامد رهایی به بحر
خودش را بدید مادیان در رها
چه زیبا نباشد نه انسان خدا
چه خواهم دگر از جهان جز رها
که با این رهایی جهان دار راه
خودش بود و کس روی پشتش نبود
چه زیبا به تصویر جانان سرود
و جاندارگان خوش زِ دیدن رها
و انسان پر خشم و او همچو خواه
بجوید که او مادیان را خدا
بکارد دوباره اسارت به ماه
ولیکن رهایی یه جامه به تن
چه زیبا چه خوش پوش باداد من
دگر اسب بود و به دشتی رها
همه مات و مبهوت به سان خدا
ولیکن چنین مادیان پر زِ درد
دلش در گرو جان و یاران و مرگ
و یادش بیامد به فرجام یار
دو صدها چو یارش به دام و به خار
به یادش بیامد سگان و الاغ
خدایان و تنهای اینان به داغ
نتاند که آزادگی را کشد
اگر دیگران طعم ظلمی چشد
به خود عهد بسته چنین مادیان
و آزادگی را برون از نهان
به سرعت بیامد به راهش به دشت
میان هزاری تو حیوان و اشک
و او گفت حیوان به پا خیز یار
بساز این جهان را به آزاد دار
ولیکن یکی آمد او را بگفت
به آرام زندار رها چنگ مفت
نخواهم رهایی بدون خوراک
به ما میدهد روزی از بهر خاک
یکی آمد و گفت او اینچنین
نخواهم رهایی بدون مهر این
به ناگه سخن گفت آن مادیان
چه گویید شما مسخ الله خان
چه او داده آری شما را خوراک
شما در دل کار و بیگار باک
محبت نگو این حصار خداست
محبت همه از دل اینان ریاست
یکی از دل اینان بگفتا چه گفت
هزاری به دل فکر زِ اینان که خفت
در این بین گفتن تو زیبای دشت
به ناگه خدا آمد و کشت اشک
بیفتاد و رنگین شد آری زمین
به خود گریه دارد زِ مرگ جوین
زمانها گذر جمع حیوان حصار
خدایان خوش از خلق خود بود هار
زمانها گذر کرد و آنها گذر
به حیوان به یزدان به رود و بدر
و شوری و طغیان هدفها رها
به زیر افکنیدن تو قدرت خدا
و زیبای دشتی که وارث گذاشت
چه شاد از گل دشت زیبای کاشت