در لحظهای که تختِ افسانهای خدا، به جای نور و عدالت، تنها یک انبار زنگزده از استخوانهای شهیدان میشود — آنوقت است که سؤال قدیمیِ «کجا بودی، خدا؟» دیگر معنا ندارد. نیما شهسواری، با یک مصرع کوتاه و خونین: «تخت یزدان شده نابود در این وهم شاد»، نه تنها مرگ خدا را اعلام میکند، بلکه این مرگ را به عنوان یک قتلِ آگاهانه، توسط همان کسانی که به او سجده میکردند، ثبت مینماید. این شعر، نه یک تأمل فلسفی، بلکه یک گواهی قانونی است: متهم، خودِ انسان است. و قربانی، همان خدایی که برای حفظ ارزشهایش، از بدنِ انسانها نهایتِ خشونت را تلقی میکرد. ما نه خدا را از دست دادهایم؛ ما او را کشتیم — با پاکیزگیهایمان، با طهارتهایمان، با صد غسل و مدخلی که به جای روح، فقط یک دستهٔ ساختگی از قوانین را برجای گذاشتند.
تخت یزدان: نمادی که از داخل خودش فروپاشید
در هر فرهنگ، تخت یزدان — یا هر نمادی از قدرت الهی — نمادِ نظم، عدالت و مبدأِ اخلاقی بود. این تخت، نه یک سکوی سنگی، بلکه یک مفهوم متافیزیکی بود: جایی که حقیقت به زبانِ انسانها ترجمه میشد. اما نیما این تخت را نه به عنوان یک سازهٔ بیرونی، بلکه به عنوان یک سازهٔ درونی نابود میکند. «در این وهم شاد» — این عبارت، کلیدِ تمامی تحلیل است. «وهم»، یعنی چیزی که وجود ندارد، اما ما به آن باور داریم. «شاد»، یعنی آنچه که ظاهرًا آرام و خوشبختانه است، اما در درون، خالی و فاسد. تخت یزدان، نه از دستِ دشمن، نه از دستِ انقلاب، بلکه از دستِ همانانی که به آن سجده میکردند، نابود شده است. چرا؟ چون آنها، به جای تجلیِ خدا، فقط خودشان را به جای او نشاندند. هر نماز، هر حج، هر خطابهٔ دینی — همهٔ آنها، تنها ابزاری بودند برای تثبیت قدرتِ انسانی، نه تجلیِ الهی.
این تبدیل، یک فرآیند تدریجی است که در شعر نیما، به شکلی خشن و مستقیم توصیف میشود: «نور یزدان به جهان آیت کشتار از ذات». این خط، یکی از عمیقترین تحلیلهای تاریخیِ دین در ادبیات معاصر است. نور — که همیشه نمادِ هدایت و رحمت بود — اکنون، به آیهٔ کشتار تبدیل شده است. آیه، نه به عنوان نشانهٔ معجزه، بلکه به عنوان نشانهٔ نقضِ تمام معجزهها. خدا، در این تصویر، نه یک موجودِ غایب، بلکه یک موجودِ فعال و خشونتآمیز است. او نه تنها نمیآید، بلکه هر بار که ما به او فراخوان میکنیم، باز میآید — و با همان نوری که ما به عنوان راهنمایی میپذیریم، کشتار میکند. اینجا، دین، دیگر نه یک راه، بلکه یک اسلحه است. و هر کسی که به آن اعتماد میکند، در واقع، به خودِ خشونت، سجده میکند.
وهم شاد: چگونه ریا، دین را کشت؟
«وهم شاد» — این دو کلمه، ماهیتِ تمامی تباهی را دربردارد. «وهم»، اولین کلمهٔ تخریب است. ما نه خدا را رد کردیم؛ ما خدا را تصور کردیم. و این تصور، یک تجملِ ذهنی بود که از نیازهای ما، نه از حقیقت، نشأت میگرفت. ما خدا را به شکلی خلق کردیم که با نیازهایمان همخوانی داشت: خدا، کسی که ما را انتخاب میکند، کسی که دشمنانمان را میکُشد، کسی که قوانینمان را تأیید میکند. این خدا، نه خدا است، بلکه یک ترسِ تجسمیافته است. و «شاد»، دومین کلمهٔ تخریب است. چرا؟ چون ما، هرگز نتوانستیم خدا را بدون اینکه آن را شاد و خوشحال کنیم، بپذیریم. هر نماز، هر دعا، هر قربانی — همهٔ آنها، یک نوعِ خریداریِ رحمت بود. ما خدا را به عنوان یک تاجرِ رحمت میدیدیم: تو نماز میخوانی، من رحمت میکنم. تو کتاب میخوانی، من نجات میدهم. این رابطه، نه عبادت است، بلکه یک معاملهٔ تجاری است. و وقتی معامله ناموفق میشود — وقتی جنگ میآید، وقتی کودکان میمیرند، وقتی عدالت نمیآید — ما نه خدا را سرزنش میکنیم، بلکه خودمان را. «شاد»، یعنی اینکه ما هنوز به این معامله باور داریم. و همین باور، همان است که تخت یزدان را نابود میکند. چون تخت یزدان، دیگر یک سکوی الهی نیست. تخت یزدان، یک سکویِ تجارت است. و تجارت، همیشه با فساد میمیرد.
آیت کشتار: دین به عنوان ابزارِ تولید خشونت
«نور یزدان به جهان آیت کشتار از ذات» — این مصرع، یک جنایتِ فلسفی است. نیما نه تنها میگوید خدا مرده است، بلکه میگوید: خدا، اگر هست، تنها چیزی است که خشونت را از ذات خود تولید میکند. این نگاه، نه یک نقدِ اخلاقی است، بلکه یک تشخیصِ متافیزیکی است. در دنیای نیما، خدا، نه یک موجودِ خیرخواه، بلکه یک قانونِ تولیدِ خشونت است. هر حکمی که بر اساس «نور» صادر میشود، در واقع، یک حکمِ کشتار است. هر فتوا که بر اساس «حق» صادر میشود، در واقع، یک فتوا برای تبعید است. هر جهاد که بر اساس «نور» تبلیغ میشود، در واقع، یک جهاد برای تخریب است. اینجا، نیما به ما میگوید: دین، نه یک راه برای نجات است، بلکه یک ساختارِ سازمانیافته برای تولیدِ خشونت است. و این خشونت، نه از بیرون میآید، بلکه از ذاتِ دین خودش میآید. چون دین، از ابتدا، نه برای رهایی، بلکه برای کنترل خلق شده است. و کنترل، همیشه با خشونت تحقق مییابد.
این نگاه، به ما یادآوری میکند که تاریخ، چقدر از این آیه کشتار پر است. هر جنگ مذهبی، هر اعدامِ مرتکب به نامِ خدا، هر تروریسمی که به نامِ ایمان انجام شده — همهٔ آنها، تنها تجلیهایی از این آیهٔ واحد هستند: «نور یزدان به جهان آیت کشتار از ذات». ما نه خدا را دوست داریم؛ ما خشونت را به نامِ خدا دوست داریم. و همین دوستداشتن، همان است که تخت یزدان را نابود میکند. چون تخت یزدان، دیگر یک تختِ خدا نیست. تخت یزدان، یک تختِ خشونت است. و هر کسی که به آن سجده میکند، در واقع، به خشونت سجده میکند.
کشتارِ خدا: چرا ما نمیتوانیم خدا را بدون خشونت تصور کنیم؟
نیما، در این شعر، یک سؤالِ عمیقتر را مطرح میکند: چرا ما، نمیتوانیم خدا را بدون خشونت تصور کنیم؟ چرا هر نمادِ الهی، همیشه با یک تهدید همراه است؟ چرا هر دین، همیشه با یک تنبیه همراه است؟ پاسخ، در خودِ ساختارِ دین است. دین، از ابتدا، نه برای آزادی، بلکه برای کنترل خلق شده است. و کنترل، بدون ترس، ممکن نیست. و ترس، بدون خشونت، نمیتواند تحقق یابد. بنابراین، خدا، در دین، همیشه یک موجودِ ترسناک است. یک موجود که میتواند نجات دهد — ولی اگر نجات ندهد، میتواند تخریب کند. این دوگانگی، همان است که دین را به یک ابزارِ کنترل تبدیل میکند. و وقتی ما این دوگانگی را میپذیریم، ما، خودمان، همچنان در دامِ خشونت میمانیم.
نیما، با این شعر، میگوید: ما دیگر نمیتوانیم به خدا باور کنیم — نه چون خدا نیست، بلکه چون خدا، به شکلی که ما آن را تصور میکنیم، وجود ندارد. ما خدا را به شکلی خلق کردیم که با نیازهایمان همخوانی دارد — نیاز به کنترل، نیاز به ترس، نیاز به قدرت. و این خدا، نه خدا است. این خدا، یک آیهٔ کشتار است. و هر کسی که به آن باور دارد، در واقع، به خشونت باور دارد. و هر کسی که به خشونت باور دارد، در واقع، به خودِ خود، نه به خدا، سجده میکند.
خدا، یا خلأ؟
در انتهای این شعر، نیما هیچ خدا را جایگزین نمیکند. او هیچ نوری را جایگزین «نور یزدان» نمیکند. او تنها میگوید: تخت یزدان نابود شده است. و این نابودی، نه یک فاجعه، بلکه یک فرصت است. چرا؟ چون تا زمانی که ما به تخت یزدان باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به خدا باور داریم، ما نمیتوانیم به انسان باور کنیم. تا زمانی که ما به عدالت الهی باور داریم، ما نمیتوانیم به عدالت انسانی باور کنیم. نیما، با نابودی تخت یزدان، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون خدا، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون ترس، عدالت را تصور کنیم؟ آیا میتوانیم بدون خشونت، معنا را پیدا کنیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد. نیما، در این شعر، خدا را نمیکشد. او فقط میگوید: ما خدا را کشتیم. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید یاد بگیریم که بدون او، زندگی کنیم.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، خدا را نفی میکند؟
او خدا را نفی نمیکند، بلکه خدایی را که ما خلق کردهایم، نفی میکند. او میگوید: خدا، به شکلی که ما تصور میکنیم — یعنی یک قدرتِ خیرخواه و عدلطلب — وجود ندارد. اما این نفی، یک نفیِ اخلاقی است، نه متافیزیکی. او میگوید: ما خدا را به شکلی تصور کردیم که با نیازهایمان همخوانی دارد — و این تصور، همان است که به خشونت منجر شده است.
آیا این شعر، نسبت به دین بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به دین، بیاحترام نیست — بلکه نسبت به تحریفِ دین، بسیار احترام میگذارد. نیما، به جای اینکه دین را نقد کند، به جایی میرود که دین، واقعاً عمل میکند: در تاریخ، در جنگها، در کشتارها. او میگوید: دین، نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر تحریفِ آن، نابود شده است. این شعر، یک احترامِ تلخ است — احترام به اصلِ دین، در مقابلِ تحریفِ آن.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم در دامِ «وهم شاد» هستیم. هنوز هم، هر تروریسم، هر جنگ، هر تبعید — همهٔ آنها، به نامِ خدا، دین، یا ارزشهای مقدس انجام میشوند. نیما، در این شعر، به ما یادآوری میکند که هرگاه به خدا باور کنیم — نه به خدا، بلکه به خودمان — در واقع، به خشونت باور داریم. و این باور، هنوز هم، جهان را میسوزاند.
نتیجهگیری: خدا، یک یادآوری است — نه یک وجود
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ خدایی که ما خلق کردیم. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: تخت یزدان نابود شده است. و این نابودی، نه یک پایان، بلکه یک آغاز است. چون تا زمانی که ما به تخت یزدان باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به خدا باور داریم، ما نمیتوانیم به انسان باور کنیم. تا زمانی که ما به عدالت الهی باور داریم، ما نمیتوانیم به عدالت انسانی باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون خدا، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون ترس، عدالت را تصور کنیم؟ آیا میتوانیم بدون خشونت، معنا را پیدا کنیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















