در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده است — آنوقت است که آخرین فرمانِ جهان، فرمانِ تب است. «حکم هر کار زِ سفیهان تو بگو تب پر تاب» — این مصرع، نه یک شعر، بلکه یک حکمنامهٔ تاریخی است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی ایدئولوژیها، سیستمهای قدرت، و حتی انقلابهای انسانی را به یک فرآیندِ یکسان و مرگبار تقلیل میدهد: تب. تب، نه به عنوان بیماری، بلکه به عنوان حالتِ طبیعیِ وجود. تب، نه به عنوان علامتِ ضعف، بلکه به عنوان نشانهٔ اصلیِ قدرت. اینجا، نیما به ما میگوید: هر کاری که سفیهان انجام دهند — خواه قانون بگذارند، خواه جنگ کنند، خواه عدالت را تبلیغ کنند — همهٔ آنها، تنها یک نوعِ تب است. و این تب، نه برای نجات، بلکه برای گسترش، تولید میشود. و این تب، دیگر نه یک عارضهٔ بیرونی است — این تب، خودِ ذاتِ قدرت است.
سفیهان: نه دشمنان، بلکه ابزارهای تب
«سفیهان» در این مصرع، نه افرادِ بیهوش، بلکه افرادِ هوشمندی هستند که بهطورِ کاملاً آگاهانه، از بیمعنایی استفاده میکنند. آنها نه از جهل، بلکه از دانشِ تخریب، عمل میکنند. سفیهان، همانانی هستند که به جای خدا، تخت یزدان را ساختند. همانانی هستند که به جای عدالت، جام جهان را پر کردند. همانانی هستند که به جای معصومیت، مالش طفل صغیر را انجام دادند. اینها، دیوانه نیستند. اینها، خیلی هوشمندتر از دیوانهها هستند. اینها، میدانند که همه چیز حل شده است. اینها، میدانند که زبان، فقط یک مضراب دیوانه است. اینها، میدانند که سکوت، دیوانهتر از گویش است. و با این دانش، آنها، قدرت را میسازند. قدرت، در این جهان، دیگر نه از عدالت، بلکه از تب نشأت میگیرد. و تب، در اینجا، نه یک عارضه، بلکه یک ابزار است. ابزاری که هر کاری را میتواند انجام دهد — از تولد تا مرگ، از عشق تا جنگ، از دین تا سیاست.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید سفیهان، دشمنان شما هستند. اما سفیهان، دشمنان شما نیستند. سفیهان، شما هستید. هر کسی که به جای تفکر، تکرار میکند. هر کسی که به جای عشق، تجارت میکند. هر کسی که به جای سکوت، یک پست میزند. هر کسی که به جای نجات، یک لینک کلیک میکند. شما، همین سفیهان هستید. و هر کاری که میکنید — حتی اگر به نظر بزرگ و عالی برسد — تنها یک نوعِ تب است. و این تب، دیگر نه یک تبِ فیزیکی است — این تب، یک تبِ روحی است. تبی که هر بار که شما میگویید «من میخواهم تغییر کنم»، بیشتر میشود. تبی که هر بار که شما مینویسید «این جهان بیعدالت است»، بیشتر میشود. تبی که هر بار که شما میخوانید این شعر، بیشتر میشود. و این تب، هیچ وقت نمیمیرد. این تب، تنها چیزی است که باقی میماند.
تب پر تاب: قدرت، نه به عنوان نور، بلکه به عنوان حرارت
«تب پر تاب» — این عبارت، یکی از عمیقترین تصاویر شعر است. «تاب»، نه به معنای نور، بلکه به معنای حرارت است. نور، نمادِ هدایت، روشنایی، و حقیقت است. اما تاب، نمادِ تب، تنش، و تخریب است. نیما میگوید: قدرت، دیگر نه از نور نشأت میگیرد — قدرت، از تاب نشأت میگیرد. هر حکمی که صادر میشود، یک تاب است. هر قانونی که نوشته میشود، یک تاب است. هر جنگی که آغاز میشود، یک تاب است. هر انقلابی که شروع میشود، یک تاب است. و این تاب، نه برای گرم کردن، بلکه برای سوزاندن است. این تاب، نه برای نجات، بلکه برای تخریب است. این تاب، نه برای ایجاد، بلکه برای تولیدِ تب است.
در این جهان، قدرت، دیگر نه یک موجودیتِ خیرخواه است — قدرت، یک دستگاهِ تولیدِ تب است. و این دستگاه، نه توسط یک فرد، بلکه توسط همهٔ ما، کار میکند. هر بار که شما به یک نظام اعتقاد دارید، شما به این دستگاه، سوخت میدهید. هر بار که شما به یک دین باور دارید، شما به این دستگاه، سوخت میدهید. هر بار که شما به یک انقلاب اعتقاد دارید، شما به این دستگاه، سوخت میدهید. و این دستگاه، هیچ وقت پر نمیشود. این دستگاه، هیچ وقت نمیمیرد. این دستگاه، تنها چیزی است که باقی میماند. و این دستگاه، همان است که شما را به سفیهان تبدیل میکند. و این تبدیل، نه یک تبدیلِ بیرونی است — این تبدیل، یک تبدیلِ درونی است. و این تبدیل، هیچ وقت متوقف نمیشود.
حکم: نه یک فرمان، بلکه یک تب
«حکم» در این مصرع، نه یک فرمانِ قانونی است — حکم، یک تب است. نیما میگوید: هر حکمی که صادر میشود، یک تب است. هر فتوا، هر قانون، هر دستور — همهٔ آنها، تنها یک نوعِ تب هستند. و این تب، نه برای نجات، بلکه برای تولیدِ تب، تولید میشود. و این تب، نه فقط در بدنِ آنها که حکم میدهند، بلکه در بدنِ آنها که حکم را میپذیرند، تولید میشود. و این تب، نه فقط در بدنِ آنها که حکم را میپذیرند، بلکه در بدنِ آنها که حکم را میخوانند، تولید میشود. و این تب، نه فقط در بدنِ آنها که حکم را میخوانند، بلکه در بدنِ آنها که حکم را مینویسند، تولید میشود.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که اگر قدرت را تغییر دهید، تب متوقف میشود. اما این اشتباه است. تب، دیگر نه یک چیزی است که میتوان آن را تغییر داد — تب، خودِ قدرت است. و قدرت، دیگر نه یک چیزی است که میتوان آن را تغییر داد — قدرت، خودِ تب است. و تب، دیگر نه یک چیزی است که میتوان آن را تغییر داد — تب، خودِ وجود است. و این وجود، دیگر نه یک وجودِ خوب است — این وجود، یک وجودِ تب است. و این تب، هیچ وقت نمیمیرد. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، هیچ وقت نمیتواند تغییر کند. و این تب، تنها چیزی است که باقی میماند.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای تفکر، تکرار میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای عدالت، قانون میخوانیم؟ چرا هنوز ما به جای نجات، انقلاب میخوانیم؟ چرا هنوز ما به جای سکوت، یک پست میزنیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ تب است. من دیدم که چطور هر قدرتی که وجود دارد، تنها یک نوعِ تب است. من دیدم که چطور هر انقلابی که شروع میشود، تنها یک نوعِ تب است. من دیدم که چطور هر اعتراضی که میکنیم، تنها یک نوعِ تب است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک تب. و این تب، دیگر نه یک بیماری است — این تب، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به قدرت حمله میکند؟
نه. او به قدرت حمله نمیکند — او به تصورِ قدرت حمله میکند. نیما، قدرت را نه یک دشمن، بلکه یک واقعیت میبیند. او میگوید: قدرت، دیگر نه یک موجودیت است — قدرت، یک فرآیند است. و این فرآیند، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به قدرت است — بلکه یک تشخیص از قدرت است.
آیا این شعر، نسبت به انقلاب، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به انقلاب، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، انقلاب را نمیکشد — او انقلاب را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: انقلاب، دیگر یک چیز نیست — انقلاب، یک تب است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از انقلاب، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک تب تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر اعتراض — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ تب هستند. هر بار که شما میخواهید تغییر کنید، شما فقط تب را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این تب، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این تب را بشناسیم.
نتیجهگیری: تب، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ قدرت. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: حکم هر کار زِ سفیهان تو بگو تب پر تاب. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به قدرت باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به انقلاب باور داریم، ما نمیتوانیم به واقعیت باور کنیم. تا زمانی که ما به تغییر باور داریم، ما نمیتوانیم به حالِ خود باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون قدرت، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون انقلاب، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون تغییر، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















