در زندگی روزمره، ما اغلب گمان میکنیم که در حال تصمیمگیری و انتخاب هستیم؛ اینکه ارادهای آزاد داریم و آینده ما نتیجه مستقیم عاملیت ماست. اما گاهی، دیواری بلند و نامرئی از جنس «شوک» در برابر ما کشیده میشود. این شوکها، که میتوانند اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی باشند، نه تنها برنامهریزیهای روزانه را در هم میشکنند، بلکه مهمتر از آن، توهم آزادی و کنترل ما بر زندگیمان را نیز هدف قرار میدهند. جامعه معاصر ما به «جامعه شوک» تبدیل شده است؛ فضایی که در آن، ثبات و قابل پیشبینی بودن، جای خود را به انتظار دائمی برای تحولی ناگهانی و اجباری داده است.
این مقاله به یک پرسش بنیادین میپردازد: در سایه تغییرات ناگهانی و غیرقابل پیشبینی که مستقیماً از سوی ساختارهای قدرت دیکته میشوند، چه بر سر عاملیت فردی میآید؟ آیا ما صرفاً موجوداتی منفعل در برابر جبر قدرت هستیم، یا هنوز میتوان در این وضعیت، کورسوی معنای زندگی را یافت؟ با در نظر گرفتن مبانی فکری که بر نقد قدرت و جستجوی کرامت انسان تأکید دارند، ما در اینجا به تحلیل سازوکارهایی خواهیم پرداخت که عاملیت را از ما سلب کرده و فرد را به پذیرش سکوت و انفعال سوق میدهند.
نظریه شوک و فروپاشی توهم عاملیت
اصطلاح «جامعه شوک» یا «سیاست شوک»، اگرچه در ادبیات جهانی برای توصیف مداخلات عظیم خارجی و اقتصادی به کار رفته است، اما در بافتار بومی ما، بُعد درونی و ساختاری عمیقتری پیدا میکند. در اینجا، شوک نه یک مداخله بیرونی، بلکه یک تکنیک مدیریتی است که به صورت مداوم در جریان است.
شوک به مثابه تکنیک کنترل: ناتوانی در پیشبینی
قدرت در جوامعی که به دنبال حفظ کنترل مطلق هستند، درمییابد که ثبات و قابلیت پیشبینی، بستری برای شکلگیری مطالبات مدنی و درک حقوق فراهم میکند. برعکس، ایجاد «شوکهای پیدرپی» – مانند تغییرات ناگهانی قوانین، نرخ ارز، یا اعمال محدودیتهای جدید – نه تنها به مردم فرصت سازماندهی نمیدهد، بلکه انرژی فکری و روانی فرد را به طور کامل صرف سازگاری با وضعیت اضطراری جدید میکند.
فردی که دائماً در حال دویدن برای جبران افزایش ناگهانی هزینهها یا تطبیق با یک قانون جدید است، دیگر توان و فرصتی برای تأمل در باب آزادی سیاسی یا طرح مطالبات کلان ندارد. زندگی او به یک وضعیت بقای لحظهای (Survival Mode) تقلیل مییابد.
نتیجه مستقیم این وضعیت، سلب حس عاملیت است. عاملیت (Agency) توانایی یک فرد برای عمل کردن به طور مستقل و گرفتن تصمیمهای آزاد است. زمانی که فرد میداند تلاشهای اقتصادی یا برنامهریزیهای بلندمدت او در هر لحظه میتواند توسط یک تغییر خارج از اراده او نقش بر آب شود، انگیزه برای طرحریزی زندگی شخصی بر مبنای اراده فردی از بین میرود. به تدریج، فرد از فاعل بودن به مفعول تبدیل میشود؛ او دیگر خالق زندگی خود نیست، بلکه مدیری است که تلاش میکند کمترین آسیب را از ضربات پیدرپی سیستم متحمل شود.
این سازوکار، هسته اصلی نقد قدرت را هدف قرار میدهد. قدرت در اینجا به شکلی عمل میکند که دیگر نیازی به دیکتاتوری صریح یا سرکوب خشن دائمی ندارد؛ بلکه با دیکته کردن نااطمینانی و «جبر مداوم»، فرد را به طور خودکار به سمت انفعال سوق میدهد. این فرایند نوعی «تسلیم روانی» و پذیرش ضمنی است که از هر سرکوب علنی موثرتر عمل میکند، زیرا منشأ آن نه ترس از مجازات، بلکه خستگی از بیاثری تلاشهاست.

















