در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است، و قانون دینی پردهای برای فساد است — آنوقت است که آخرین ساختارِ اعتقادی، «باور»، به یک ادای تقلید تبدیل میشود. «هرزگی قلب به دین و همه هیهات از داد» — این مصرع، نه یک انتقاد به دین، بلکه یک تشخیصِ تلخ از وضعیتِ درونیِ انسان است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی تلاشهای انسان برای حفظِ ارزشهای معنوی را به یک نمایشِ بیمعنای تقلیل میدهد. باور، دیگر نه یک تجربهٔ عمقی و درونی است — باور، یک ادای تقلید است. قلب، دیگر نه یک مرکزِ احساس و ایمان است — قلب، یک ابزارِ نمایشی است که برای تأییدِ وجودِ یک نظام، تحرک میکند. نیما میگوید: شما دیگر نمیتوانید به دین باور کنید — چون باور، دیگر نه یک احساس است — باور، یک ادای تقلید است. و این ادای تقلید، همان است که جهان را تخریب میکند.
باور: از تجربهٔ درونی به ادای نمایشی
در هر فرهنگ، باور، هستهٔ اصلیِ دین و عرفان بوده است. باور، نه یک عملِ بیرونی، بلکه یک تجربهٔ درونی بود. باور، نه یک تکرارِ کلمات، بلکه یک گفتگوی عمیق با ذات بود. اما نیما، این باور را به یک ادای تقلید تبدیل میکند. «هرزگی قلب به دین» — این عبارت، ترکیبی تضادآمیز است. «هرزگی»، نه به معنای «پاکیزگی»، بلکه به معنای «کذب» و «تقلب» است. «قلب»، نه به عنوان مرکزِ احساس، بلکه به عنوان نمادِ ایمان است. بنابراین، «هرزگی قلب به دین»، یعنی: قلبِ تو، که باید به دین ایمان داشته باشد، در واقع، به دین کذب میگوید. این کذب، نه یک کذبِ فردی است — این کذب، یک کذبِ جمعی است. هر کسی که میگوید: «من به خدا باور دارم» — او، نه یک مؤمن است — او، یک نمایشنده است. هر کسی که میگوید: «من به عدالت باور دارم» — او، نه یک دفاعکننده است — او، یک نمایشنده است. هر کسی که میگوید: «من به آزادی باور دارم» — او، نه یک مبارز است — او، یک نمایشنده است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که باور داریم — ما، انسانهایی هستیم که ادای باور میکنیم. و این ادای باور، دیگر نه یک ادایِ ارادی است — این ادای باور، یک ادایِ اجباری است. چرا؟ چون بدون این ادای تقلید، ما نمیتوانیم در جامعه زندگی کنیم. بدون این ادای تقلید، ما نمیتوانیم در خانواده زندگی کنیم. بدون این ادای تقلید، ما نمیتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. بدون این ادای تقلید، ما نمیتوانیم در شبکههای اجتماعی زندگی کنیم. این ادای تقلید، دیگر نه یک انتخاب است — این ادای تقلید، یک وظیفهٔ وجودی است. و این وظیفه، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وظیفه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
همه هیهات از داد: بیمعناییِ تلاشها
«و همه هیهات از داد» — این جمله، یکی از عمیقترین جملات شعر است. «هیهات»، نه به معنای «امید»، بلکه به معنای «تلاشِ بیثمر» است. «از داد»، نه به معنای «از خدا»، بلکه به معنای «از هر چیزی که ارزش دارد» است. نیما میگوید: همهٔ تلاشهای ما، بیثمر است. همهٔ تلاشهای ما، بیمعنا است. همهٔ تلاشهای ما، فقط یک نوعِ ادای تقلید است. هر دعا، هر نماز، هر روزه، هر انقلاب، هر اعتراض — همهٔ آنها، تنها یک نوعِ ادای تقلید هستند. و این ادای تقلید، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این ادای تقلید، تنها یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که تلاش میکنیم — ما، انسانهایی هستیم که ادای تلاش میکنیم. و این ادای تلاش، دیگر نه یک ادایِ ارادی است — این ادای تلاش، یک ادایِ اجباری است. چرا؟ چون بدون این ادای تلاش، ما نمیتوانیم در جامعه زندگی کنیم. بدون این ادای تلاش، ما نمیتوانیم در خانواده زندگی کنیم. بدون این ادای تلاش، ما نمیتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. بدون این ادای تلاش، ما نمیتوانیم در شبکههای اجتماعی زندگی کنیم. این ادای تلاش، دیگر نه یک انتخاب است — این ادای تلاش، یک وظیفهٔ وجودی است. و این وظیفه، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وظیفه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
ادای تقلید: ساختارِ فریبِ جامعه
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که باور داریم — ما، انسانهایی هستیم که ادای باور میکنیم. و این ادای باور، دیگر نه یک ادایِ فردی است — این ادای باور، یک ادایِ جمعی است. و این ادای جمعی، یک ساختارِ فریب است. این ساختار، دیگر نه یک ساختارِ بیرونی است — این ساختار، یک ساختارِ درونی است. این ساختار، دیگر نه یک ساختارِ موقتی است — این ساختار، یک ساختارِ دائمی است. این ساختار، دیگر نه یک ساختارِ تصادفی است — این ساختار، یک ساختارِ ضروری است. و این ساختار، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این ساختار، همان است که جهان را تخریب میکند. و این ساختار، همان است که ما را تخریب میکند. و این ساختار، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
این ساختار، در هر مسجد، در هر کلیسا، در هر معبد، در هر مدرسه، در هر کتاب، در هر پادکست، و در هر وبلاگ، وجود دارد. هر بار که کسی میگوید: «من به خدا باور دارم» — او، به این ساختار، سوخت میدهد. هر بار که کسی میگوید: «من به عدالت باور دارم» — او، به این ساختار، سوخت میدهد. هر بار که کسی میگوید: «من به آزادی باور دارم» — او، به این ساختار، سوخت میدهد. و این ساختار، هیچ وقت پر نمیشود. این ساختار، هیچ وقت نمیمیرد. این ساختار، تنها چیزی است که باقی میماند. و این ساختار، همان است که جهان را تخریب میکند. و این ساختار، همان است که ما را تخریب میکند. و این ساختار، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای باور، ادای باور میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای تلاش، ادای تلاش میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور باور، به ادای تقلید تبدیل شد. من دیدم که چطور تلاش، به ادای تلاش تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ ادای تقلید است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، و شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک ادای تقلید. و این ادای تقلید، دیگر نه یک ادای تقلید است — این ادای تقلید، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به دین حمله میکند؟
نه. او به دین حمله نمیکند — او به تحریفِ باور حمله میکند. نیما، دین را نه یک دشمن، بلکه یک قربانی میبیند. او میگوید: دین، دیگر نه یک راه است — دین، یک ادای تقلید است. و این ادای تقلید، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به دین است — بلکه یک تشخیص از باور است.
آیا این شعر، نسبت به ایمان، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به ایمان، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، ایمان را نمیکشد — او ایمان را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: ایمان، دیگر یک چیز نیست — ایمان، یک نوعِ ادای تقلید است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از ایمان، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک ادای تقلید تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ ادای تقلید هستند. هر بار که شما میخواهید باور داشته باشید، شما فقط ادای تقلید را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این ادای تقلید، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این ادای تقلید را بشناسیم.
نتیجهگیری: ادای تقلید، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ باور. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: هرزگی قلب به دین و همه هیهات از داد. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به باور باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به دین باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به ادای تقلید باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون باور، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون دین، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون ادای تقلید، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















