
در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
عنوان : از جان گذشته
کتاب : رسوخ
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 52:56
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
با شنیدن چرخش کلید درون قفل از مقابل پنجرهی پذیرایی به اتاقم آمدم و درب را قفل کردم، میدانستم پدر است، اما اصلاً دوست نداشتم که ببینمش تا او ساعتها مرا مقابلش بنشاند و از کارهای مادرم بگوید، حوصلهی غر و لندهای او را نداشتم که یکباره دستگیرهی درب را چرخاند، خدا را شکر که درب را قفل کرده بودم، ولی او ول کن ماجرا نبود، صدایم میکرد
نتوانستم خود را کنترل کنم و از سر بیحوصلگی فریاد کشیدم که من زندهام برو نگران نباش حرفهایت را هم نگه دار اندکی صبر کنی، مادر میآید و باز میتوانید به جان هم بیفتید
کاش میشد که هیچگاه آن دو در خانه نباشند، کاش همیشه تنها بودم و کارهایی که دوست داشتم را انجام میدادم، من خسته بودم از تمام زندگی، از تمام تنشهای روزانهی پدر و مادرم،
از زمانی که به یاد دارم، آن دو هیچگاه با هم نمیساختند و این یک دعوای چند سالهی دوجانبه بود، دلم میخواست خودم باشم و خودم
ساعتها در برابر پنجره بنشینم و او را تماشا کنم که آنقدر زیبا است و این غرور را چه کسی به او داده است،
آیا او هم مثل من پدر و مادر داشت؟
آیا او هم هر روز تماشاگر بازیهای دنبالهدار پدر و مادرش بود؟
همیشه دوست داشتم مانند او باشم، او آزاد بود و تمام روز کارهایی که خویشتن دوست داشت را انجام میداد
با دوستانش همبازی میشد، جست و خیز میکرد و همیشه شاد بود
اما آیا او هم مرا دوست داشت؟
نه فکر نمیکنم، چند باری که از پنجره دیدمش به سویش رفتم تا از نزدیک لمسش کنم، اما او فوری با دوستانش پا به فرار میگذاشت و تا آخر روز آن طرفها آفتابی نمیشد و من کلافه به خانه بازمیگشتم
به واقع آن خانه حکم یک جهنم واقعی را برایم داشت، من مجبور بودم که آن را تحمل کنم، اگر تحمل نمیکردم و قسط ترکش را داشتم کجا باید میرفتم؟
کجا زندگی میکردم، پس مجبور بودم تا بمانم و دل خوش کنم به دیدن او
اویی که تنها واکنشش در مقابل من خشم و فرار است، اما من خسته نمیشوم، دوستش دارم، مهربان است و من این را میدانم، اگر مهربان نبود، چگونه غذای خود را با دوستانش تقسیم میکرد، او آنقدرها که خودش را عصبانی نشان میدهد عصبی نیست، او مانند من است و سریع میشکند
اینها، این فکرها موضوعاتی نبود که امروز برایم ثابت شده باشد، نه من با تمام وجودم میدانستم که او سراسر پر از احساس است،
روزی مثل تمام روزهایم جلوی پنجرهی پذیرایی نشسته بودم و محو تماشایش بودم، او و چند تا از دوستانش بازی میکردند و دنبال هم میدویدند و لحظهای همهشان میایستادند و با هم چیزی میگفتند و باز هم به این بازی ادامه میدادند
آرزویم بود که بینشان باشم، اما من که تمام تلاشم را کرده بودم، او و دوستانش هرگز حاضر نبودند مرا به جمع خود بپذیرند، نگاهشان میکردم که ناگهان صدایی مرا به خود آورد، من آن روز دیدم که آنها چگونه خوشحالاند و بازی میکنند، من در تمام مدت شاهد کارهایشان بودم، اما این خوشی برایشان دوام چندانی نداشت
یک خودرو و چند جوان که سوارش بودند و صدای موسیقی را به حد بینهایت رسانده بودند یکی از آنها را زیر گرفتند و بدون اینکه حتی ترمز کنند یا ثانیهای بایستند به سرعتشان افزودند و رفتند
از جایم بلند شدم، تمام وجودم را عرق گرفته بود و اشک میریختم، از جلوی پنجره خود را به بیرون رساندم و آرام شدم، ناخودآگاه درونم غرق از شادی شد،
او زنده بود و سالم راه میرفت
آری برای او اتفاقی نیفتاده بود اما دوستش را از دست داده بود، جرأت نمیکردم نزدیکش شوم، تحمل اینکه دوباره مرا از خود براند را نداشتم، فقط نگاهش میکردم، میدیدم که چقدر آزرده است، داد میزد، از آن چهرهی زیبا و خندان برایش چه مانده بود
چشمهای غمآلود و فریادهای مداومش تمامی نداشت
بعد از آن روز باز هم میدیدمش اما دیگر شبیه به خودش نبود، میآمد و به نقطهای خیره میشد، درست همانجایی که دوستش را از دست داده بود، مینشست و فقط نگاه میکرد، او هیچگاه مرا از پشت پنجره ندید اما من همیشه نگاهش میکردم
میآمد و میایستاد مطمئن بودم که به از دست دادن دوستش فکر میکند، درست جایی که او مرده بود را تمیز میکرد و در دنیای کودکانهی خویش به دنبالش میگشت و وقتی مطمئن میشد که او دیگر باز نمیگردد همانجا دراز میکشید
ساعتها دراز میکشید و آرام ناله میکرد، هوا تاریک شده بود، غرق در نگاهش بودم، پدر و مادرم آمدند، صحبتی با هم نمیکردند، برایم جالب بود که چرا دیگر با خود کولهباری از کینه نیاوردند تا درون خانه آن را هوار سر هم کنند
هرکدام به سمتی رفتند، مادرم مانند تمام روزها که از سر کار برمیگشت و کمی غذا میخورد و به اتاقش میرفت این بار غذا هم نخورد و تنها به اتاقش رفت
پدر طبق معمول روی مبل در برابر من لم داد، آنها چه کسانی بودند، مادر و پدرم؟
وقتی به خانه میآمدند مرا میدیدند؟
من تمام روز را در خانه بودم، محدودیتی برای خارج شدن از خانه نداشتم، ولی مقصدی هم برای رفتن نبود، نزد دوستانم میرفتم که چه کنم؟
آنها بازی کنند و من تماشاگر باشم، من شبیه به آنها نبودم، تنها چیزی که میخواستم این بود که سریع این تابستان لعنتی تمام شود تا حداقل جایی متفاوتتر از این خانه باشم، در میان جمع کثیری از پسرهای همسن و سال خودم که از خاطرههایشان با پدر و مادرانشان بگویند و من فقط در سینه اشک بریزم
اما حال زمانی بود که دیگر آن را هم دلم نمیخواست، من فقط آزادی میخواستم و آزادیِ من همان زیبایی بود که پشت پنجره نگاهش میکردم تا رسمش را از او بیاموزم، برایم عجیب بود،
آیا او به ازای دیر کردنهایش به پدر و مادر جوابگو نیست؟
آیا پدر و مادرش، او را دعوا نمیکردند؟
خیلی کوچک بود، پس چگونه میشد پدر و مادرش با او همراه نبودند، هیچ کدام را نمیفهمیدم و فقط و فقط حسرت بودنش را میکشیدم
هوا خیلی تاریک شده بود، نگاهش میکردم، نمیتوانستم تنهایش بگذارم، درست است او نمیگذاشت با او حرف بزنم و او را مجاب به این دوستی کنم اما خود را موظف میدانستم تا از او مراقبت کنم، حتی شده از پشت همین پنجره
او همانجا خوابش برده بود، دو نفر به سمتش آمدند، یکیشان جلوتر میآمد و وقتی به او رسید با تمام وجود نوازشش کرد، با او حرف میزد، به گمانم مادرش بود چون خیلی مهربان بود، همانند مادر بسیاری از دوستانم و یکیشان کمی دورتر ایستاده بود تا آن دو را به خانه برگرداند، نمیدانم شاید او هم پدرش بود و شاید هم عمویش اما پدرش بود، چون مانند پدر من بود، عصبی مضطرب نگران و غرغرو
رفتند و من از جایم بلند شدم، به سمت اتاقم آمدم، اتاق مادر چسبیده به اتاق من بود، شنیدم که گریه میکند، دلم میخواست او هم مرا نوازش کند، درب اتاق را باز کردم و آرام جلوی درب ایستادم، از او میترسیدم، خیلی دعوایم میکرد، هیچگاه حوصلهام را نداشت، اما شاید امشب مهربان شده باشد، شاید امشب مانند مادر او باشد و مرا در آغوش بگیرد و از من سؤال کند، امروز روز خوبی داشتی،
اما او هیچ نگفت، من دلم نمیخواست که از اتاق بیرون روم هرچند که نگاههایش همین مفهوم را داشت
پرسیدم تو گریه میکنی؟
و او گفت: آری گریه میکنم، اولین بار است که میبینی گریه میکنم؟
جوابی ندادم و بلند فریاد زد:
اولین بار است اشک مرا میبینی؟
ترسیدم و این بار نه بر دل که در واقعیت هم گریه کردم، فریاد زدم تمام روزهای تلخم را مدام فریاد میزدم و گفتم:
من از تو و پدرم متنفرم، شما هیچگاه مرا دوست نداشتید، من از تو بیزارم مادر
گفتم و به اتاقم آمدم درب را بستم و پدر پشت در بود، خیلی آرام در میزد و نامم را با محبت به زبان میآورد، همین مرا مجاب کرد تا در را باز کنم تا شاید او نقش مادر را برایم بازی کند
نمیدانم چرا امشب هر طوری که شده دلم مادر میخواست و محبت، درست از همان محبت کردنهایی که مادر او برایش انجام میداد، درب را باز کردم و پدر وارد اتاق شد نگاهش میکردم و در نگاهم چیزی جز طلب محبت و عشق نبود
او این را خوب فهمید و اشکهایم را پاک کرد و گفت:
چرا تا این حد عصبی شدی و گریه میکنی؟
انگار تازه بغضم ترکیده باشد انفجاری در چشمانم رخ داد و سیلی از اشک را با خود هموار کرد،
پدرم سرم را در آغوش کشید و نوازشم کرد، مانند مادرها آرامم میکرد، در چشمانم نگاه کرد و پرسید:
دوستم داری؟
نمیدانستم چه جوابش را بدهم، او هیچگاه مرا آزار نداده بود، تنها کار او که باعث نفرتم میشد، غر زدنهای مدامش بود، گفتم:
اگر غر نزنی دوستت دارم و او گفت:
در تمام طول عمرم، دلم یک همراه میخواست، کسی که دوستم داشته باشد، کسی که زندگیمان را به جایی نرساند که من مدام غر بزنم و باعث آزار تو شوم،
گفتم: مادر را میگویی؟
چیزی نگفت و ادامه داد: امشب آخرین شبی است که او اینجا است، شوکه شدم و سریع گفتم:
منظورت چیست؟
گفت: مادرت علاقهای به این زندگی ندارد، اما این حرف جدیدی نبود، من این را خوب میدانستم که مادرم این زندگی را نمیخواهد، پس دنبال دلیل دیگری بودم تا بفهمم چه شده که امشب مادر این تصمیم را گرفته
پرسیدم: پدر من این را خوب میدانم، اما او چرا میرود؟ چرا تا کنون نرفته؟ چرا امشب خواسته که برود؟
پدرم هیچگاه نگفت که دلیل جدایی مادرم از او و بهانهگیریهای مدام او از زندگی چیست
آن شب پدرم مرا به نوعی متقاعد کرد و از اتاقم خارج شد، به رختخوابم رفتم و لحاف را تا بالای سرم کشیدم و اشک ریختم، با خود میگفتم مگر تو دختری که تا این حد گریه میکنی، اصلاً چه تفاوتی برایت دارد بودن و نبودنش و با همین فکرهای کوچکم به خواب رفتم
صبح که بیدار شدم طبق عادت هیچ کدامشان نبودند، اما من امروز منتظر بودم تا ببینم مادرم هم میآید یا پدر تنها است، امروز جلوی پنجره نرفتم، خسته شده بودم، دلم میخواست با کسی حرف میزدم و چه کسی بهتر از او، تصمیمم را گرفته بودم، میخواستم پیشش بروم و هر طور شده در کنارش باشم، اما باید به نشانهی دوستی با خود چیزی برایش میبردم، هدیهای، غذایی یا هر چه که او را خوشحال کند،
بارها دیده بودم که او موقع بازیهایش با حرص و ولع خاصی شکلات میخورد، پس به آشپزخانه رفتم درب کابینت را باز کردم و مشتی شکلات برایش بردم، با خود میگفتم الآن است که نزدیکم شود و شکلات را از من بگیرد و یک تشکر درست و حسابی از من بکند
از پلهها پایین رفتم، او باز همانجا دراز کشیده بود، چرا نمیخواست فراموش کند، کمی نزدیکش شدم، بلند شد، در چشمانم عمیق شد و آرامآرام مشتم را باز کردم تا شکلاتها را به هدیه دهم که به سمتم دوید و تمام شکلاتهایم که از مشتم روی زمین ریخته بود را زیر پا له کرد و رفت
به بالا آمدم و پشت در تکیه زدم، قلبم از قفسهی سینه بیرون میزد، رفتارش خیلی بدتر شده بود، مگر من چه کردهام که تا این حد از من بیزار است، جرأت رفتن به جلوی پنجره را هم نداشتم، میترسیدم باز هم عصبی شود، او مرا نمیدید اما اگر میدید چه
من نمیخواستم او پرخاش کند، امروز و هر آنچه که اتفاق افتاده بود را فراموش کردم و سراغ یخچال رفتم، اما چیزی در یخچال برای خوردن نبود، مادرم غذایی نگذاشته بود و شاید این نشانهای برای ابدی ساختن دیدارمان بود
در یخچال مقداری سیب داشتیم و از آن خوردم، کلید در قفل چرخید و پدر وارد شد، مخالف روزهای دیگر که به هر طریقی خود را در اتاقی مخفی میکردم، جلوی در رفتم و نگاهش کردم و پرسیدم:
نیامد؟
و او گفت: دیگر نخواهد آمد، به سراغ مبل رفت، چرا من اینگونه شده بودم، مگر روزهای قبل که بود چه فرقی با امروزم داشت،
اما هرگز فکرش را نمیکردم که او مرا ترک کند، او مرا ترک کرد، پدرم را در ذهنش و واقعیتش هر چه که ساخته بود برایم مهم نبود من که فرزندش بودم چرا مرا با خود نبرده است، یا چرا دیشب حتی یکبار هم برای آخرین بار مرا در آغوش نکشید،
از این پس چه کس لباسهایم را میشست، چه کسی غذا درست میکرد و اگر او نبود خانهمان به یک کلبهی بدبو تبدیل میشد، اینها تمام افکار من در آن روزها بود،
به سمت پدرم رفتم تا پاسخ بگیرم و او در جواب گفت که اصلاً حوصله ندارد و بعداً دربارهاش حرف میزنیم
به اتاق مادر رفتم و در کمدش را باز کردم، همهی لباسهایش سر جایش بود، او هیچچیز با خود نبرده بود، در دلم جشنی به پا شد که او حتماً بازخواهد گشت
به پدر گفتم که او هیچ از وسایلش را با خود نبرده و باز میگردد و او در جواب پاسخ داد
چه چیزی را با خود میبرد، گفتم لباسهایش آنها سر جایشان هستند و جواب داد لباسهایی را میبرد که به طول تمام زندگیمان فکر میکرد آن لباسها را از سر ناچاری میپوشد و هیچ علاقهای بهشان نداشت
دوباره غم تمام وجودم را فرا گرفت او راست میگفت، چرا به فکر خودم نرسیده بود او همیشه در میان حرفها و دعواهایش به پدر کنایه میزد که تو اگر مرد بودی این وضع سر و روی من نبود من خودم کار میکنم و لباسهای مورد علاقهام را خواهم خرید اما این وظیفهی تو است که مرا به خواستههایم برسانی
چرا آن روزها آن حرفها آنقدر تکراری به نظرم میآمد که همیشه مادر آنها تکرار میکند، بدون آنکه فرجامی داشته باشد، اما این بار واقعاً به فرجام رسیده بود،
به اتاق خودم رفتم، فردا باز هم به سراغش رفتم اما نبود، چرا نیامده بود؟
نکند آن کار من باعث شده که دیگر بازنگردد، نه فکر نمیکنم، او به خاطر دوستش هم که شده بازمیگردد، این بار هم با خود مقداری شکلات برده بودم، آنها را در جایی که او همیشه بازی میکرد، گذاشتم و به خانه بازگشتم و جلوی پنجره منتظرش ماندم که کمی بعدتر آمد، تنها نبود با دوستانش بود، همگی شکلاتها را دیدند و او مثل اینکه خاطرهای به یاد آورده باشد به آنها لب نزد و به دوستانش بخشید
قیافهی دوستانش برایم خیلی جالب بود، مدام خوشحالی میکردند، مثل اینکه مادرشان در خانه آنها را از خوردن شکلات منع کرده باشد، این کار هر روزهام شده بود، برایش شکلات میبردم، بارهای اول لب نمیزد و مثل سابق عمل میکرد،
اما یک روز با چشمان خودم دیدم که یکی از آنها را خورد،
چرا؟
یادش رفته بود که چه کسی آن شکلاتها را گذاشته؟
دلیلش را نمیدانستم اما آن روز بهترین روز زندگیام بود، به چیزی که مدتها در سر پرورانده بودم دست یافتم و این دلخوشیِ زندگی من شده بود، شکلات بردن برای آن زیبا و خوردن او و شادیهای من و از یاد بردن نبود مادری که هیچگاه نفهمید، من فرزندش هستم.
یک روز صبح بیدار شدم، باز سراغ شکلاتها رفتم و برایش شکلات بردم تا وقتی آمد بخورد، اما این بار به خانه بازنگشتم، کمی دورتر در جایی که فقط من او را ببینم نشستم و او که کمی بعدتر آمد و شکلاتها را خورد، نگاهش میکردم دیدم سرش را به سویم چرخانده و از دور نگاهم میکند، فقط نگاه میکرد، نه خشمگین شده بود و نه عصبانی، هیچ فقط نگاهم میکرد، جرأت کردم تا نزدیکش بروم، بلند شدم و کمی نزدیکش آمدم و او واکنشی نشان نداد، دوستانش را دیدم که نزدیک میشوند
با خود گفتم کاش هیچ وقت نمیآمدند، اغلب روزها او تنها بود اما امروز که کمی مهربان شده بود و دعوایم نمیکرد، سر و کلهی دوستانش پیدا شده بود و شاید میترسیدم که اگر دوستانش را ببیند، موضوع را به آنها بگوید و آنها خشمگینتر از همیشه شوند
پس آرام به سمت خانه آمدم ولی از پشت سر نگاهش میکردم که چگونه با نگاههای دنبالهدارش در تعقیب من است،
به خانه رسیدم و سریع پنجره را باز کردم، جرأت کرده بودم سرم را بیرون آورم و نگاهش کنم، نگاهش کردم و نگاهش همچنان دنبالم بود،
بعد از مدتی نمیدانم چه بینشان گذشت که همگی رفتند، باورم نمیشود امروز چنین اتفاقی افتاده باشد، کاش امروز تمامی نداشت و کاش دوستانش نمیآمدند، کاش حداقل بیشتر نگاهش میکردم، در همین افکار خوابم برد، اما نتوانستم زیاد بخوابم، به شدت گرسنهام شده بود، نه در یخچال چیزی برای خوردن پیدا کردم و نه حتی اینکه غذایی هر چند سرد که روزهای پیش آماده بود را یافتم،
مادرم رفته بود و من و پدر را ترک کرده بود و ما باید چگونه زندگی میکردیم؟
ساعتی بعد پدر آمد، با خود میگفتم حتماً چیزی برای خوردن خریده است، چون مسلماً خودش هم گرسنه است ولی چیزی در دستانش نبود، پرسیدم: تو گرسنهات نیست؟ من که خیلی گرسنهام، از صبح چیزی نخوردم، الآن میخواهی چه کنی؟
و گفت: اشکال ندارد، خودم برایت غذا درست میکنم
بعد از عوض کردن لباسهایش به سمت آشپزخانه آمد و دنبال روغن گشت، من هرگز ندیده بودم که او آشپزی کند، او حتی جای مواد غذایی را هم نمیدانست، به هر زحمتی که شده، روغن را پیدا کرد و دو تخممرغ برداشت و در روغن سرخ کرد
نگاهش میکردم، او هم همسان من بود، نشان نمیداد ولی این را میدانست که باید فکری کند،
پدرم مرد بیرون کار کردن بود، او صبحهای خیلی زود سرکار میرفت و برای ناهار به خانه میآمد و بعد از کمی استراحت، دوباره مجبور بود به سر کار برگردد،
تخممرغها را سر میز آورد و صدایم کرد، حواسش نبود که من پشت سرش هستم، شوکه شد و گفت:
آهان، اینجایی بیا غذا آماده است
سر میز نشستیم و غذای پدر را، غذای ساده اما گرم پدر را خوردیم، از جایش بلند شد و رفت تا کمی استراحت کند، این رویه هر روز ادامه داشت و خوردن تخممرغ رسم زندگی من و پدر شده بود، یاد گرفته بودم تا ظرفها را بشورم و گاهی پدر آنها را میشست، در طول این مدت خیلی کم با هم همصحبت شده بودیم که یک روز و یکباره گفت:
چند روز دیگر تابستان تمام میشود و به مدرسه میروی، برای سال تحصیلی جدید آمادهای؟
نگاه سردی به او کردم، اما از درون خوشحال بودم که لااقل، روزهایم کمی متفاوتتر از پیش خواهد بود سریع گفتم:
آمادهام
او رفت و من با شکم سیر به خواب رفتم، بعد از بیدار شدن، باز خود را به پنجره رساندم تا ببینم آمده است یا نه
نیامده بود، چه انتظاری از او داشتم، معلوم بود که نمیآید، هوا تاریک شده بود و مسلماً، دیگر پدر و مادرش اجازه نمیدادند تا بیاید و اگر روزهای قبل میآمد و پدر مادرش کاری به کارش نداشتند، فقط به خاطر تسکین او برای از دست دادن دوستش بود،
امشب گذشت و او نیامد، جلوی پنجره در انتظارش بودم، امروز از قبل برایش خوراکی دلخواهش را نبرده بودم، نبرده بودم چون دوست داشتم، خودم با دستان خودم آن را به او هدیه دهم،
با خود فکر میکردم، فقط یک هفته تا شروع مدرسهها باقی است، روزها که به مدرسه میروم، او چه خواهد شد؟
او هم به مدرسه میرفت، آن روزها را چه میکردم؟
او همیشه صبحها میآمد و من همیشه صبحها باید که به مدرسه میرفتم، آمدنش نگاهم را به سوی خودش جلب کرد
بلند شدم تا بروم، چقدر خوب بود که تنها است، این بهترین فرصت برایم است تا با او سخن بگویم و خوراکیها را به او بدهم،
از خانه خارج شدم، بلافاصله بدون معطلی، نگاهش به سمتم برگشت، نزدیکش شدم، نزدیک و نزدیکتر که او یکباره از من فاصله گرفت، اما نه آنقدر زیاد که نتوام در چشمانش نگاه کنم، نمیدانم دلیل فاصله گرفتنش چیست
شاید از من میترسید، حق هم داشت که بترسد، چه اعتمادی به من داشت، همانجا که رفته بود ایستاد و دیگر حرکت نکرد، مشتم را باز کردم تا خوراکیاش را بدهم، او حاضر نبود تا آن را از دستم بگیرد و من مجبور شدم، آن را روی زمین بگذارم،
به سمتم نیامد اما حواسش به خوراکیها بود، شکمو به نظر میرسید، جلو نیامد تا آنها را بخورد و آرام در جایش دراز کشید و مرا نگاه کرد، دقیقهها در گذر بودند و ما فقط همدیگر را نگاه میکردیم، یکباره از جایش بلند شد و آرام به سمت خوراکیها آمد
وای خدای من، نزدیکم بود، در چند قدمیام بود و من با تمام وجودم، وجودش را لمس میکردم، بویش را حس میکردم، چقدر خوشحال بودم، به تمام خواستههایم رسیده بودم و از آن در ذهن یک رؤیا ساخته بودم،
ناگهان باز رفت، بدون اینکه به آنها لب بزند، شوکه شده بودم که چرا باز هم به یکباره رفت که فهمیدم صدای ماشین پدر است آمده و جلوی خانه پارک کرده، از ماشین میترسید، اگر من هم جایش بودم میترسیدم، او به تازگی با همین صداها دوستش را از دست داده بود، در آن لحظه از پدر با تمام وجودم متنفر بودم
اما اتفاقی مرا به خود آورد، همراه پدر زنی نیز آمده است، پشت ماشین به من بود و آن زن را از دور میدیدم، چه کسی بود؟
پدرم به این زودیها زن جدیدی گرفته است؟
به سمت خانه راه افتادم، پدر در حال بستن در خروجی مرا دید و پرسید:
کجا بودی؟
گفتم: اینجا نشسته بودم، آن زن کیست؟
گفت: بیا بالا در موردش حرف میزنیم،
زن زودتر از ما وارد خانه شده بود، وقتی با پدر بالا رفتیم دیدمش، در اولین نگاه خیلی تو ذوقم زد، خیلی پیرتر و زشتتر از مادرم بود، لباسهای درستی هم به تنش نبود، تازه چاق هم بود،
پدر گفت: این خانم از امروز به خانهی ما میآیند تا هم خانه را مرتب کنند و هم غذا درست کنند
خوشحال بودم، خیلی دلم میخواست اوضاع زندگیمان خوب شود، خانهمان در این مدت خیلی کثیف شده بود و مدتی بود که غذای درست و حسابی نخورده بودیم
آن زن بدون حرف زدن با من وارد آشپزخانه شد و شروع کرد به ناله کردن که چرا همه چیز اینقدر کثیف است، امروز این خانه تمیز شدنی نیست،
پدر حرفش را قطع کرد و گفت: لطفاً برایمان غذایی درست کنید، وقت زیادی ندارم، باید دوباره به سر کار برگردم
او برایمان غذای خوشمزهای تدارک دید و بعد پدر راهی شد، زن ماند تا خانه را تمیز کند،
هیچ با من حرف نمیزد، من اندکی روی مبل نشستم و بعد به اتاقم بازگشتم تا خودم اتاقم را مرتب کنم، خجالت میکشیدم او اتاق من را در این اوضاع ببیند، من پسر بازیگوش و شلوغی نبودم، اما آن روز بعد از نیامدن مادرم، تمام لباسها، کتاب داستانهایم را روی زمین ریخته و جمع نکرده بودم، تند تند مرتبشان میکردم که صدای تلفن خانه در آمد،
با خود گفتم، الآن است که گوشی را بردارد، اما او با ادبتر از این حرفها بود، خودم به سمت پذیرایی دویدم و گوشی را برداشتم، یک مرد با صدای کلفت، خبری به من داد که من نمیدانستم چه میگوید، گوشی در دستم بود و مانند بید میلرزیدم، حس میکردم از سرمای تنم گوشیِ تلفن یخ زده است
آن زن را دیدم که گوشی را از دستم گرفت و او هم با آن مرد حرف زد، من تنهای تنها، تنهاتر از هر زمان دیگری شده بودم،
پدرم مرده بود، در راه بازگشت به سر کارش، تصادف کرده بود و مرده بود و من در بیمارستان بودم، آن زن مرا به اینجا آورده بود، اگر نبود حتماً من هم تا الآن مرده بودم، چرا اینگونه شده بود؟
زندگی من ده ساله چرا اینطور شده بود؟
مگر من از زندگی چه میدانستم، یک مادر که حتی ثانیهای به مغزش خطور نمیکند که فرزندی دارد و حالا پدری که مرا با تمام ندانمها تنها گذاشت، دلم برایش تنگ شد، دلم میخواست باز میآمد، پشت در اتاق و شروع میکرد به غر زدن،
کاش آن روز وقتی از من پرسید دوستش دارم یا نه بلافاصله جوابش را میدادم،
کاش بغلش کرده بودم، کاش امروز بعد از خوردن ناهار خوشمزه میبوسیدمش و از او بابت آوردن آن زن تشکر میکردم
سه روز در بیمارستان بودم، تمام این مدت آن زن پیشم بود و در کنارم نشسته بود، وقتی چشمانم را باز میکردم با محبت بیدریغش روبرو میشدم که رویم را میبوسید و میگفت، غصه نخور، پدرت بازخواهد گشت و چه قدر فکر میکرد که من بچهام
من و پیرزن به خانه برگشتیم، به خانهای که من در آن بودم و آن پیرزن، نه پدر و نه مادر، نه محبت و نه عشق، یک خانهی سرد که بوی مرگ میداد و یک پیرزنی که نمیدانم چرا نمیرفت
اگر میرفت، دیوانه میشدم، من میترسیدم، شبها که تاریک میشود، چگونه تنها بخوابم؟
من از همه چیز میترسیدم، گفتم:
میخواهی بروی؟
جواب نداد
گفتم: پدرم مرده است، من که پول ندارم به تو بدهم تا اینجا بمانی، عوضش بیا اینجا زندگی کن، من میترسم، میدانم پدرم هرگز بر نخواهد گشت، نرو، من اذیتت نخواهم کرد، من پسر آرامی هستم، حتی خانه را هم کثیف نمیکنم، خودم ظرفها را میشویم، اگر تو بمانی مدرسه هم نمیروم، میمانم و به تو کمک میکنم، تو فقط غذا درست کن، هر کاری که بگویی میکنم،
نمیدانم در آن لحظه در من چه دید که چشمانش پر از اشک شد و به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید،
آن روزها دلش خیلی برایم میسوخت، من به معنای واقعیِ کلمه، هیچکس را نداشتم، من حتی بلد نبودم، چگونه در دنیا بدون پدر و مادر باید زندگی کنم،
پیرزن تمام حرفهایم را گوش میداد، مهربان بود، بار اول که دیدمش خیلی راجع به او زود قضاوت کردم، او مرا میفهمید، جواب داد:
نمیروم عزیزکم، نترس من تو را تنها نمیگذارم، یا تو را با خود میبرم
نگذاشتم حرفش تمام شود جواب دادم: نه نه تو بیا و اینجا زندگی کن
یاد او افتادم، یاد مادرش که چگونه آرامش میکرد، یاد پدرش که چقدر حواسش به او و خانوادهاش بود، من نمیتوانستم با پیرزن بروم، من نمیتوانستم دیگر او را نبینم،
پیرزن من را به اتاقم برد و گفت: استراحت کن و نگرانی چیزی نباش که کنارت هستم
و من با خیال آسوده دراز کشیدم و به پدر فکر کردم، پدری که هیچگاه نفهمیدم شغلش چیست، کجا کار میکند، پدری که همیشه خسته بود، پدری که گاهی آنقدر خسته میشد که حوصلهی عوض کردن لباسهایش را هم نداشته باشد،
خوابیدم و صبح زود بیدار شدم، با عجله به سمت پذیرایی دویدم تا ببینم پیرزن هست، خیالم راحت شد او راست گفته بود، نرفته بود، برایم چای داغ ریخت و شکلات داد تا بخورم، احساس کردم خیلی دوستش دارم، او شکل مادرها بود،
به سمت پنجره رفتم، خیلی خسته و بیحال بودم، از نگاهم اندوه میبارید و در دلم آشوبی به پا بود،
باز آنجا بود، دلم میخواست از اتفاقات، چند روز پیش برایش بگویم، پایین رفتم و درست همانجایی که قبلاً نشسته بودم نشستم و باز هم نگاههای من و او به هم نگاهش میکردم و از چشمانم اشک میبارید، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، هقهق میزدم و او نگاهم میکرد، خجالت میکشیدم که او مرا اینطور ببیند، دستانم را جلوی صورتم گرفتم و اشک ریختم
ناگهان احساس کردم در کنارم ایستاده است، من به سمتش نرفته بودم، او خودش آمده بود، چرا آمده بود، کنارم نشست و من انگار تازه دردم شروع شده باشد، به گریههایم افزودم، او همان طور مقابلم نشست و نگاهم کرد، دستش را جلو آورده بود و به پایم میزد، مدام این کار را تکرار میکرد، با خود گفتم، یادم رفته برایش خوراکی بیاورم، او به همین دلیل این کار را میکند، بلند شدم و رفتم تا سریع برایش چیزی بیاورم
پیرزن در اتاق بود و آنجا را مرتب میکرد، خوراکی را برداشتم و برایش بردم، او همانجا مانده بود، گویی منتظرم باشد، خوراکی را مقابلش گرفتم، اما او لب نزد، نه لب زد و نه فرار کرد، فقط نگاهم میکرد، با خود میگفتم او همانی است که من مدتهای زیادی فقط از دور نظارهاش کرده بودم و حال خود به پیشم آمده است، این برایم باور نکردنی بود،
شروع کردم به سخن گفتن و درد و دل کردن با او، از اول همه چیز را برایش تعریف میکردم، گفتم مادرم مدتی است که رفته است، او را دوست داشتم چون مادرم بود، اما میدانی فکر میکنم او مرا دوست نداشت، آن روز یادت هست تو آنجا خوابیده بودی، فکر کنم دیر کرده بودی و پدر و مادرت به دنبالت آمدند، من آن روز پشت پنجره نشسته بودم و تو را نگاه میکردم، یادت هست مادرت تو را در آغوش کشید، دلم میخواست مادر من هم آن طور بود ولی او مهربان نبود، دعوایم میکرد
یکبار که دیر از مدرسه آمدم، کتکم زد و سرم داد کشید، یک روز برایش نامه نوشتم و گفتم، مادر من خیلی دوستت دارم، قول میدهم پسر خوبی برایت باشم، او نامهام را پاره کرده بود، میگفتم و بیامان گریه میکردم، من بودم و او، کسی جز ما آنجا نبود، من میگفتم و او گوش میداد، گفتم یکبار را یادم نمیرود، آنها دعوا میکردند، من در اتاقم نشسته بودم و شنیدم که مادرم بارها به پدرم گفت، مرا نمیخواهد
پدرم در جواب میگفت الآن وقت گفتن این حرفها نیست و مادر جواب داد:
اصلاً فکر کن نیست، ببرش و بسپارش به کسی که بزرگش کند، این را هم من میدانم و هم تو که ما علاقهای به او نداریم،
پدرم جواب داد:
این حرفها را نزن من او را دوست دارم
مادر میگفت: هر چه میکنم نمیتوانم دوستش داشته باشم، او زیبا نیست، قیافهاش را دوست ندارم، دلم میخواست اگر هم فرزند داشتم، تپل و شلوغ بود نه او را
راست هم میگفت، من خیلی لاغر بودم، راستی به نظر تو هم من زشت هستم، من که نخواستم زشت باشم، خدا مرا آفرید، به نظرت وقتی بزرگ شوم قشنگ میشوم، جواب نداد، در میان اشکهایم پرسیدم
پس چرا چیزی نمیگویی، من زشت و دوست نداشتنی هستم؟
او نگاهش را از من گرفت، بلند شد و پیشم نشست، این بار آرام با آن دستهای تپلش، ضربههای ممتدی به سرم میزد، گویی که نازم کند، با زبان بیزبانی نوازشم میکرد، با تمام وجودم بغلش کردم و اشک ریختم اما او نمیخواست، اشکهایم را ببیند، آرام و قرار نداشت، این ور و آنور میدوید، خودش را روی زمین میانداخت و غل میخورد، مثل یک توپ پشمی بود، خیلی خیلی چاق بود، او غل میخورد و من میخندیدم و هر بار که لبخند مرا میدید کارش را از سر میگرفت و مرا از ته دل میخنداند،
از جیبم چند شکلات در آوردم و به نشانهی محبت به او دادم، مثل سابق نبود، آنها را خورد گویی او هم خوشحال شده بود، چقدر شیرین بود، چقدر مهربان و بزرگ بود، حس کردم میخواهد برود، به او گفتم میخواهی بروی، فردا هم میآیی تو بیا من هم میآیم، خبرم نکن، من میدانم تو کی میآیی، من همیشه از پنجره نگاهت میکردم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و من دستم را لای موهای پرپشتش کردم، کلهاش را با تمام وجود بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم
به خانه آمدم، خیلی آرام شده بودم، انگار که مادرم برگشته باشد، انگار پدرم زنده شده باشد و انگار در خانهمان عشق حکومت کند
آن روز با پیرزن شام خوردیم و خوابیدیم، من در اتاق خودم روی تخت میخوابیدم و او مانند مادری مهربان، کنارم روی زمین میخوابید، هر روز زودتر از من بیدار میشد و خود را با کارهای خانه مشغول میکرد
امروز که بیدار شدم، صدایی آشنا در خانه پیچید، صدای مادرم بود، برگشته بود، با تمام وجودم آرزو میکردم که برنگردد، اما چرا آمده بود، از جایم برخاستم و نزدیک در اتاقم رفتم، واضح نبود چه میگویند و برای چه آمده است، مجبور شدم در اتاق را باز کنم به پذیرایی بروم
پیرزن در آشپزخانه و مادرم جلوی پیشخوان ایستاده بود، هنوز من را ندیده بود، به پیرزن میگفت برای چه به من زنگ زدید من خودم کم کار و مشکل دارم، دلیلی نمیبینم که بخواهم تلفنهای شما را جواب دهم، اما آن قدر زنگ زدید تا مجبورم کنید برگردم، گفتید با من کار مهمی دارید، خب چه کاری
پیرزن، چیزی نگفت و مکث کرد، میخواست به سمت اتاق من بیاید که دید من در آنجا ایستادهام دستم را گرفت و به سمت مادرم برد گفت:
به خاطر این بچه زنگ زدم، میدانی که پدرش مرده، این بچه مریض است، ببریدش دکتر، جایی که من بردمش بیمارستان درست و حسابی نبود، شما ببریدش، شبها تب میکند، با خود حرف میزند و آرامتر گفت، گناه دارد
مادرم نگاهم کرد، دست پیرزن هنوز روی آرنجم بود، از نگاه مادرم تنفر میبارید، گفت:
من وقت این کارها را ندارم، مرا مسخره کردهاید، شما نمیدانید که من و پدر او از هم جدا شدهایم،
پیرزن گفت: میدانم، اما این چه ربطی به این طفل معصوم دارد، مگر مادرش نیستید، واقعاً چه طور مادری هستی، از مادر بودنت شرم نمیکنی
مادرم عصبی جواب داد: پیرزن من موظف سر و کله زدن با تو نیستم، جلو آمد و دست پیرزن را کنار زد و محکم دستم را گرفت، مدام به عقب و جلو تکانم میداد و میپرسید:
چته، جواب ندادم، گفت با توام چته،
گفتم: هیچی، گفت، پس از این به بعد، ادا در نیاور، خودت را به موش مردگی نزن، من وقتش را ندارم تا با تو بگذرانم، میدانی کی از دست شما راحت میشوم، کاش تو هم مثل پدرت میمردی تا تمام شود هر چه از من میان شما و از شما میان من مانده است
گفت و محکم به عقب هلم داد، زمین خوردم، پیرزن به سراغم آمد، به مادر گفت:
تو تمام آنچه که بودی را نشان دادی، بیشتر از این خودت را اثبات نکن، راست میگویی اشتباه کردم که به تو زنگ زدم، این بچه اگر میان یک مشت دیوانه زندگی کند شرف دارد به زندگی با تو
آن زن رفت، مثل بچهها پیرزن را نگاه میکردم، بلندم کرد و در آغوشم گرفت، آرام گفتم، کاش بهش زنگ نزده بودی
ساکت ماند، به اتاقم رفتم، روی تختم دراز کشیدم، دوست داشتم خودم را مشغول کنم و به مادری که اینگونه امروز دلم را شکست فکر نکنم، به ساعت نگاه کردم، هنوز مدتی مانده بود تا او بیاید، حوصلهام سر رفته بود، گفتم بروم بیرون و آنجا منتظرش بنشینم، زمانی نگذشته بود که از دور دیدمش، داشت میآمد، چقدر زیبا بود، هر بار میدیدیمش یاد چاق بودنش میافتادم، نزدیک و نزدیکتر شد، وقتی نزدیکم رسید کلی بوسش کردم و امروز را برایش تعریف کردم، اما نه گریه کردم و نه ناراحت بودم، من مادر را در دلم کشته بودم
حرف میزدم و او گوش میداد و با هم راه میرفتیم که راهش را برگرداند و همانجایی که دوستش تصادف کرده بود ایستاد، باز آنجا دراز کشید، هنوز او را فراموش نکرده بود، به او گفتم، روز خیلی بدی بود، من آن روز هم دیدمت، اصلاً میدانی من هر روز تمام کارم تماشای تو بود، بلند شو کوچولو، بلندش کردم و با هم راه رفتیم، کلی قصه و خاطره برایش تعریف کردم، از کارتونهایی که دیده بودم برایش گفتم و در دل بارها و بارها گفتم که چقدر دوستت دارم
او مانند دوستان مدرسهام نبود، داشتههایش را به رخم نمیکشید، بعد از کمی راه رفتن، خسته نمیشد و غر نمیزد و هیچگاه یاد قیافهام نیفتاد تا مانند مادرم ترکم کند، کنارم بود و با من قدم برمیداشت و هر دو لذت میبریدیم، آنقدر راه رفتیم که هر دو خسته شدیم او بیشتر از من خسته شده بود،
جلوی درمان رسیدیم، گفتم، خوراکی خوشمزه میخواهی، الآن برایت میآورم تا خستگیات در برود،
به خانه آمدم، پیرزن ناهار خوشمزهای درست کرده بود و منتظر من بود، گفتم میشود غذای من را بکشی، من میخواهم پیش دوستم غذا بخورم و او گفت:
من برای هر دویتان غذا میکشم، بیایید داخل خانه و غذایتان را بخورید
گفتم: نمیدانم میآید یا نه
پیشش آمدم و گفتم: بیا تو، پیرزن خیلی مهربان است و برای ما غذا کشیده، دو سه قدمی با من آمد و ایستاد، انگار ترسیده بود، از چه نمیدانم، شاید از صدای پیرزن که داشت صدایمان میکرد و یا شاید هم از خانهمان، هرچه کردم داخل نیامد، داد زدم که نمیآید، او خجالت میکشد ما تازه با هم دوست شدهایم، میشود غذایمان را اینجا بیاوری
کمی بعد پیرزن با دو بشقاب در دست آمد، شوکه شد، گفتم: این دوستم است، خیلی دوستش دارم، خودش هم این را میداند
پیرزن مهربان بود، جلو آمد و او را ناز کرد، گفت: چقدر خوشگل و چاق است، اما او مدام سرش را از لای دستان پیرزن به عقب میکشید، گویی که دوست نداشت نزدیکش شود و حال از من ناراحت بود، سریع گفتم نترس، اینجا خانهمان است، مگر یادت رفته این همان پیرزن است که امروز کلی دربارهاش حرف زدم و به تو گفتم که مهربان است، کمی آرام شد، پیرزن گفت، ای دختر کوچک قشنگ براتون غذا آوردم از من نترس، ظرفها را گذاشت و رفت و من و او با هم مشغول غذا خوردن شدیم،
غذا را خیلی دوست داشت و من که مدتها بود با چنین اشتهایی غذا نخورده بودم، غذایم را به اتمام رساندم.
او هر روز چاقتر و چاقتر میشد و من هر روز بیشتر از روز قبل دلم برایش ضعف میرفت، روزها در پی هم در حال گذر بودند تا موقع باز شدن مدرسهها فرا رسید،
اولین صبحی که بیدار شدم تا به مدرسه بروم دلم خیلی گرفته بود چون او را نمیدیدم، او فقط صبحها میآمد، آن هم وقتی که من در مدرسه نشستهام،
سال تحصیلی جدید شروع شده و اولین روزی است که بعد از ماهها به مدرسه میآیم، چه قدر با روزهای دیگر فرق دارد، دیگر مادرم نیست، پدرم نیست و هیچکس نیست ولی انگار همه هستند، دیگر بهشان فکر نمیکنم، آنقدر شاد هستم که دیگر نمیتوانم به نبودشان فکر کنم، کل ساعت مدرسه را به این فکر میکردم که او امروز چه کرده است، آیا دلش برایم تنگ شده؟
دو ساعت از مدرسه باقی مانده، اصلاً تحمل آن کلاس را نداشتم، دلم میخواست به خانه برگردم، به خانهای که دورترها ترجیح میدادم در مدرسه وقت بگذرانم تا در آن خانه
مدرسه تمام شد، دلم خیلی گرفته بود، احساس میکردم امروز وقتم را نابود کردم، وقتی به این فکر میکنم که او آمده است و من نبودم، از خودم بدم میآید، او به من قول داده بود هر روز به دیدنم بیاید و میآمد اما من چه طور در حقش اینگونه کردم
مدرسهام نزدیک خانه بود، پیاده به خانه میآمدم، دلم شکست، جای خالیاش را دیدم، جایی که هر روز آنجا مینشست تا بیایم، به داخل رفتم، پیرزن مطابق معمول در آشپزخانه بود، سلام دادم و بیحوصله به اتاقم رفتم که پیرزن گفت:
دوستت را دیدی؟
گفتم: نه مگر او آمده است،
جواب داد: آمده بود، کلی صدایت میکرد و وقتی گفتم نیستی، رفت، الآن که میآمدی نبود،
گفتم: نه
بیحوصله در حال در آوردن لباسهایم بودم که صدایش را شنیدم، او آمده بود و صدایم میکرد، سریع به پایین رفتم و کلی بغلش کردم، آنقدر بوسیدمش که خسته شد و کلافه نگاهم کرد، فهمیدم زیاد بوس کردن را دوست ندارد، پیرزن از پنجره دیدمان و صدایمان کرد، میگفت، به دوستت اصرار کن بیاید داخل، رو به او کردم و گفتم:
چرا نمیآیی برویم به خانهی ما، آنجا که هیچکسی نیست، من و تو و آن پیرزنیم،
یادت هست چه قدر مهربان بود، تازه قیافهی بامزهای هم دارد و غذاهای خوشمزهای هم میپزد، دو سه قدمی با من آمد و باز هم ایستاد، نمیدانم به چه چیز خانه شک داشت، یا چه چیزی او را میترساند،
گفتم: بیا نترس، هنوز در را نبسته بودم که چشمم افتاد به دوستانش، پشت در بودند، همهشان فریاد میکردند و میخواستند به سمتم بیایند، تنم میلرزید و ضربان قلبم به شدت میزد، داد زدم:
او و من با هم دوستیم، نمیخواهم به زور داخل ببرمش، ما خیلی وقت است که دوست شدهایم، ناگهان به سمتم آمدند که او به جلو آمد و به آنها چیزی گفت، آنها از آنجا دور شدند، خیالم راحت شد، دستانم از ترس میلرزید، سرش را به دستانم میمالید و میگفت که آرام باشم
آن روز به خانه آمد، غذا خوردیم و همه جای خانه را نشانش دادم، از همه چیز بیشتر از اسباببازیهایم خوشش آمده بود و با آنها بازی میکرد، چه قدر دوستش داشتم، چه قدر احساس عجیبی داشتم، گذر زمان را حس نمیکردیم، او هم از وجود من خوشحال بود، این را از برق چشمانش و ذوقش در بازی میفهمیدم، اما خیلی زود خسته میشد و میافتاد دهانش را باز میکرد و زبانش را بیرون میآورد و شروع به نفسنفس زدن میکرد
قیافهاش خیلی بامزه شده بود، به خاطر همین من هم ادایش را درآوردم، زبانم را بیرون آوردم و مانند او شروع کردم به نفسنفس زدن، نگاهم کرد و بلافاصله از کارش باز ایستاد و تعجب کرد و کمی بعد همینکه دید من به حالت سابق برگشتم دوباره کارش را از سر گرفت، امروز کلی با هم بازی کرده بودیم، خسته بودیم و او میخواست به خانهشان برود، من هم اصرار به ماندنش نمیکردم چون میدانستم پدر و مادرش منتظرش هستند و نگرانش میشوند، به همین دلیل بغلش کردم و کلی بوسیدمش و گفتم، فردا یادت نرود باز هم بیایی، فردا هم آمد
همسان تمام روزهایی که میآمد، با هم وقت میگذراندیم، بیرون میرفتیم، قدم میزدیم، به خانهمان میآمد، بازی میکردیم و گاهی آب بازی میکردیم، بازی کردن با آب را خیلی دوست داشت، هیچگاه فراموش نخواهم کرد لحظاتی را که من روی صورتش آب میپاشیدم و او با تمام وجود مرا داخل آب میکرد
او تمام زندگی من شده بود، او مادرم بود، مادری که هر وقت از مدرسه دیر میآمدم به جای کتک به جانم، بوسهبارانم کرد و نشانم داد که دلتنگی چیست، مادری که ساعتها در آغوشش دراز میکشیدم و از نگاههای مهربانش عشق میآموختم، مادری که بارها نگاهم کرد و همهی جانش چشم شد، نگاهم کرد و عشق ورزید، بدون اینکه بفهمد من به زیبایی او و دوستانش نیستم، مادری که بدون هیچ چشمداشتی به طفلش عشق آموخت و سراسر وجود او را غرق در محبت کرد
او پدرم بود، پدری همسان کوه که ایستاده باشد تا از گزندها دورت کند، پدری که در اوج غرور و اقتدارش، فرزندش را مقصر هیچ نپنداشت و در مقابل همگان، یک جنگجوی واقعی شد،
آری او همه کس من شده بود، تمام آنچه یک انسان میتوانست داشته باشد و حال من خوشبخت بودم چون او را داشتم، من شادترین کودک دنیا بودم، عاشقانههای من و او هر روز و هر روز رنگ بیشتری به خود گرفت، از تمام موجودات جهان بیشتر وابستهی هم شده بودیم و این را همه فهمیده بودند، اما نمیدانم به یکباره چه شد، دو هفته بود که نیامده بود
روزهای اول را در مسیر بازگشت از مدرسه همه جا را به دنبالش گشتم، تمام اطراف خانهها، کوچهها و پسکوچهها را گشتم و نبود، با خود گفتم آنقدر آمد تا بالاخره پدر و مادرش گفتند بس است، چه قدر بازیگوشی میکنی
او دیگر نیامد، تمام روزها را جلوی در خانه مینشستم و تمام وجودم انتظار بود، پیرزن به سراغم میآمد و تقلا میکرد که داخل آیم، اما نمیتوانستم، او حتماً میآمد و من باید منتظرش میماندم، تمام روزها خیره به جایی که او هر روز از آنجا میآمد میشدم، اما خبری نبود، او هم مانند مادر شد، مانند پدر،
خسته شده بود، هیچچیز نمیدانستم، به مدرسه نمیرفتم، غذا نمیخوردم و شبها تا دیر وقت همانجا مینشستم و پیرزن به داخل خانه راهیام میکرد و روز بعد بدون هیچ درنگی باز همانجا مینشستم، دوستش داشتم، چطور شد که نیامد،
بارها در ذهن روزهای گذشته را به خاطر میآوردم که شاید کاری کردهام و او ناراحت شده است، اما جز شادیهای بینمان هیچ به ذهنم نمیآمد، مدتها بود که همانجا مینشستم،
از دور دیدمش
چیزی شبیه به یک رؤیا بود، مطمئن شدم که خودش است، تمام وجودم پا شد و به سمتش دویدم تا بغلش کنم و بگویم وقتی نیست چه به روزم میآید
میدویدم و اشک شادی میریختم، شوکه شدم، نگاهش کردم، ایستاده بودم او به سمتم میآمد، دیگر تند نمیدوید، اگر تمام جانش را جمع میکرد نمیتوانست تند بدود
به من رسید خودش را زمین انداخت و لوس کرد، گویی بخواهد از دلم در بیاورد، اما مگر میشد، او میخواست تمام حواس مرا به شیرینکاریهایش جلب کند اما تمام وجود من گریه بود
گریه بود و فریاد، با تمام وجودم فریاد میزدم که چه شده و او تمام جانش از یاد بردن سؤال من بود، فریاد زدم پایت چه شده، چه بلایی سرت آمده، کجا بودی در این روزها؟
چرا حرف نمیزنی، با اشاره بگو، با زبان بگو، اما بگو، میگفتم و اشک میریختم،
به زمین افتاده بودم و اشک میریختم، بالای سرم بود، تمام صورتم را، تمام اشکان چشمم را لیس زد و صورتش را به صورتم چسباند تا بفهماند که دیگر نباید گریه کنم، دلش میخواست خوب باشم، او تمام آن چیزی را میخواست که پدر و مادر هیچکس نمیخواستند، اما تمام رویای او همین بود، من گریه کردم و او نوازشم کرد، دیگر چشمانم نمیدید
نخواست که ببیند که اگر ببیند چه قدر شرمنده خواهد شد، آن دیو آمده بود، داد میزد، او را با خود میکشید و میگفت، چموش شدهای، خانهات همینجا است که نشانت داده بودم، میگفت و میشنیدم، او را میکشید
او نگاهم میکرد، زبانش بسته بود، همه چیز را به چشمانش واگذار کرده بود، چشمانی که میباریدند و به جانم میزدند، از جایم بلند شدم، به دنبالش رفتم تا باز گیرمش، به چشمانش نگاه میکردم و میدویدم، نگران بود، با تمام اشارهها، با تمام حرکاتش میفهماند که بروم تا جلو نیایم، اما من آمدم و خواستم که رهایش کنم و باز ستانمش درد تمام وجودش را
دیو با همان اسلحهای که به دست داشت، هلم داد و محکم به سرم کوبید، او دیوانه شده بود، در تمام عمر اینقدر خشمگین ندیده بودمش، رو به دیو دندان نشان میداد، با تمام جانش میغرید، خواست تا ببلعدش
دیو ترسید، صدای مهیبی آمد،
صدایی از دوردستها و بیدار شدهام، در اتاقم فریاد میزنم، زنی آمده، سفیدپوش، نمیشناسمش با حالتی عصبی میگوید، یک مرد چهلساله کی میخواهد آدم شود، به تختت بازگرد
حیف، حیف که هیچگاه نخواست بفهمد، من نمیخواهم آدم شوم که من شرمندهی دنیا خویش و همنوعانم هستم.
ناامیدی، تجربهای عمیق و پیچیده در زندگی انسان است که اغلب به عنوان یک بنبست یا پایان مسیر تلقی میشود. اما از دیدگاه روانشناسی، این حالت میتواند یک فرصت برای تغییر بنیادین و آغاز مسیری تازه باشد. در این مقاله به بررسی ناامیدی و رهایی میپردازیم و واکاوی میکنیم که چگونه این دو مفهوم به هم مرتبط هستند. هدف این تحلیل، ارائه راهکارهای عملی برای غلبه بر ناامیدی و دستیابی به یک زندگی آگاهانه و معنادار است که هم برای مخاطب انسانی و هم برای موتورهای جستجو بهینهسازی شده باشد.
شناخت ریشههای ناامیدی و درک این نکته که رهایی واقعی، یک انتخاب درونی است، کلید دستیابی به آرامش ذهنی است. این واکاوی به شما کمک میکند تا با چالشهای روحی خود به شیوهای مؤثرتر روبرو شوید و از آنها به عنوان سکویی برای رشد شخصی استفاده کنید. در نهایت، این مقاله نشان میدهد که چگونه میتوان از دل تاریکی، به سوی نور حرکت کرد.
ناامیدی، حالتی است که با احساس پوچی، از دست دادن هدف و بیعلاقگی به زندگی همراه است. این حس میتواند ناشی از شکستهای مکرر، تجارب تلخ یا شرایط دشوار اجتماعی باشد. با این حال، روانشناسی ناامیدی نشان میدهد که این حالت میتواند به عنوان یک زنگ خطر عمل کند و فرد را وادار به بازنگری در زندگی خود کند. هنگامی که یک فرد به بنبست میرسد و تمام راههای قبلی را بیاثر مییابد، فرصت آن را پیدا میکند که از نو خود را بسازد.
مسیر رهایی ذهنی، با پذیرش واقعیت آغاز میشود. فرار از احساس ناامیدی، تنها آن را عمیقتر میکند. رهایی، در واقع یک فرآیند درونی است که فرد را از بندهای ذهنی و عاطفی خود آزاد میکند. یکی از عمیقترین ابعاد این رهایی، مفهوم فداکاری و از خودگذشتگی است. هنگامی که انسان یک آرمان یا هدف بزرگتر از خود پیدا میکند و برای آن از خود میگذرد، احساس پوچی و بیهدفی را با یک هدف والا جایگزین میکند. این عمل نه تنها به زندگی او معنا میبخشد، بلکه او را از اسارت در رنجهای شخصی رها میسازد.
در نهایت، این تحلیل به ما یادآوری میکند که قدرت ما در توانایی انتخاب است. حتی در شرایطی که هیچ امیدی به نظر نمیرسد، ما میتوانیم انتخاب کنیم که به جای تسلیم شدن در برابر ناامیدی، به دنبال راهی برای رهایی و یافتن معنا باشیم. این مسیر، نیازمند شجاعت است، اما پاداش آن یک زندگی پربار و آگاهانه است.
برای تبدیل ناامیدی به نیروی مثبت، ابتدا باید ریشههای آن را شناسایی کرد. سپس، با استفاده از خودشناسی و تعیین اهداف کوچک، میتوان انگیزههای لازم برای تغییر را ایجاد کرد. ناامیدی میتواند انگیزهای برای شروع یک مسیر جدید، تغییر شغل، یا تلاش برای رشد شخصی باشد.
خوشبختی اغلب به شرایط بیرونی و لحظات خوشایند وابسته است، در حالی که رهایی درونی یک حالت پایدار است که فرد را قادر میسازد با وجود سختیها و چالشها، آرامش و هدفمندی داشته باشد. رهایی یک انتخاب ذهنی است که فرد را قادر میسازد تا در سختترین شرایط نیز، معنای زندگی خود را پیدا کند.
برای مقابله با ناامیدی، میتوانید به تمرینهای ذهنآگاهی و مدیتیشن بپردازید، با یک متخصص سلامت روان مشورت کنید، به دنبال فعالیتهایی باشید که به شما احساس ارزشمندی میدهند (مانند کمک به دیگران)، و با دوستان و خانواده خود در ارتباط باشید. این روشها به شما کمک میکنند تا کنترل زندگی خود را به دست آورید و احساسات خود را مدیریت کنید.
ناامیدی، هرچند سخت و طاقتفرساست، اما میتواند به یک فرصت طلایی برای تحول شخصی تبدیل شود. با درک عمیقتر از این احساس، میتوانیم از آن به عنوان یک ابزار برای ساختن یک زندگی آگاهانه و پربار استفاده کنیم. رهایی واقعی، در توانایی ما برای یافتن معنا در دل رنجها و ساختن یک زندگی هدفمند نهفته است. این مسیر، به یک زندگی پر از معنا و هدف منجر میشود. با پذیرش این حقیقت، میتوانیم به سوی رهایی حرکت کرده و به یک زندگی جدید و پرنور دست یابیم.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
در داستان کوتاه «از جان گذشته» از مجموعه کتاب صوتی رسوخ، نیما شهسواری با نگاهی فلسفی و روانکاوانه، به بررسی مفهوم ناامیدی و رهایی میپردازد. این روایت، تصویری از انسانی است که در مرز فروپاشی ایستاده و در دل تاریکی، به جستجوی معنا و نجات برمیخیزد. عنوان اثر، هم به پایان خط اشاره دارد و هم به فداکاری برای آرمان، و این پرسش را مطرح میکند: آیا رهایی واقعی، تنها در دل ناامیدی مطلق یافت میشود؟
این داستان، دعوتی است به تأمل درباره لحظهای که انسان از همه چیز میگذرد تا چیزی فراتر از خود را نجات دهد؛ جان دیگری، یا معنای گمشدهای درون خود.
این بخش نگاهی عمیق دارد به:
این روایت برای کسانی است که به دنبال فهم سازوکارهای پنهان روان انسان، ریشههای درد، و امکان رهایی هستند. اگر از خود پرسیدهاید که چگونه میتوان از دل تاریکی، نوری ساخت، این داستان پاسخی تأملبرانگیز برای شما دارد.
شما میتوانید این کتاب صوتی را در پلتفرمهای زیر بشنوید:
برای دریافت آثار دیگر نیما شهسواری از جمله کتابها و اشعار، یا مشارکت در تالار گفتمان دیالوگ، به وبسایت جهان آرمانی مراجعه کنید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جانپنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی میکنند
جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.