بگویم و بار دگر از تو فقر
که سوزاندی و سوخت دلها به زجر
بگویم ز عدل و عدالت خدا
بهشت ملائک جهنم برای گدا
جهنم زمین بود و فقر آتشش
بهشتان زمین و به ثروت عطش
بگو از یه خانه که سقف دارد آن
مثال تن زخمدار تو خان
که زیلو به فرشش تجمل همان
نخوردی و دیدی تو نان را به جان
صدا آمد از اشک و آن کودکان
چه شد آن تحمل کجا صبر آن صابران
به صورت به سرخی از این خانوار
عدالت عَدالت شود در چنین روزگار
پدر باشد و زخم سنگین تو کار
رسد عافیت بر تو جان ماندگار
ندادند و نیست بر تو این مزد رنج
که دنیا از آنان و تو در پی اصل گنج
چه مانده به تو دست و آن پینهها
خجالت زِ تو شرم مال همه جان خدا
و گویم از اول بر این داستان
از آن مرد و فقر و از آن خاندان
پدر بود و زن طفل هم خانهای
مصیبت به فقر و در آن نالهای
چه بود نام مردا تو گو آفرین
همان خلق و کارگر به بازی و این
که از بهر لقمه به صبح و به شام
یه تن دارد و جان به زخمی است کام
خجل باشد از روی آن خانوار
خدایا ببین و بیاموز یار
گذر میکند زندگی در پی کارزار
نه کینی به دل دارد این ماندگار
تو از جبر گویی خدا از سرشت
بشین و قضاوت خداوند خشت
بگفتم برایت از آن طفل جان
خداوند جبر و سرشت از فغان
و دختر ندارد رمق حال او
به جان عجز دارد به دردی است روی
شنید این پدر از همه جان و آن حال زار
که دختر تلف شد به زر اختیار
چه دارد به خود جز همان مهر تن
و اینها کجا وز که آراستن
برفتا به سوی تو صاحب همان اختیار
خدایی که عرش و به صاحب به کار
بگفتا به او با دو صد التماس
تو یاری به ما میرسانی خداوند خاص
به هر سو و از عجز و از التماس
نیامد مدد از تو انسان خواص
چه دارد به رو او به جز آن دو راه
یکی مرگ دختر یکی چیست راه
به جز آن توسل دعا و نیاز
تو راه زمینی بگو ای فراز ای نیاز
بزد او به هر در تو گویی نبرد
به جان کندن جان دختر به مرگ
نیامد مدد بر هم انسان و ما
خدایی که رنج آورد جان ما پس چرا
به سر دارد او فکر بد ای خدا
و خالق زِ افکار کین بود در رازها
خدایی که اذنش مگس پرگشود
و فقری که انسانیت را به سرقت ربود
برفت او به چنگال این فکر بد
و سرقت شد آن راه چاهی است بد
به چشمان او هم چه دیدی به راه
یه دختر پر از نالهها بود ماه
پدر بود و عاشق همان مرد پیر
و برنا تنان و دلش گشته میر
برفتا به جنگی در این روزگار
به سوی عدالت خدا ماندگار
بدزدید زِ اشراف و اسلامیان
از آن کس شده اسوه بر مؤمنان
گرفتند همو را در این کار بد
و سرقت به زشتی و زیبا است آن قطع ید
نبودم بدان من مسبب به فعل
که زین جبر بودا به حصران دل
خدایا جزا ده به من آفرین ای قضا
ولیکن نکش طفل من را جوین ای خدا
بکش قدرت مطلق آری خدا جان من
به جان طفل من را امان دار ای شاه تن
ندایی بیامد زمین آسمان
و کودک به مرگ و به جان از فغان
پدر بود و یاد نگاهی به طفل
و اشکان که خون گشت و مرگ همه جان و دل
ببردند همو را به سوی جزا
همان آیه قدرت و سنت زِ شاه
یه جلاد و صورت تو کابوس ماه
خدایی که ابر است و مه ریش تا
به تیزی و مدهوش بادا همه جان پدر
عَدالت از آن دور قدسی است بر
پدر بود و زجری نفهمی از آن
به خون آید از دست و طفل جوان
بریدند چه بسیار و دستان و رنج
زمین شد خجل مرگ آمد زِ ننگ
پدر بود و دست بریده از آن
و دختر به مرگ و به جان از فغان
عدالت تو گفتی و آری عَدالت به دور
جهانی بدینسان خدا داده پور
تو گفتی عدالت عَدالت کجا است
و تاریخ ظلم و خداوند خواست
پدر بود و تکرار آن فعل بد
نمانده بر او بار دیگر بگو نیست ید
تو دانا بصیری خدایی تو آری خدا
بیاموز عدالت تو انسان به جانا تو شاه
ندارد نفر دست و باشد جزا
بریدن به پا و عَدالت همه مال شاه
چه آموزگاری بدارد نسان
خدا بود و دنیا چنین شد فغان
چه گویم قلم عاجز از مدعا
بریدند و خون جاری از جان جانان پا
نفهمی تو رنج و بگویی زِ گنج
زِ تفسیر قرآن و رحمت زِ ننگ
چگونه به چامه سرودن به رنج
از آن درد و خون عذابان ننگ
چه خواهی بدانی سرانجام راه
به معلول قاتل به معلول شاه
خدا بود و حکمت عدالت خدا
بدینسان بسازد نفر چون هزاری شما
دگربار پدر بود و تکرار کار
به تکرار جبار الضار دار
چه دارد به سر او تو گو با خدا
عَدالت بدیدا به دلهای شاه
نخواهد خدا ترک این فعل بد
بریدن بریده همه ذهن ید
سرانجام آن را بخوان او به حصران ابد
به زودی بریدند سرش را مثال تو ید
هر آنکس بگفتا شکنجه به یاد خدا
تو دان آن خدا و تو خوان تا ته قصه را
خدا پیش در کیش در فکرها
یکی آن خدا صد به اشکال راه
خدا زشتی و کشتن از مرگ بود
بدوری نفس راه آن مکر بود
زدودن چنین خالق و زشت شاه
رهایی برون از دل از سینهها