در اتاقی او دل زندان به حصرا هست پست
دست و پایش بسته ناشد لیک قلبش دست بست
او به زندان برده و او را کند آن برده پست
بردهداری را نوین او ساخته در راه هست
در اتاقی پاک و شاهانه به او منزل زِ شاه
شاه واری زندگی را او گذر در کوله راه
زندگی را با نهایت از فراغت برد پیش
شاه شاهان است او در این سرا و خانه خویش
همچو تن او آن مَلائک بود او را مِلک داشت
صاحب این مِلک بود شاه را در فکر داشت
دختری زن گشته و لیکن همو آن پادشاه است
او مَلک بر مِلک و او را شاه او را پادشاه است
صاحبان بر این قفس بر او نشاند راهدار
راه را ترسیم و او بر اینچنین راهی و شاه است
جان او در ثروت و جایش بزرگ و او خدا است
لیک قلب و روح او زندانی آری او خدا است
روزهای پیشتر را پیش خود بر خانه برد
دورترها زان که بیدار و چنین در لانه مرد
دور او حرف زیادی او که زیبا یار بود
چشم زیبا و قشنگی جان او افسار بود
لمس تن را بر جهان تنهای بسیار است نود
آرزو بر جمع انسان بود بر مردان دور
او به میدان آمده جمع درازی پیش رو
پیش رویش در دل خاک است و این افسانه گو
صدهزاری عاشق و با دل به رویش پیش بود
ذرهای صحبت به او آن آرزوی بیش بود
دختر زیبای این شهر شمالی دور راه
دور او صد زشتی و حرف کثیفی بیش بود
گفته باید پیش رفتن باید از آن خان شدن
باید این دنیا به قصری بر بدل اذعان شدن
بایدا در پیشرفتِ این تنت عارض شوی
باید آن دنیا بسازی و بر آن فارغ شوی
هر چه میخواهی زِ نعمات جهان بر پیش رو
هر چه بر دل آرزو داری بدان از آن او
لیکن از تن از خودت باید گذر داری و راه
این همه زیباییات را دیده باشد دور شاه
باید از میدان گذر داری و جانت را بدید
با لباس تازهای جانت به جانت راه دید
تو در این دار مکافات جهان تن خستهای
ارزشت والاتر از اینسان بدان آهستهای
باید این راه طویلان را گذر داری و پیش
بر جهان هر چه تو خواهی آرزو و نعم بیش
گر چنین خواهی بیا در دور آن شهرانِ زور
تا تنت را با لباسی گوهر و انسان کور
تو به تنهایی به پیش و آن دگر را شاد کرد
جنس اینان را فروش و نعم دنیا مال کرد
کارت آنقدر ساده و آرام دور از هر خطر
پوشش و راه و همین بیش است آری در اثر
اینچنین بشنید و دل پرواز در این خواب کرد
جستن هر آرزو را بر دلش احضار کرد
پیش رفت و دور از شهر خود و در دور شهر
پیش رفت و آرزو سازد به دنیا واقع درد
روز اول آن صدا را او شنید و پیش رفت
جامهای بر تن برای شیخها و نیش رفت
او به پاس این همه زیبایی و در پول بود
هر چه میخواهد برای جان او مجبور بود
لیک این راه طویل زشتی از آن شاه بود
در سرآغازش چنین و پیشترها راه بود
گفت یک تن عاشق جانت شده او آرزو
لمس تن از تو برایش جان و دل از تار و پو
سر به پایت را طلا دارد اگر این کار کرد
لمس جانت سازد و آن قلعه را اصرار کرد
او شنید و جان و دل در ترس و آری بیش بود
بر تن و جانش نگاهی و به فکر خویش بود
زشتیِ آن دیوها را دید اینسان شیخها
شیخ زشتی و به شهوت لانهها و نیشها
جام دنیا را به عوریِ تن و در خواب دید
روی تخت و باکره کشتن در آن انکار زید
در همین افکار و در بستان اتاق و باز بود
مردک زشتی به روی پیش او در کار بود
خود تکان داد و از آن دوری گزید و لیک دور
دورترها صد نفر در پیش او تقدیر بود
او زمین انداخته جان و تنش را او درید
ضجههای اشک او را آن خدا هم میشنید
دست زشتی بر دلش لمس تنش بر درد بود
دختر ترسان شمالی اینچنین در زجر بود
باکره تن در پیاش آن شیخ زشتی زشت بود
زشتتر از هر تنی زشتی او تن خشت بود
کشت جانش خون درید و او به دنیا دید نور
نور هایل از میان آن به زشتی دست دور
ضجه زد فریاد کرد و هیچ تن آن را شنید
آن خدا در خواب خود خواب قشنگی را که دید
بعد از آن در آن اتاق قصرواران بیش بود
هر چه از نعمات دنیا خواست آری پیش بود
پرکشیدن جان او پرواز میخواهد به مرگ
مرگ او را پیش میخواند ولیکن ترس درد
ترس این مردن همه جانش به خود در ترس کرد
قدرت مرگ و بریدن جان او را لمس کرد
پیش خواندش گفت باید هر شبی این مکر باز
بار دیگر سوختن جان و تنی ای وای باز
هر شبآری شیخ زشتی در پی آن دیگری است
روز اول در عذاب و روز دیگر جان کیست
باز یکتا دیگری آن زشتتر از زشت پیش
جان او را میدرید و مرگها در کار دید
زخم این زشتی به جانش او کبود و درد بود
جان دختر زن به زن مردن از آن زجر بود
شب به هنگامی که در پیش و برایش درد بود
مرگ را این زندگی بهر و برایش رنج بود
قصر در پیشش به روی تاج و تختش راه بود
شاه بود و هر چه میخواهد به رویش ماه بود
رو به آن دیوار و او صدها به جان اظهار کرد
مرگ خود خواهد ولیکن ترس را انکار کرد
باز هم هر شب به صبح و صبح را آن نیش بود
نیش درد آن شب و دیرین برایش پیش بود
کشت خود را لیک جانش زنده بر دنیای بود
روح و دل در مرگ و تن اسباب آن تن شاه بود
بردهداری در جهان از نو برای مرگ بود
این تجارت از پی زشتی برای درد بود
از یکی صد دختر و صدها هزاران باز درد
در چنین رنج و در این مردارها در کام مرگ
تن سیاه و حلقه در گوشش به جانش داغ بود
بردگانی از دل فقر و به زوری زار بود