شهلا وقتی که پانزده سال داشت به خانهی شوهر رفته بود، از آن زمانی که هنوز چیزی از زندگی نمیدانست و هنوز درگیر بازیهای کودکانه و دوران خوش آن روزها بود بساط عروسی را در برابر دید
در خانوادهی سنتی به دنیا آمده بود و طبق سنت آنها عادت داشتند که دختر را در سنین پایین شوهر دهند و از یک سنی که میگذشت دختر را ترشیده خطاب میکردند و هزاران حرف و حدیث پشت سرش به راه میافتاد، خانوادهی شهلا که در این شهر محترم بودند و ترس از این حرفها داشتند دخترشان را در همان پانزدهسالگی به اولین خواستگار شوهر دادند.
آدم موجهی به نظر میآمد، هم فرزند یکی از خانوادههای اصیل شهر بود و هم ثروتمند، اما تفاوت سنی بینشان زیاد بود که البته آن هم برای پدر شهلا ملاک نبود و آن دو به عقد هم در آمدند
و شهلا که یک مرتبه از دنیای سادگی و کودکی چشم به خانهی شوهر باز کرد و شبی که هیچوقت دوست نداشت حتی به آن فکر کند و خاطرهاش او را به وحشت میانداخت،
حاصل این زندگی مشترک یک پسر بود به نام سعید هر چند که قبل از آن هم دو پسر دیگر به دنیا آورد اما عمرشان به دنیا نبود و با تجهیزات پزشکی آن روزها خیلی راحت بچهها تلف میشدند و سرآخر وجود او زندگی را برای شهلا تغییر داد
وقتی برای اولین بار به چشمانش نگاه کرد، وقتی برای اولین بار او را در آغوش گرفت و به دستانش دست زد، تمام خاطرات تلخ زندگی گذشتهاش را از خاطر برد، آن همه تحقیر و کتکهایی که از شوهر میخورد،
شوهرش مرد عصبی بود به سرعت از کوره در میرفت و سر هر مشکل و معضل بزرگ و کوچک او را زیر مشت و لگد میگرفت و بیشتر اوقات از کردهاش پشیمان و از شهلا عذرخواهی میکرد، اما درد و آن حس وحشت همیشه همراه شهلا بود و هیچگاه نتوانست آنها را تسکین دهد و هماره در این درد زندگی میگذراند
اما حالا دنیای شهلا تغییر کرده بود، حالا سعید را داشت تا ساعتها او را در آغوش بگیرد و بوسهبارانش کند و زندگی تلخ گذشته را با در کنار او بودن به دست فراموشی بسپارد
خانهی پدر هم دست کمی از آنجا برایش نداشت، اما تحملش به مراتب سادهتر از خانهی شوهر بود، با تمام سختیها زندگی را به پیش میبرد و حالا بیشتر زمانش را با سعید سپری میکرد، به خاطر آورد روزی که سر صبحانه و غذا دادن به سعید و اینکه ناز او را میخرید تا لقمهای به دهان بگذارد و سعید رندانه در میان بیست لقمهی مادر باز هم انتخابی نمیکرد چگونه اعصاب شوهرش خراب شد و چه کتک مفصلی از او را به جان خرید
ولی در همان زمان هم سعید بود که مادر را بغل کرد و اشکهایش را پاک کرد و ساعتها کنارش نشست و مونس و غمخوارش شد،
زندگی آنها با اتفاقی رنگ و بوی تازه گرفت، آن روز که دوان دوان یکی از همسایهها خبر تصادف همسرش را به شهلا داد، دل در دلش نبود، با تمام ناملایمات و بدخلقیهای شوهرش او را دوست داشت و شاید وابستهاش بود، اما طول و عرض این فکرها زمانی نکشید و همسرش در بیمارستان فوت کرد و شهلا و سعید را در جهان تنها گذاشت و این شروع بدبختیها و در به دریهای آنان بود،
خانوادهی شهلا به او فشار میآوردند که ازدواج کند، یک زن جوان و شوهر مرده چگونه میخواهد در این شهر بیدر و پیکر زندگی کند و خانوادهی شوهرش هم لقمهی تازه برای او گرفته و میخواستند برادر همسر را به خواستگاری او بفرستند تا عروسشان، بیوهی پسر بزرگشان، از خانواده بیرون نرود
همهی اینها دست به دست هم داد تا شهلا، شبانه از شهر و زادگاهش بیرون برود و دست پدر ناتنی بر سر پسرش نماند، به شهری دیگری رفت و با هر سختی و تلاشی که شده زندگی خوبی برای خود و پسرش ساخت و این شروع زندگیِ سخت و طاقتفرسای او بود.
زندگی در زیر پلهای نمور و تاریک با کمترین وسایل رفاهی و کار کردن در کارخانهها برای جستن لقمهای نان شروع شد و به درازایی در زندگی شهلا هر روز به خانهی مردم رفت و با تمام توان کار کرد، نانی به دست آورد و اینگونه با رشادتها فرزند به دندان گرفته و بزرگ میکرد، شهلا زیبا بود و خواستگاران بسیار داشت که با اشارتی میتوانست زندگیِ مرفهی داشته باشد، حال فرای آنها که شرط ازدواجشان نبودن سعید بود بسیاری هم بودند که حاضر به سرپرستیِ سعید میشدند، اما حرف شهلا یکی بود و حاضر نبود فرزندش زیر دست ناپدری بزرگ شود.
با هر سختی که شده سعید را از آب و گل در آورده و از او پسری بالغ، رشید، کاری و مهربان ساخت، حالا دیگر تمام تلاشهای مادر به فرجام رسیده و پسرش بزرگ شده او قدردان مادر است و هر چه در توان دارد میبندد تا مادر در رفاه زندگی کند و شاید بزرگترین خواستههایش رفاه مادر است و ادای دِین به این سنبل وفاداری و پشتکار
اما دل سعید عاشق شده، چند صباحی است که زنی دل و دین او را برده و تمام فکر و حرفهای او شده است، هنوز رویش نشده تا دربارهی این موضوع با مادر حرف بزند اما بیشتر وقتش را با او، رعنا میگذراند
هرگاه و بیگاه در پی راهی میگردد تا با او باشد،
رعنا زنی است سیوچندساله که از سعید بیش از ده سال بزرگتر است، ظاهری معمول دارد اما اگر کسی به او خیره شود و زمان زیادی صرف کند شاید از نظرش او زیبا به نظر آید،
دختری که یکبار ازدواج کرده در روزگارانی پیشتر اما خیلی کم و سن سال نبود، تقریباً هم سن و سال همین حالاهای سعید بود که دل به پسری همسنوسال خود داد و ثمرهی این زندگی دختری زیبا با موهای فر و چشمان درشت مشکی بود، زندگی که هیچ فرجامی نداشت، با آنکه شروعش پر از هیجان و شور بود اما این شور و آتش برخاسته از میان خارها بود، زود مشتعل میشد و زود هم خاکستر
هر روز که میگذشت، رعنا بیشتر فکر میکرد که همسرش او را درک نمیکند، همسرش که نه دست به زن داشت و نه جر و بحث میکرد و شاید خیلی آرام و زیادی کم حرف بود و رعنایی که عشق و زندگی را در وجود مردهای دیگر میدید، وقتی به میهمانی میرفت، وقتی شور و حرارت مردی را میدید که چگونه در جمع حرف میزند و همگان را تحت تأثیر قرار میدهد، شور زندگی میگرفت و دوست داشت چنین همسری داشته باشد و این فکرها سرانجام او را به عمل رساند و برای خود کسی را جست که پر شور و حرارت باشد و به قول خودش او را بهتر درک کند و با همین فکر و ایده دخترش را در کنار همسر تنها گذاشت و وارد دنیای نادیدهها شد
در ازای آن رابطهی پر شور هم زیاد اصرار و دوامی نبود،
هر از چند گاهی در پی جستن شخص تازهای بر میآمد، شاید مردی در لحظه برایش جذاب و بعد از چند روز غیر قابل تحمل میشد و در این راه هیچ خط قرمزی برای خویش متصور نبود
اگر زن داشت، اگر بچه داشت، برایش ذرهای اهمیت پیدا نمیکرد و این دور باطل پیش میرفت تا روزی که سعید را دید،
پسری جذاب و سر زنده و بشاش، بند دلش پاره شد و این بار همه چیز و حرارت دنیا را در وجود سعید جست و برای به دست آوردنش دست و پا زد و حال دل و دین او را هم ربوده بود
حال که سعید داشت بند کفشهایش را میبست، از دور چهرهی زنی را دید که هیچگاه زندگی نکرده و همتای او عاشقی نکرده است تا او عاشقی کند،
چقدر چهرهاش زیبا بود، از تمام دنیا زیباتر، از تمام عشقها گواراتر و از همهی کائنات قابل وصولتر،
کفش را کامل بست و پیش رفت و در حالی که شهلا رو در رویش ایستاده بود بوسهای بر دستانش زد و آرام به راهش رهسپار شد.