پسر زاده شد در سرای عرب
و مادر پدر هر دو خان عرب
از آن قوم دارد به خود احترام
پسر نام او باشد آن سیروان
بگویم برایت از آنها دیار
از آن خاک و صحرا و گرما و غار
بگویم از آنان از این خانوار
پدر شیخ و ملاک و آن شاهدار
بدارد چه بسیار زنها کنیز
و ایران به ملا محبت گریز
مثال دگر او خدایان هار
پر از ظلم و آز و همین افتخار
بگویم از آن مادر سیروان
و بازیچه دست خدا مرد خان
زمانی که او چهارده سال داشت
اسیر خدا ملک و زشتی است کاش
مثال یکی برده او بر خدا
که دنیا از آن مرد دین است شاه
بیامد همین نوجوان و به بند
چه دارد بر او تیغ و خشم و گزند
گذر سالیان عادت احوال او
اسارت چه نزدیک چو آن تار مو
چه چیز بدتر از مرگ انسان شما
خدا حربه عادت اسارت خدا
بیامد به میدان همین سیروان
از این بردهداری خداوند خان
پدر را شناسان و شیخ زهار
پر از آز و ثروت خدایان رجال
ندید او چه بسیار این سیروان
پر از کار و بار است شیخ زمان
نگو کار و نامش تو جنگار پاک
که توهین شود کارگر مال پاک
پسر بود و آن مادر داغدار
که تن سر به عادت خداوند خار
چه گویم از این زن برای شما
که دیندار و عاشق محمد خدا
ببیند همه مهر را او خدا
خدا مهربان است و احمد به شاه
خلاصه پسر پیش مادر شنید
زِ مهر و خداوند و دین و سپید
که هر دم دلش تیره و تار بود
محبت خدا چاره بر کار بود
سؤالی زِ مادر کند این پسر
چرا پس چنین است اینسان پدر
بگوید بر او آن خدا ناشناس
که مبدأ زِ هر ظلم و بر عام و خاص
بگوید پسر مادرم پس چرا
نماز و به روزه همیشه است راه
بگوید بر او این تملق از او است
خدای و جهنم اسارت از او است
سپس دارد او صدهزاران سؤال
که مادر ندارد به پاسخ کمال
بر او گوید آری دمادم خدا
محبت خدا است و مهرم خدا است
پسر با چنین وصف حال از خدا
گذر کرده دنیا و برنا چو ما
بدید او چه بسیار ظلم و عذاب
ولیکن به خواب و نه بیدار خواب
گذر کرده روز از پی روزگار
بدیدا به صحنه در آن کارزار
به میدان شهر دید مردان ستبر
که نامش به جلاد و آذین تبر
بگویند چنین مرد و زنهای شهر
سری را بریدن به تیغ و تبر
یکی آمده شرح این داستان
بخواند همو درد و قرآن فغان
پس از خواندن سوره و آیهها
چنین او بگوید به انسان شما
که امروز سر را بریدن زِ مرد
وظیفه به ما است و انسان و درد
تو دانی چه گفته همین کفر گو
که توهین به الله کرده همو
بگوید به ما او از آیین نو
بگو اینچنین مرگ از آن تو
بدید این پسر مردمان را خدا
صدای آمد آری چنین از خدا
بکش کافران را تو دیندار ما
بگو لا الله به الا خدا
شنید او صدای بلند مردمان
که گوید بزرگ است و الله خان
به ناگه بیامد زمین تیغ روی
سر از تن جدا شد پسر دور گوی
فرو ریخت بنایی به نام خدا
که مادر شده خالق آن خدا
بگفت او چنین مادرم پس چرا
بریدند سر کافران را خدا
چه کرده مگر او خدایا چرا
مگر خالقان سر برد خلق را
پر از صد سؤال و سخن مادرم
بگو تو به ما حکمتش خواهرم
بگفت او که حکمت از آن خدا است
تو و من همه بنده مال خدا است
بگفت او سخنهای بر سیروان
که قانع نشد او از آنان از آن
بگفتا شنیدم هزاران سخن
بخوانم من اینبار حتی به کم
بدانم چه باشد خداوند ما
که الله و اسلام و آیین خدا
نشید این عرب بار دیگر نفر
بخواند کلام خداوند و بر
نخستش برفت سوی قرآن خدا
که خوانده چه بسیار و تنها رها
بخواند او حدیث صحیح و کلام
خدایان زمینی محمد سلام
بخواند و دلش پر زِ افسوس آه
کجا رفته آری به فکر است راه
بداند از آن سالیان قدیم
محمد شبیه پدر شیخ دین
به دیوار بر سر خرابیده شد
که خشتش خدا بود و مالک به دُر
پر از آه و اندوه باشد پسر
شکسته تنش بال و ایمان و پر
گذر کرد زمانی به مرد عرب
شناسد خدایان خدای غضب
دگر مثل سابق نه اندوه و آه
شده پر زِ نفرت خدایان و شاه
پر از فکر و ایده برای بشر
که بیدارگر باشد آری پسر
به خود گوید آری چه باید کنم
خدا را از آن پرده بیرون کنم
که اینان بدانند آن کیست او
هم الله نزدیک چون تار مو
چه گویم بر آنان بر انسان خدا
که بیدار باشند از این خواب راه
رسالت زِ من باش بیدار کس
بسازیم لشگر رهایی است بس
نخستش بگویم بر انسان خدا
که بیدار از خواب غفلت زِ شاه
بیامد به میدان و آن سیروان
محبت بیاموزد از جان به جان
نشست او کنار یه تن مرد پیر
برایش بگفتا چنین مرگ و میر
تو دیدی به چشم سر بریدن پدر
چه احساس از مرگ و رنج نفر
همان پیر گفت من پر افسوس و آه
برایش دعا میکنم نزد شاه
تو تانی بریدن سر از تن جدا
چنین باشی ای پیر دانای راه
نه اینان نتانم نگو اینچنین
که این کار ما نیست ای وای کین
پسر پیر گفتا به صدها سخن
سخن آمد اینجا و نقل است غم
چرا پس خدا میبرد سر نفر
به اندازهی ما نبود مهر بر
پر از خشم پیر و نگاهی به مرد
نگو اینچنین کفر ای دورهگرد
نخستش خدا دست او نیست راه
سخن گفت و حکم خدا بود شاه
خداوند دانا سر کافران
زِ ناکار و ظالم سرش را فغان
بریده که دیگر نه از زشت راه
نباشد به زشتی نه آن زشت جاه
نگو اینچنین تو به ما کفرگو
همه یک صدا لعن و نفرت بر او
شنیدن صدایش مسلمان خدا
گرفتن و جرمش به کفر است آه
بدادند تنش را هزاران عذاب
به شلاق و تیغ و شکنجه به داغ
پسر گفت چه گویم بر انسان خدا
بگویید و گویم همان را خدا
بگفتن بگو اشتباه بود رای
تو ما را ببخشا تو خالق تو شاه
چه گفتم چه بوده در این اشتباه
بگفتم خدا ظلم و ظالم خدا
ببین حال من را تو انسان بشر
چه باشد جز اثبات حرف پسر
شنیدند سخن را خدایان خدا
بریدند سر این عرب را رها
همان پیر دید و به خود آمد آن
سخنها بگفت و محبت تو جان
عربزاده بود و عرب خوی بود
رها دل محبت دل و گوی بود
چه بسیار باشد چو آن سیروان
نه تنها عرب پر زِ قوم و جهان
که طغیان نباشد زِ خون از نژاد
یه انسان بیدار باشد زِ خواب