در گرمای جانفرسای تابستان به دوش میکشید بار گرانی را و با تمام دردها و رنجها به پیش میرفت که کمی دورتر از او دوپایی حاکمانِ به او چشم دوخته بود، نگاهش را به اندام دردمند او دوخته بود و در انتظار رساندن بار به فرسنگها دورتر فکر و چشم دوخته بود،
چهار دست و پای لاغر بر زمین با سمهای مستهلک اندام لاغر و نحیف او را به خویش میکشید، چشمهایی دردمند با مژگانی برافراشته که رنج تمام دوران را برون میداد، گوشهایش بلند و کشیده بود، آنقدر بلند که این بارزهی چهرهاش شده بود، گهگاه گوشها را به دو سو تکان میداد تا از گرمای طاقتفرسا بر جانش کم کند، با این اندام نحیف و لاغر که به واسطهی سالهای دراز کارکردن و بیگاری کشیدن ترسیم شده بود باری بر دوش میکشید چند برابر جثهی خودش،
آدمی بر آن شده بود تا هر چه به دست آورده است را بار این دردمند چهارپا کند، میخواست همهی آذوقهای که کسب کرده بود را به دوش این الاغ تکیده به چند فرسخی دورتر ببرد تا با فروشش هزینههای جاری زندگی را از پیش بردارد و زندگانی را سپری کند، از این رو بود که در آن آخرین لحظه با آنکه میدید الاغ نمیتواند تعادل خود را حفظ کند، باز هم چندی دیگر از بارها به دوشش گذاشت تا چیزی نماند و همهی آذوقه را به سرمنزل مقصود برساند،
هوا گرم و جان فرسا بود به طوری که دوپا، بی بار نمیتوانست تعادل خود را حفظ کند، گاه میلغزید، گاه چشمانش سیاهی میرفت و گاه در شرف افتادن میرسید و در میان همهی این گرما تمام نا خوشی و نا همواریهای جاده الاغ دردمند با هر ضرب و زور که بود باید بار را به مقصد میرساند،
راه میرفت، گامها را افتان و خیزان برمیداشت، با دقت بسیار همهی تلاش را بر اندامهایش جمع میکرد تا مبادا ناگاه به زمین افتد، آخر تجربهاش را داشت و دوپایی که کمی دورتر گهگاه با بلند کردن شلاق بر آسمان و آوردن صدای تازیانه او را به این خاطرات میکشاند،
به یاد دورترها میافتاد آنجا که شلاق تن رنجورش را خونین و زخمدار میکرد، آنجا که در پاسخ افتادن و به زمین ریختن اجناس همهی بدنش میهمان شلاق میشد و در تب و درد میسوخت، صدای شلاق را میشنید و خویش را بیشتر جمع و جور میکرد، گاه دهانش خشک میشد، توان برآمدن نفس هم از جانش گرفته میشد، میخواست تا جرعهای آب بنوشد، آرام بنشیند و ذرهای استراحت بکند، اما دوپا کمی دورتر از او ایستاده بود و هیچگاه به او چنین اجازهای را نمیداد،
هنوز مسافتی را طی نکرده بودند، هنوز تا رسیدن به مکان موعود مسافت بسیاری راه در پیش بود و نمیتوانست چنین اجازهای دهد، پس الاغ آرام خود را به پیش میبرد، آب دهانش را قورت میداد تا ذرهای از عطشش کم شود، صدای شلاق را به یاد میآورد و خود را به پیش میبرد تا نکند ضربههای آتشین آن جانش را لمس کند، تنپوش دردناک شلاق هر روز چندی بر تنش مینشست و از آتش دردش میسوخت اما اینبار نمیخواست این درد را میهمان جانش کند، پس دوباره عزم را جزم کرد و به پیش رفت
راه پر سنگلاخی بود، کوههایی که راه باریکی برای رد شدن داشت و دقیقاً پشت این کوه و این راه پر سنگلاخ مکان موعود در پیش بود، دفعات بسیار بارها را تا آنجا برده بود و میدانست دقیقاً چه قدر راه است، میدانست کجا آب خواهد خورد و میدانست چه وقت استراحت خواهد کرد، اما اینبار بارها بیشتر از دفعههای پیش بود و توان را از کف میداد، نمیتوانست خویشتن را مهار کند، گاه به این سو کج میشد و گاه به سوی دیگر در حال افتادن بود و دوپا با دیدن این تکانهای یکباره شلاق را بالا میبرد و صدایش را بیرون میداد، میدانست که اگر ضربهای به جان او فرود آورد احتمال افتادنش بیشتر خواهد شد پس از این رو پیامد چنین قماری را قبول نمیکرد، تنها به غرش صدایش اکتفا میکرد،
چند بار در دل گفت، عجب الاغ نفهمی است، حتی توان بردن این بار را هم ندارد پس چه ارزشی در تو مانده است که بروز دهی، مدام بر دل به او دشنام میداد و میخواست تا میتوانست ضربهای به شلاق او را میهمان کند، بعد سریع با خود عهد میکرد که امروز حتماً بعد از تخلیه بارها شلاق مفصلی به او خواهد زد و باز چندی بعد از خاطرش میرفت و الاغ باز هم صبورانه بار را به دوش میکشید و کوه را پشت سر میگذاشت
سنگینی با هر دقیقه افزون میشد، گاهی با خود فکر میکرد که در طول مسیر باز هم بر بار افزودهاند، آنگاه که حواسش نبوده است دوپا بر بار افزوده تا بیشتر به پیش برند، بر این موضوع مطمئن بود و هیچ جای شکی بر دل نداشت، آخر در ابتدای راه که تا این حد احساس درد بر اندامش نداشت تا این حد که سنگینی را احساس نکرده بود، چگونه تا این حد وزن بار زیاد شده است،
آری حتماً بر آن افزودهاند، افزوده تا حال که من بار را میبرم بیشتر از آن اندازهی همیشگی ببرم و باز لب بر سخن نگشایم
گفت و باز به پیش رفت، نزدیکی آب را حس کرد، دانست که چندی بعد میتواند جرعهای آب بنوشد، آنجا محل میعادگاه همیشگیشان بود، میدانست که هر بار در بردن مسیر بر این راه که راه همیشگی آنها است هر وقت به این نقطه میرسیدند، میتوانست آبی بنوشد و ذرهای استراحت کند تا دوباره بار را به پیش ببرند، با خود نفس آسودهای کشید و به خود دلداری داد که چند گام دیگر مساوی است با لحظهای نجات و آرامش
آب با شدت بر زمین میریخت و هوا گرم را در مینوردید،
با دیدنش با شتاب میخواستی بیهوا به قلب آب سرد در گرمای وحشیانهی تابستان بگریزی و ساعتها به قلبش منزل کنی، آب از دل کوهی میتراوید و سرمای زمستان به راه داشت، در میان گرمای جانسوز تابستان لحظهای از زمستان آونگ تازهای خواهد داد تا بنوازند و بسازند قطعهای را برای آرام بودن و آرام زیستن
آب آمد و دریا کرد، آب سرما داد و برپا کرد اما آدمی پیش رفت و بر آن نماند که بار بسیار بود، نمیتوانست بایستد، اینبار بیشتر از هر بار بر جان او ریخته بود، او را بارکش جهانش ساخته بود، به استثمارش رانده بود و نمیتوانست بار را خالی کند او را بنشاند و میدانست این نشستن برخاستن دیر خواهد داشت و جماعتی که منتظر رسیدن بار بر دوش الاغ ماندهاند، پس الاغ را پی کرد،
سایه بر پیشانی الاغ نشسته بود برای چندی آفتاب و سوختنش را از جان دور دید، آب میوزید، مینواخت لابه میکرد و او را به پیش میخواند، زبان خشک شده بر کام را برون داد، تشنه بود، ذرهای آب میخواست و هیچ برایش نبود، هیچ نبود باز باید که به پیش میرفت، به سوی آب گام برداشت، مستانه برایش میخواند،
میخواند و به او میگفت اینجا سرای تو است، باید به پیش روی، ذرهای آرام بمانی استراحت کنی و از من بنوشی و سیراب شوی، پس الاغ به پیش رفت و به آب نزدیک شد، دو پا او را دید به سوی آب رفته و راه را کج کرده است،
شلاق را هوا کرد چند ضربهای بر آسمان کوفت تا الاغ را به صدایش بر جای بنشاند، اما صدای شلاق آواز خنیاگران بود، به گوشش نغمه کردند و ترانه سرودند، او پیش رفت و آب هر بار نامش را خواند،
ای دردکش دوران، ای مرثیه سرای میهمانها، ای بارکش انسانها به پیش آی جرعهای از من بنوش که شاید رهاییات در همین نوشیدن بود،
دو پا دیوانه شده بود، هر چه با شلاق بر آسمان کوفت تا به صدایش او را در خویش بنشاند نتوانست و سراسیمه دو دل بود آیا باید به او شلاق زد؟
اگر زدم و او بر زمین افتاد چه؟
اگر تعادلش را از دست داد چه؟
در همین حال و هوا بود که به خود گفت:
بگذار ذرهای آب بنوشد تا بعد از آن به راه شویم، در میان گفتن فریاد کشید نه هرگز این آب خوردن به منزلهی نشستن است، به منزلهی دورماندن است، به معنای دیر رسیدن است و فراتر از همهی اینها به معنای سرپیچی است،
فرمان یکتا است و در پیش است چه کس توان در برابر ماندنش خواهد داشت،
در خویش فریاد زد و شلاق را بر آسمان برد
در حالی که آب زمزمه میکرد و بر او میخواند که این لحظهای در امان ماندن است، پشتش سوخت و آتش گرفت، آب به سرعت لالا کرد
هیچ نیست بیا و آرام نمان، بیا و حرکت کن، آمدهاند تا دست و پایت را به بند کشند، آمدهاند تا تو را از بودن و آزاد ماندن برهانند در خویش نمان و حرکت کن،
دوباره تنش سوخت و آتش گرفت، باز آب ندا داد فریاد زد و برایش خواند اما جانش میسوخت و در آتشش به خاکستر مینشست
دوپا دیوانه شده بود، چند ضربه به تن رنجور الاغ زده بود، حتی پشتش را خونی هم کرده بود اما الاغ باز نمیایستاد و به پیش میرفت، گویی طلسم شده بود، چشمانش هیچ جز آب در برابر نمیدید و باز به پیش میرفت، دیوانهوار دوباره شلاق را بر آسمان برد و چند ضربهی دیگر کوفت و با همهی قدرت پاسخ به نافرمانی را داد
داد و آتش گرفت همهجا را سوزاند و در آتش مجازات شد آنکس که از فرمان یکتایان عدول کرده بود، اما با هر آنچه مجازات کردند یاغی به پیش بود، اوای را میشنید، اوای رهایی بود او را به خویش میخواند، میخواند از همهی گذشتهاش برایش گفته بود، تمام سالیان پیشتر را برایش نشان داده بود، از دیرترها گفت، از آنجا که چگونه هر بار همهچیز را به دوشش نهادند و به پیش بردندش،
در میان تابستان و به سرمای زمستان به اندرون برف و در دل بارانها، به شلاق آتشین و به ضربههای دیوانگان، به دوشش نشستند، گوشش را کشیدند، آتش به جانش زدند، تنش را داغ کردند، هر بار ضربهای مهمانش شد و هر بار درد کشید، مزد همهی فداکاریهایش همهی بودنهایش، همه مدد رساندنهایش چه شد؟
آری کار کرد و هر چه به دوشش نهادند را به پیش برد تا سرآخر او را باز هم به درد میهمان کنند، باز هم در رنج لانه دهند، غذا نباشد، یکبار که از دستور تمرد کرد، سه روز غذا نبود، باری که باری را به زمین افکند، چند روز غذا نبود، باری که لگدی از سر دردهایش که به جانش دادند زد روزی آب نبود و به طول همهی دوران به رنج خانه کرد و حال آب فرایش میخواند،
دوپا دیوانه شده بود تاب آرام کردنش نداشت و مرتب ضربه میزد و الاغ پیش رفت و سر بر آب فرو کرد،
فرو داد و از مایهی حیات نوشید، جانش را شست از هر چه درد و رنج، از زخمهای تمام این سالیان، از بردگیها، از اسارت و بیگاری کشیدنها، از همهی دردها و مصیبتها، از استثمار همجانانش، از رنجهای همسالانش، همه را به آب سرد جهان شست و آرام زخمهایش از خون بی رنگ شدند،
نوشید، هر بار بیشتر نوشید تا ذرهای از خاطر ببرد، همهی زشتیها را از یاد ببرد، مینوشید و باز آرام میشد و دوپا که دیوانه شده بود این تمرد سخت به جانش گران میآمد، بعد از آنکه الاغ آبش را خورد باز شلاق را بلند کرد و بر آسمان ضربه زد تا او برخیزد و به پیش رود اما هیچ افاقه نکرد باز شلاق چرخاند، چرخاند و اینبار ضربه زد، به جانش کوفت و باز هم افاقه نکرد، اما چندی نگذشت که الاغ به راه افتاد،
باز هم او را خوانده بودند، از دورترها کسی او را به خویش خوانده بود گفته بود بیا که من در همین نزدیکی در انتظار تو هستم، به او گفته بود باید برخیزی و به پیش راه من بر آیی که امروز نوبت آمدن تو است،
مرد دیوانه شده بود، ابتدا فکر کرد که به خاطر ضربههای شلاق و از درد آن برخاسته است اما بعد که راه کج شدهی الاغ را دید فهمید که او یاغی شده است، به جلوی راهش رفت، افسارش را به دست گرفت و کشید اما قدرت الاغ بیشتر بود، با ضربههایی به تنش خواست او را از راه در پیش رو برهاند که باز هم موفق نبود و هر چه از شلاق تا ضربه و ایستادن کرد به جان الاغ افاقه نکرد که نکرد و او به راه خویش پا چسباند و پیش رفت
از دور او را خواند و چشم را به راه بست و با بار به گرما با ضربهها و ایستادنها باز هم به پیش رفت تا به فرجامش دوستی را به نزدیک درهای دید،
او صدایش کرد، او هماره میخواندش، به آب و باران و باد گفته بود که من به تله افتادهام، به چنگ مرگ ماندهام و مرا دریابید
همه به آب روان گفتند تا او را فرا بخواند و حال در کنارش بود به سویش رفت و با همهجان خود را به او چسباند و با همهی توان او را به بیرون از دره کشید،
دوپا دیوانه شده بود، نگاهش به آن دو الاغ بود نمیدانست چه شده و چه باید بکند، به بارها فکر کرد، به بارهای بر دوش الاغ
گفت اگر بیفتند چه خواهد شد، دیوانه شده بود، شلاق را به دست گرفت و به سویشان با سرعت دوید بالا برد تا چنان ضربتی بزند که تمام فکرهای این مدت را از جان زخمی او باز پس گیرد اما یکباره یاد بارها خاطرش را مشوش ساخت
دانست که اگر ضربه بزند همهچیز بر فنا خواهد رفت، شلاق را انداخت و محو دو الاغ شد، چگونه همهی رنجها را به جان خرید و خویش را تا بدینجا رساند و حال با همهی توان در گرما و با تمام وزن بار در حال کمک دادن به هم جانش است،
نگاه و فکر به دور افکند و با همهی وجود به یاریشان شتافت، آنها را به سمت خود میکشید و الاغ گرمای دستانش را به جانش لمس کرد باز هم تلاش کرد و باز هم تلاش کردند و با خود چندی خواند و باد به تصدیقش وزید، آری این زمان برخاستن انسان است شاید او هم دوباره زاده شد، شاید او هم اینبار جان شد، شاید یکتا شدیم و ارزشها را بازخواندیم، برده نداشتیم همه برابر بودیم، عدالت حاکم شد و پردههای تزویر به کنار رفتند اینها را به خود خواند و گفت شاید به هم جانمان کمک دادیم و یک جان شدیم
باز خواند و باز بادها وزیدند به گرمای تابستان نسیم دادند و تن آنان را نوازش کردند که دوش به دوش هم به جانی مدد رساندند او را از درد رهاندند و مرگ را دور خواندند که والاتر از هر چیز آن بود که به جان هم همقسم به کنار هم بمانند،
همهاش رؤیا بود خواب بود وهم بود و انسان باز شلاق داشت، باز بارها را به دوش گذاشت یکبار الاغی را به بند کشید و دیگربار انسانی را، فردا چه کسی مشخص نبود و باز شلاق زد آسمان را درید و خون به زمین نشاند و فردا چه خواهد زد باز هم مشخص نبود، آنها نجات یافتند یا همه به دل کوه افتادند و دیگر نبودند مهم آن بود که فردا چه خواهند کرد و باز همهچیز به فردا زنده خواهد شد
به رؤیای پاک، هم جان شدن ایستاد و با هر چه در توان داشت جان را دریافت او را تیمار کرد، زخمهایش را بوسید و شلاق را سوزاند، دگر تازیانه نبود تیمار بود که به جانشان میکشید، اشک میریخت، ضجه میکرد، از هم نوعانش دگر هم نوع نداشت، همه همجان بودند و همه یکتا در اسمانی که از آن همه بود بر زمین که مال همه بود در هوای که از آن همه بود و در جهانی که همه بر آن آزاد بودند و این بار اگر سرود اگر نوشت و اگر خواند به زیبایی و عشق، آزادی و برابری که بر جهان بود خواند و نوشت و گفت که همه از آن ما به آیندهای نزدیک خواهد بود.