شیپورزنان، شیپور به دهان اعلام میکردند و طبلزنان بر طبلها مینواختند، صدای صور و شیپور از هرجایی شنیده میشد و قیامت خداوند برپای بود
فرشتگان و مقربان دوشادوش خدا ایستاده بودند و پروردگار بزرگ جهانیان بر تخت قدرتش میان آنها نشسته بود و یک به یک آدمیان را میخواست که قضاوت کند و اینچنین قضاوت آدمیان شروع شد و آنها را محاکمه کرد و جایگاه ابدیشان را مشخص کرد
سرآخر نوبت به فرزاد رسید، او را هم دست و پا بسته پیش بردند و در برابر خدا به خاک نشاندند و خدا اعلام کرد تو متهم به قتل و کشتار مؤمنان شدهای، تو جان بیشماری از آنان گرفتهای و به روی آنان آتش گشودهای و دینداران مرا به هلاکت رساندهای
فرزاد گیج و مبهوت ماند، حتی حرف هم نمیتوانست که بزند، آن قدر شوکه شده بود که قدرتی برای تکلم نداشته باشد،
به یاد زندگی گذشتهاش افتاد، فکر کرد، مگر من درس نمیدادم
مگر معلم نبودم؟
مگر وظیفهام چیز دیگری نبود، من که کاری در دنیا نکردم، این حرفها دگر چیست،
توقع هر قیامت و قضاوت دیگری را داشت جز این
اگر بارها و بارها و بارها به این صحن آورده میشد و با خود فکر میکرد هر جرمی برای خویش متصور میشد به جز قتل و کشتار، مگر تمام عمر به این فکر نکرد که آدمیان را بهتر کند؟
مگر به آنان درس دوستی نداد؟
حال این چه جرمی است که خداوند برای او متصور شده،
همانگونه که خاموش بود و در ذهنش بلوایی به پا بود خداوند فریاد زد:
بگو و از خود دفاع کن، این چه کاری بود، چگونه توانستی با خود و مؤمنان چنین کنی؟
فرزاد که توانی نداشت خاموش مانده بود و خداوند قادر، برزخ شد
ناگهان فرمان داد:
پخش کنید آن کارهای پیشین او را
و تصاویر در برابر همگان پخش شد و فرزاد، خویشتن دید که چگونه در دست تفنگ گرفته و میکشد، بمب به زمین میکارد و منفجر میشود و جان مؤمنان را میدرد
به تصویر خیره مانده بود، نفسش بالا و پایین نمیرفت و هیچ نمیتوانست که بگوید،
خدا باز هم فریاد زد:
دفاعت چیست؟
چه میگویی؟
صدای آرام فرزاد در میان هیاهوی آن جمع شنیده نشد که میگفت:
من کاری نکردهام، من بیگناهم
خداوند قادر فرمان داد تا جوارح و اعضای بدنش به سخن بیایند و در برابر خداوند قادر مطلق شهادت دهند
جوارح یک به یک سخن گفتند، دستانش به صدا در آمد و گفت و همگان شنیدند، از روزهایی که تفنگ در دست داشت، از روزهایی که بمب به زمین میکاشت
پاهایش شهادت داد، به کجاها رفته و جان چه مؤمنانی را گرفته است و چشمانش همان گفتارها را تأیید کرد و سرآخر زبانش صحه بر چنین حرفها گذاشت
فرزاد دیوانه شده بود، فریاد میزد و میگفت:
من بیگناهم و کاری نکردهام
پاهایم جز به راه تدریس آدمیان به پیش نرفته است و دستانم جز قلم چیزی به خود ندیده و چشمانم دیده هزاری ظلمها لیک خویشتن به این ظلمها دامن نزدهام و به طول تمام عمر با زبان از این زشتیها تبری جستهام، سعی کردم همگان را از این زشتیها به دور بنشانم و فریاد میزد که بیگناهم
لیک زبان چیز دیگری میگفت که خدا امر کرده بود و او باید هر آنچه خالق بخواهد بگوید که خالق قدرت مطلق است
همگان میشنیدند و بیشتر میدانستند که حق با خدا است،
حق با خدا نیست که خدا خویشتن حق است و هر چه خدا بخواهد و بداند پیش خواهد رفت و کسی یارای مقابله با او را نخواهد داشت، خدا اینگونه تصویر کرد و جماعتی دیدند و سرآخر، پروردگار بزرگ جهانیان حکم او را خواند و همگان از این عدالت بزرگ الهی هلهلهها کشیدند،
دارش زدند، سنگسارش کردند و به آتش جهنم سوزاندنش
تفاوتی هم نبود، او را به غل بستند، هیچ تن حرفهایش را نشنید و نتوانست حرف بگوید که زبان در اختیار خدای بزرگ بود و قدرت همه چیز و مالکش قادر مطلقی بود که هر چیز این جهان به اذن او است
همه فقط میشنیدند و باید که باور کنند که چه چیز در برابرشان است و نهایتش باورشان هم از آن خدا است
فرزاد به پیش بود، دستانش در بند و پاها به پابند، پیش میرفت، جوخهی داری در برابرش بود، هیچ تن فریادهایش را نشنید و به درازای سالیان هم نخواهد شنید، به درون میگفت و فریاد میزد و دلیل میآورد و مستندات روی میکرد
شاید فکرش تازه بازتر هم شده بود، طریقتی جسته تا خویشتن را برائت دهد لیک از دورزمانی پیشتر خداوند مهر به زبانش زد و دیدگان را به راهی برد که خویش خواست که ببینند و تا آخرین نفس فریاد زد، اما به درون و کسی برون را نشنید
میان دار حلقآویز تکان خورد و پروردگار سوزاند و آتش زد، میخهای داغ به اندامش فرو برد، او را کشت و دوباره زنده کرد
اما خاطرش از دو فرشتهی مقرب انسان نبود که هماره در کنار او بودند و حال آن دو در گوشهای از قلمروی خدا نشسته همانهایی که به طول عمر در کنار فرزاد و مراقب او بودند
بارها زندگیِ او را دوره کردند، به خاطر آوردند که همان مدرسه رفتنها بود و حرف زدنها بود و درس دادنها، همهشان از خوبیهای فرزاد بود و هیچ از گفتههای خدا در میانش نبود، لیک به مهری که خدا داده خاموش ماندند که همه خاموش نخواهند ماند
فرزاد سوخت و خاکستر شد لیک زبان به کامش سرآخر گشوده خواهد شد و فرشتگان به خویش خواهند آمد و جوارح پر شرم میشکنند این سکوت و این دروغ هزاران ساله را
و فرزاد و هزاران فرزاد، به این دنیا و آن دنیا، حقشان باز پس گرفته خواهد شد و دوباره فریاد خواهند زد، نه فقط برای خویشتن که برای تمام انسانها و آن صدا از دوردستها به گوش میرسد
چقدر زیبا و گوشنواز است که هر قدرت و زشتی را به زیر افکند، فریاد آزادی از دور شنیدنی است و این راه پایان ندارد، هرکس هزاری به خود خواهد رویاند و درس آزادگی به جهان خواهد آموخت
آزادی خیلی نزدیک است، به نزدیکی باورهای خویش