بنشسته تنی حلقه به گوش از تو به فرمان
آن تن تو خدایی و خودت بندهی یزدان
از او به تو امری و ولیامر شد انسان
هم امری و عامر به خداوند و خدایان
شک پرسش از این قادر مطلق شده عصیان
بیعقل و خرد مؤمن و ایمان به تو یزدان
شست او زِ تو عقل و نفس و مهر هم احساس
حالا تو مریدی و مراد رهبر و مولا است
چون آن نفر الله و به تخت و تو به فرمان
یزدان که ولیامر شد و بنده که انسان
تو مسخ به ملا و همو مسخ به یزدان
این باده حصر و طلب دین و خدایان
تو کور و کر آلوده جنون و تو خدایی
فاقد زِ نفس بودن و احساس رهایی
تو حلقه به گوش اشرفِ یزدان و خدایی
بین خود که تو سرباز به کشتار و بلایی
تو عبد و غلام و تو ببین خود که خدایی
کشتند زِ تو عقل تو دشمن زِ رهایی
بنشته تنی حلقه به گوش از تو به فرمان
این آینه خود بینی و بین اینکه خدایی