حــال دگر به سن بیستسالگی رسیده بودم، سیمایم در جوانی
میدرخشید و درونی که سالیانی پیرتر از این سیما بود، ریشهایم به تازگی در آمده بود و چهرهام را به کلی تغییر داده بود، ریشها کل صورتم را پوشانید و علاقهای به کوتاه کردنش نداشتم تا حدی کوتاهشان میکردم تا منظرهای از آن در صورتم باقی بماند، موهایم نسبتا بلند بود و به روی شانههایم میریخت، قدم بلند شده بود، هیکل درشتی داشتم، به لطف کار و با مدد از پدر چهارشانه بودم و عضلاتم چشمنوازی میکرد
مثال امروز که وقتی از اینان میگویم و اینها را در برگههایی به یادگار میگذارم در آن روزگاران نیز ببیشتر به خود مینگریستم، گویی از خود و سیمایم لذت میبردم تا پیش از آن به ندرت به خود نگاهی میانداختم و هربار که نگاه میکردم پر از سوال میشدم و باز هم به فکر فرو میرفتم لیکن در آن روزگار نگاهم با کمی تحسین توأمان شده بود و در نگاه دیگران نیز این تحسین را حس میکردم، هربار که کسی نگاهش به من میافتاد سعی میکرد دوباره نگاهی بیندازد و تصویر حک شده در ذهنش را دوباره مرور کند،
در آن سنین بیشتر کار میکردم، جای پدر را به کلی من گرفته بودم، کار در مزرعه کاملا به عهدهی من بود، پدر بیشتر استراحت میکرد، حال خوشی نداشت و از اینکه من کارها را انجام میدادم راضی و خشنود بود، به کار من اطمینان داشت و با اطمینان خاطر کارها را به من میسپرد، از صبح زود سرکار میرفتم و تا شامگاهان مشغول کار کردن بودم، درآمد راضیکنندهای داشتیم، شبها به خانه میآمدم و با پدر مشغول سخن گفتن میشدم و با هم چیزی میخوردیم و مینوشیدیم و روزگاران آرام میگذشت
در همان دوران کار کردن بود که برای نخستین بار او را دیدم
بار نخست با دیدنش هیچ حس خاصی به سراغم نیامد، بر عکس روزگاران پیشتر که با دیدن دختران مالامال از احساس میشدم، پس از آن اتفاق و آن سخنان آن حس درونم کشته شده بود، هرگاه آن احساس به سراغم میآمد، یاد آن پسرک میافتادم و حرفهای طول و درازش که چون پتکی به سرم فرود میآمد، دوست داشتم فریاد بزنم و حرفهای بیانتهایم را با کسی در میان بگذارم،
به خدا بگویم و او نظاره کند، خاموش بماند و من شرم را در نگاهش ببینم مثل خودم
پس از آن اتفاق دیگر آن احساس غریب به سراغم نمیآمد، چرا میآمد به کرات هم میآمد لیکن با فکر کردن به آن وقایع به سرعت از من دور میشد و به انتها قانع از من و دنیایم میگریخت.
نخستین بار که او را دیدم احساس خاصی در من زنده نشد، نگاهی به او انداختم و مشغول کار کردن شدم، چندی آن طرفتر از مزرعه ما آنان نیز مزرعهای داشتند و او چون من در آن مشغول کار کردن بود به همراه چندی دیگر، نمیدانم شاید خانوادهاش بودند و یا کارگرانی روزمزد ولی میدانم که خودش ساکن آن خانه بود، روزها سپری میشد و هر روز او را میدیدم، مزرعههای ما مشرف به هم بود، هم او میتوانست مرا در حال کار ببیند و هم من در بین کار گاهی سربلند میکردم و او را میدیدم که به سختی مشغول کار است
گاهی حس میکردم که مرا زیر نظر گرفته و نگاهم میکند از این رو سربلند میکردم، گهگاه حدسم درست از آب درمیآمد و گاهی حس میکردم که نگاهش را از من میدزدد، این نگاههای دنبالهدار ادامه داشت، هرگاه به من نگاه میکرد، احساس میکردم و سرم را بلند میکردم، برایم غریب بود، این نگاهها و حس کنجکاوی روز به روز افزونتر میشد تا جایی که حس میکردم، هر دو تمامیِ کارهای روزانهی هم را زیر نظر گرفتهایم و وجودمان برای یکدیگر مهم است
دوست داشتیم بدانیم چه موقع به سر کار میآییم، چه موقع به استراحت میرویم و چه موقع به سوی خانه بازمیگردیم،
ابتدا تنها نگاه کردن ساده بود، کمکم بیشتر و بیشتر شد، تلنگر این بیشتر شدن برای من آن حس کنجکاوی بود، آن حس مرا به سویی کشاند که بیشتر به او و کارهایش توجه کنم، نگاه سردش به اطرافیان، دوری گزیدن از آنها، کمتر همکلام شدن با دیگران، به گوشهای خزیدن و آرام فکر کردن،
اوقات استراحت همهی اطرافیانش به دور هم جمع میشدند و او به تنهایی زیر سایهی درختی میرفت و در سکوت مینشست، گویی چون من به اعماق فکرهایش غوطه خورده است و در حال غرق شدن است، با بیمیلی لقمهای به دهان میگذاشت و با ولع بسیار به فکرهایش چنگ میزد و در آنها غرق میشد، به او نگاه میکردم و این تصاویر را در ذهنم از او میساختم که چیزی یارای خدشه زدن به این تصاویر را نداشت
تصویر دختری که تنهایی را برگزیده و همواره به فکر دوری گزیدن از سایرین است و در فکرهایش دنیایی را ترسیم میکند و به درون آن دنیا در دوردستها زندگی میگذراند، مشابه دنیا و رفتار من بود و آن حس کنجکاوی مدام در وجودم در حال تغییر بود، گویی آن احساس دیرباز چهره تغییر داده بود و حال دگر به من میگفت بیشتر به او چشم بدوز
رفتارهایش را حلاجی کن، احساسات را قویتر از پیش بگردان، تصویر نقش بسته در ذهنت را کامل کن، بعد به راحتی در آن تصویر بنگر و به دنیایش وارد شو، مشخص بود که او نیز در افکارش تصاویری ساخته از سیمای من و با آن در ستیز و گفتگو است، نگاه تعقیبکنندهی او در من و الهام شدن آن نگاه، احساسی را در من زنده میکرد که دورتر از آن احساس غریب دور زمان بود، طعنهای به نگاه در چشمان مهربان مادر
در همین دوران بود که روزی برای فروش محصولات بار و بنه بستم تا به سوی دهات اطراف رهسپار شوم، در بین راه هنوز فاصلهای نگرفته بودم که دو نفر با مقداری محصول دیدم، از دور که به آنها نگاه میکردم آن حس تازه تولد یافته به سراغم آمد و نگاهم دوخته شد به یکی از آن دو تن، هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که سر برگرداند و به من خیره شد، باز هم آن تعقیب و گریز
باز هم سر برگرداندنش، آری خودش بود
به سمت دهات اطراف رهسپار شده بود، به همراه پدرش بود، با دیدن من سرعت خود را کم کردند تا به آنها نزدیک شوم، بعد از سلام و احوالپرسی، پدرش گفت:
برای فروش محصولات به دهات اطراف میروند و دخترش را که دوست داشته آن دهات را ببیند همراه خود در این سفر کاری آورده است، با هم همراه شدیم و به دهات اطراف رفتیم
در مسیر هر از گاهی به هم نگاه میکردیم و با چشمانمان به هم سخنها میگفتیم، او به من خیره میشد و پرسشهایی بیان میکرد و من با چشمانم یک به یک پاسخشان را میدادم،
به دهکدههای اطراف رسیدیم، محصولات را فروختیم و مایحتاج مورد نیازمان را نیز خریدیم، به پیشنهاد پدرش باز هم در راه بازگشت با هم همسفر شدیم، راه بازگشتمان یکی بود، در مسیر بازگشت در کناری ایستادیم تا دقایقی استراحت کنیم،
آنجا بود که لب به سخن گشود و سوالی از من کرد، سوالش به خاطرم نیست لیکن چشمان هیجان زدهاش را به خوبی به یاد میآورم، سوال را مطرح کرد و چشمانش را به لبانم دوخت تا پاسخی بشنود، من نیز پاسخ دادم و بیمهابا پرسشی بیان کردم و او نیز به سرعت پاسخم داد
این پرسش و پاسخ ادامه داشت، دربارهی کار، خانواده، زندگی، هر چه و هرچه که در ذهنمان بود، شاید تنها دلیلش به سخن آمدن و گپ و گفت کردن بینمان بود تا پس از آن روزهای طولانی و آن نگاهها که سخن داشتند این بار سخنها را از لبان هم بشنویم و با تصویر در ذهنمان مطابقتش دهیم
پدرش به آرامی خوابیده بود و ما گویی پس از سالیان دراز همدیگر را یافتهایم و پرسشهای هزاران سالهی خویش را با یکدیگر در میان میگذاریم، به سرعت سوال میکردیم و پاسخ میشنیدیم،
گاه پاسخهایمان با چاشنی طنز همراه بود و لبخند بر لبانمان جاری میشد، گاه به فکر فرو میرفتیم، گاه هر دو آرام میماندیم، پس از آن نگاه یکدیگر را حس کرده و سربلند میکردیم و لحظهای بیپرسش و پاسخ با چشمانمان هزاری سخن میگفتیم،
گویی این بازی بین ما بود که باید ادامه میدادیم تا یکی از بینمان شکست بخورد و دیگری پیروز این میدان نبرد شود، آن یکی پرسش بکند و به آهنگ صدای دیگری در پاسخ گوش فرا دهد و با آهنگ صدای او آرام شود
نمیدانم، چه از او پرسیدم لیکن او به سخن آمد و سخنور شد، به آرامی سخن میگفت و با طنین صدایش آرام میشدم،
ابتدا غرق در آهنگ صدایش بودم که لحن صدایش تغییر کرد و به فراخور آن گوشهای من بیشتر از پیش وقف شنیدن شد،
بغض چندین سالهاش گویی که ترکیده بود و او با صدایی لرزان برایم به سخن آمده بود، از دنیا دوری میگزیدیم، از انسانهای درونش، از انسانهای ترسیمشده در خیال و به واقعشان، دور میشدیم و به گوشهای دنج میخزیدیم، فکرها را احاطه میکنیم و در خویشتن غرق میشویم
به انسانها مینگرم، به افکار و کردار سراسر زشتیشان که چه تلخ مرا در مرداب غرق میکنند و به تنهایی میکشانند و منی که به انزوا پناه میبرم، لیکن فکر به دنیایشان ذرهای از ذهنم دور نشده و چون خوره به تمام جانم میافتاد، ذره ذره ذهنم را میمکد، از خون تنم میخورد و سیراب میشود،
بغض در گلویش سنگینی میکرد، چشمانش پر از اشک بود، لیکن با تلاش بسیار سعی در مهارشان داشت و نمیگذاشت بر گونههایش جاری شود، سخنانش چون زنگ در گوشم صدا میکرد و دیگر طنین صدا و نگاههایش نبود، گویی من به روبروی خویش نشسته و لب به سخن با خویشتنم گشودهام، من یا…
نمیدانم اما سخنانش آنقدر آشنا بود که بارها گویی از درونم همه را شنیده بودم، بارها اندیشیده بودم، هماره در این افکار و هزاران فکر تو در توی دیگر غرق بودم و با این فکرها از خردسالی زندگی کرده بودم، پشت آن نگاهها و حس کنجکاوی آن تعقیب و گریزها، آن الهام نگاهها و آن چشم دوختن به لبان و در انتظار پاسخ نشستن
آن آهنگ صدا و آرام شدن در آن، آن رقص روح در آهنگ خوشنواز دوست داشتنها، حال قلبم به تپش افتاده بود، از سخنانش نفس در سینهام حبس شده بود و دنیایی از سخن را از دل خویشتنم داشت و برکهای از آن به روبرویم گشوده بود و حال در آن برکه شنا میکردم، از خود بیخود بودم و قلبم به تندی میزد
نگاهی به چشمانش انداختم و به اشک جمعشده در چشمانش نگریستم، به صدایش گوش فرا دادم و لرزان بودنش را حس کردم، به خود آمده و از خلسه بیرون جستم و شروع به سخنوری کردم، نمیدانم چگونه لیکن نخستبار بود که اینگونه در برابر کس دیگری جز خودم سخنور میشوم و طنازانِ سخنها میگفتم
از هر دری که به خاطر میآوردم، سخنها میراندم، از خاطرات داشته و نداشتهام، از هر چیزی که روزی از ذهنم در گذر بود و قطرهای لبخند به لبانم نشانده بود، از آنها برایش سخنها میگفتم، لحن سخن گفتنم را هم تغییر داده بودم، او نیز تغییر داده بود،
دوست داشتم بگویم و تا میتوانم طنازی کنم، من و غرق بودن در افکار و مسکوت ماندن بیدریغ حال به سخن آمده و لفاظی میکردم تا بخندد، از آن اغوا بیرون آید و چشمانش دگر تر نباشد،
آن روز و آن پرسشها و پاسخها نیز گذشت و آن سخنان بغضآلود را نیز شنیدم، احساس درونم شکل خویشتن را عوض کرد و دیگر نه کنجکاوی که حسی قدرتمند در وجودم بیداد میکرد، به مزرعه میآمدم تا به او بنگرم، با نگاهش مرا تعقیب کند و من نیز او را تعقیب کنم، از دور لبخندی بزند و از لبخندش من نیز جان تازهای بگیرم
پر از دلتنگی از او دور شوم و در کنارش نیز دلتنگش باشم و لحظهای نگاهم را از وجودش دور نکنم و سنگینیِ نگاهش را حس کنم، صدایش در گوشم زمزمه کند و آن سخنان و دنیای دیگری از سخنان که خویشتن ترسیم کردم در گوشم دوباره مرور شود
قلبم به تپش بیفتد و تندتر از همیشه بنوازد و چشمان منتظر او را بنگرم و از نگاهش خرسند و غرق شادی شوم، به وصف چنین دلتنگیهایی بیشتر سر کار بمانم تا در کنارش باشم و او را نظاره کنم و هر روز این احساسات تغییر میکرد و قوی و قویتر میشد
زمان استراحت که فرا میرسید او از مزرعهی خودشان دورتر میشد و من نیز دورتر به نزد هم میآمدیم و زیر درختی مینشستیم، بیسخن به هم نگاه می کردیم و باز چشمانمان شروع به سخنوری میکرد و بر لبانمان لبخند نقش میبست، پس از چندی لب به سخن میگشودیم، از هر دری سخنها میگفتیم تا به بهانهی آن صدای یکدیگر را بشنویم و با آهنگ آن روح را به رقص در آوردیم و غرق در شادی هلهله بکشیم
ذرهای از دنیا و آن افکار همیشگی دور شویم و در کنار هم آرام باشیم و دلهایمان بیقرار و بیقرارتر از همیشه در عاشقی پرواز کند