جنـگل ای خلوتگاه آرامم، ای آرامش جانم، ای نفس ده، شادمانم
خلوتت باز مرا به خود میخواند و به درونت آرام میگیرم، آغوشت را بازکن مرا در آغوشت بفشار، به خلوتت میآیم، در آغوشت سخت میگریم تو دگر سنگ صبورم باش، بشنو این دردها و التیامم باش، پاهایم بر برگهای ریخته شده از درختانت، آواز سر میدهد
نوای فرزندت به گوشم نوازش میدهد، بر تو گام برمیدارم، میخوانند اینان بیدغدغه، در بستر آرامت میخوانند، نغمهپردازی میکنند، چه آرام سر به بالینت میگذارم و اشک میریزم، اشک بر این ظلمهای بیپایان
این جهان زشتیها، این انسانهای بیمار به حال همه و همه اشک میریزم، تو نوازش میکنی چشمانم را و اشکانم را پاک میکنی و سرپایم میداری، بوسه میخواهم از لبانت، ای جنگل آرامم
به بوسهای میهمانم کن، مرا به بزم آرام شبانهات دعوت کن،
نجوا از جنگل به گوش میرسد، در شب تاریک و آرام همه مسکوتند، جنگل فریاد میکشد تو سنگ صبور دلهای پردردی و حال زمان فریاد کشیدن تو است
بگو و فریاد بزن، میشنوم، من نیز تو را درمییابم و به آغوش میکشم، بر خاک پاکت بوسه میزنم، بگو چه دردها که التیام دادی، مرهم چه زخمها گشتی، بگو که همه را میدانم از این دردها آبستن شدی، رنج را به خود حمل میکنی و سنگینیاش بر دوش کشیدهای
سخن بگشای من بهجای تو سالیان سخن دارم، نگفتی و من گفتم، چه دردهای بیکران دارم، چه بگویم که این قصه سر دراز دارد، چه بگویم که این کام به هر کنش از اینان خونین و زخمخورده است،
از یکیک ظلمها میگفتند و خویش بر آن بیفزایند و شادمان زندگی گذر مردگی میکنند لیک من چرا توان چنین کردار ندارم،
سپیدار افرایم مرا به آغوش بکش که در آغوشت کشیدهام، به بالینت اشک میبارم و به اشک چشم سیرابت میکنم
مرا در آغوش بفشار و بگذار تا بفشارمت
زخمهای بر تنم میبینی، رنج سالیان دراز زندگی در این دنیای زشتیها است، زخم ذهن بیمار است، از دیدن و لمس کردن ظلمهای بیکران دنیا است،
غزال تیزپای جنگلها میدوی از این دنیا زشت انسان به دور ماندهای، کجا در کمینت نشستهاند این حریصان
این زشتپرستان کجا در کمیناند که با دشنه به جانت افتند و از خونت سیراب شوند، جسم دریدهات را به دهان گیرند و از شرب خونت مست شدند، هلهله سر دهند، پایکوبی کنند، به بزم خونشان خون بریزند و خونبازی کنند
باز زیبا در فراز آسمانها به پرواز درآمدهای از آن بالا زیباتر است این جهان، میبینی سیل نسان را که چگونه تن یکدیگر میدرند، چگونه در حقارت مست و شادمان است، چگونه خویش به اسارت برده و از اسارت دیگران زندگی و آزادی گذران است
دیدهای با تن نحیفت چه میکنند، دیدهای میدرند در خونشان وضو میگیرند و سر به حقارت خویش میسایند
دیدهای جان دادن طفلان را، اسارت از اینان را دیدهای، رد تازیانه به جانشان را دیدهای
دیدهای باز مغرور، دنیای زشت انسان بیمار را دیدهای
اسب یاغی و سرکش، میتازی در این جنگل زیباییها، غوغا به پا میکنی، بوی خون از دورتر به مشامت نرسیده است
بوی خون و اجساد بیشمار انسانها دیدهای، دیدهای میکشند و میدرند یکدیگر را
دیدهای از عشق دیگری هار میشوند و تنها میدرند، دیدهای خون نیلگون اینان را بر آسمان هستی
دیدهای مهر را به آتش کشیدهاند،
دیدهای اسب مغرور، بتاز و در جنگل خودنمایی کن، نبین و نبین ای اسب تیزپا که جهان دیدنیها محکوم به دیوانگی خواهد کرد
ای باز زیبا، ای غزال تیزپا، اینان عشق و مهر را آتش زدند و کینه و خشم به جهان ارزانی دادند، تعلیمشان به خون بود، به دریای خون غرقاند، چه بگویم از اینان که محو زشتیاند
تو گویی از زشت مسلکان، از زشت رویان و از زشتپرستان چه بیش از این انتظار که تعلیم و قضایشان به زشتی باد
این میدانم لیک هیچ از این دریای خون ماهی آزاد سر برون نیاورد که چنین خونپرست زاده و در خون پروریدِ است
آن یک که فریاد میکشد محکوم به غرق شدن در دریای خون است
از جهان و جهانیان به دور در خلوت و گوشهی عزلت زندگی کند، عشق اینان خون است، حقیر این حقارت، بندهی حقارت و زشتیاند
دور از این دنیای زشتی، ما که عاشقیم، ما که تشنه به مهریم و پر از دوست داشتن، دوست داریم، عشق من دور از جهان زشتی اینان به جنگل است، نزد حیوان است، از جهان اینان به دورم در خلوتگاه خویش آرمیدهام، آرام به بالین او سر نهاده عشق میورزم و عشق میگیرم
جنگل ای نفسده ایام، نفس به گلویم بدم که این نفسها تاب آمد و شد ندارد، مالامال از عشقم و از اینان عشق میگیرم، آرامم و آرامشم بر این آرامش جانها آرامش میبخشد
باز زیبا و مغرور در آغوشم آرام گیر، نوازشگر تو شدهام، ای آزادهی من به پرواز دربیا، آسمان را درنورد، از این زشتیها به دور باش
عشق من لبریز و مهر در سینهام بی حد و فرا است
عاشقم و عشق به آزادی و عشقم همه جان دلربا است
کلبهی تنهایی من در تو چه سالیان بر من گذر کرد، تو میدانی حال نزار من، پدرم، یار رنجدیده، چهها دیدی، دیدی و با من ماندی،
دگرباره در توام باز هم درونت گوشهای را گزیدهام، خلوت میکنم به فکر فرو میروم و در این سکوت ذهن میپرورانم و به دریای متلاطم افکارم غرق میشوم، از آن روزگاران پیش از زمان آن استاد پیر آموختن به نزدش چه کنجکاوی که در من بود
با آمدن طفل ظلم دیدهام دگربار آن کنجکاوی در من شعلهور شد، امروز به همان حال دیرین درآمدهام، دوست دارم بخوانم، بدانم و تشنهی این دانستنم
کنجکاویام باز هم زبانه میکشد، به درونم فریاد میزند که کنکاش تو چاره است، بخوان و بیشتر بدان، تشنهی دانش بودم، روزگار از آن دورم کرد، شاید اگر پیشترها بر جهان دانستن غرق میشدم فکرم آرام میگرفت و راهها به پیشم هموار میشد برای رنجهای جهان مرهمی میجستم، من مرهم گذاشتم بر داغ جهان، به سهم خویش خاموش باش
ذهن آشوبگر من، من تلاشم را کردهام، در میان اوراق و کتابها میگردم و میخوانم از این دانستن به دنبال چه میگردی
راه حلی بر زخمهای دنیا میخواهی
بخوان و بدان تا مرهم بر دنیا باشی، بخوان و باز بیشتر بخوان و بدان که تو مرهم بودهای، تو بیدریغ فریاد بزن که نکردهای و من میزنم که کردهام باشد تمام نکردهام
من نمیدانم کیستم
در میان این اوراق و کتابها به پاسخ میرسم، ذرهای برایم مهم است رسیدن به این پاسخ، ورق میزنم و میخوانم تا مرهمی دریابم، اینان نوشتهاند و خویش به مرهمی رسیدهاند، اگر رسیدهاند چرا جهان تا این حد زشت است و زخم دار
پاسخ چه پرسشی را از دل این اوراق میخواهی
راهحل و التیام جهان تو کیست
بخوان، در میان این اوراق، آرام میشوی به دل آنها غرق میشوی با یکبهیکشان زندگی میکنی، بخوان تا من ساکت بمانم و چیز نگویم بگو و فریاد بزن،
از چه میخواهی بگویی، من نتوانستهام، باشد تو راست گفتی
دست از سر من بردار، میخواهم به حس کنجکاویام پاسخ دهم، میخواهم بخوانم، بدانم، میخواهم به افکار و دنیای اینان غرق شوم، من سر پر فکر داشتم، من پر از رنج بودم از درد دیگران درد کشیدم، خواستم مرهم تمامیِ دردهایشان باشم،
لیک نتوانستهام، همینگونه توانستم آنان را دریابم و عشق بورزم،
من کار خویش به دنیا نکردم لیک کردهام، نکردهام باشد، کردهام
چه قدر دیر بدین فکر افتادی، کار دیرباز تو بود، تو میدانستی و از دانستنت راهها میجستی و وظیفهی خویش را به گردن من نگذار، تو که اینگونه سخنور شدهای
چرا آن روزگاران پیشتر نگفتهای و مرا به این راه نخواندی
من چه رنجور بودم، نگفتی و این سخنان ما راه به جایی ندارد و من از کردهی خویش شادمانم،
نیاز به خواندن و دانستن نیست، تو خاموش بمانی برای من بس، حاصل من هیچ نباشد جز کلنجاری سرانجام با تو
مرا به حال خویش رها کن،
چه ناسپاس با من سخن گفتی، آرامشت را یاد نیست، آن روزگاران مرهمت نبودم، من زخم به تو زدم، ای ناسپاس، با دل و روح و دنیای در برابرم مینهی و حال باید که پرواز کرد و دور شد
شروع به کشیدن نقش و نگار میکنم، از نقاشی خوشم میآید، نه این روز که از دیرباز از کودکی دوست داشتم بر دل بومی طرح بزنم، سیمایی پدیدار کنم، افکارم را به دل بوم ارزانی دهم و به آن خیره شوم
نکردم،
امروز نوبت کشیدن است، ساعتها به این کار مشغولم، بومی در برابرم، قلممویی به دستم و رنگان و رقص آنها
در ذهن آشوبگرم، قیامتی برپا است، نقش و نگار از سوختگان بر آتش ظلم، مدد به یکدیگر و خندههای ظالمی یکتا
ذهن آشفتهام بر بوم این بار صورتکهایی از این آدمیان که سیمای بینقابشان در اذعان است
سیمایی از زشتیهای درونشان، این مترسکها به رنگ و روغن زیبا گشتند، به نقابی دلفریب و دلربا گشتند، بینقاب چه سیمای کریهی دارند،
آن نجواگر کثیف بر پردهی بوم، نقش بسته، گوشت تن آدمیان به دست گرفته، میبلعد، مردمی که پا در خوناند و دستان خونی، خون میخورند
چشم بر آسمان دوخته که آسمان خون میبارد و ابرها به زمین میآیند، سیمای بسیار از یکایک آدمیان در آینهای از تزویر و ریا
نقش درختان زیبای بیکران جنگل، چه نازنین شد این بوم
سیمای پیرمردی که جنگل در آغوش کشیده است
باز در آسمان به پرواز و غزال تیر به گوشهای آرمیده است به آغوش پیرمرد شادمان و دور از این دنیا است
افکارم به بوم تراوش میکرد از زیباییهای اندک این جهان در آغوش گرفتن و مهر ورزیدن جنگل و ظلم دیدگان حیوان و انبات
زیبایی آنها که چشم خوش نقش آن چشم زیبا نظارهگرش بود
بر تنهی سپیدار افرا در آسمان سر برآورده زیر پایش مهرورزان به آغوش کشیدهاند هم را و در رقص آزادی میکنند
آن چشم زیبا در میان بوم من در میان زیبایی دنیا نظارهگر بود، بر دل بوم هرکس به سودای درونش سیما داشت،
ذهن آشفتهام از محشر و جنگهای خونین و خاکستر شدن، آن سیل جماعت در بند که در بندیان خویش به پایشان افتاده است،
آنان در بند یکتا و اینان در بند بندیان در بند
اینان و همگان بر سلسهی حقارت،
آشفتگیهای ذهن آشوبگرم منزلی داشت که بوم بود و هر روز از غلیان این فکرها بوم رنگین میشد و سیمایی تازه میگرفت،
مزرعه، روزگاری است که چون سابق بر تو عرق نریختهام، در این جنگل چه روزگار بیشتری بود که به سختی کار میکردم، ذهنم آرام بود، از لبخندشان شادمان میشدم، روزگاری است که این جنگل دگر کسی بر خود ندارد،
همه رفتهاند، نه من روزیرسان آنانم و نه توان کار کردن دارم که روزی بر خود و دیگران چون دیرباز برسانم
گرد پیری سالیانی است بر چهرهام لانه کرده، امروز نزد تو میآیم تو همچنان شادمانی، میآیم و بر تو ساعتی مشغولم، از دیدن رشد کردن آن انبات چه شادمان خواهم شد بر آنان آب ارزانی میدارم و آنان شادمان سر برآوردهاند
پیری کمرم را خمیده کرده و پاهایم ناتوان لیکن اینان یاریام میکنند و من یاریشان خواهم کرد و از این پیری نیز بگذریم، ما توان هر کار داریم، خواستنمان کلید این معما است
چون دیرباز خویش به فروش محصول به اطراف دهکدهها نمیروم، کسی به سراغم میآید و در ایام مشخص محصول میستاند و مایحتاج میآورد که از این کار سودی برد و من نیز سودی
مزرعهای یار دیرینم به نزدت میآیم به کنارت مینشینم در تو کار میکنم، دیربازان را به خاطر میآورم، چه روزها بر هم گذراندیم، چه کارها با هم کردیم، چه رونقها که تو دادی و من به مددش، مدد رساندم و آرام شدیم، هم تو یاران دیرین من، هم من و هم آنان