
در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : مرداب
عنوان : بخش پنجم
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 19:08
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
در نقطه مقابل خانه و خلوتگاه وحید خیلی پایینتر از آنجا و در جنوبیترین نقطه شهر احمد در خانهای محقر زندگی میکند.
اینجا جنوب شهر است در سراشیبی قرار دارد و انسانهایی که در این منطقه زندگی میکنند برای دیدن آدمیان باید سرشان را بالا کنند و کمی بالاتر از جایی که قرار دارند را نگاه کنند، سربالایی بالای شهر در برابرشان است هر از چند گاهی با نگاهی به بالا آن را در مییابند،
خیابانها کثیف است زبالههای بسیاری در هر گوشه از منطقه جا خوش کرده و چهره کثیفی به شهر داده است،
خانههای کوچک، سیمای کهنسالی به خیابان داده است، از قدمت این خانهها سالیان طولانی میگذرد، بعضی از این خانهها کلنگی و بعضی آنقدر از سال ساختشان گذشته است که بعضی از جاهای دیوار ریخته و ناهمسان شده است.
بوی فقر از جان خانههای کهن به مشام میرسد، درد نداری و بدبختی در جایجای این منطقه خودنمایی میکند و آدمی را به خود میخواند.
در میان یکی از همین خانههای محقر احمد به همراه خانوادهاش زندگی میکند، خانهای که در نگاه اول آدمی را بر آن وا میدارد که متروک و بیسکنه است، دیوارهای بیرونی بعضی از جاهایش ریخته و آجرها از دل دیوار به زمین افتادهاند، اما این خانه تا حدی از بقیه با سر و سامانتر است.
جانش از کاهگل نیست و برای برپاییاش از آجر و سیمان استفاده شده و همه این کارها را خود احمد برای بهبود و پیشرفت زندگیاش کرده، اما این آجرها که به سختی میان خشت این خانه جا خوش کرده بود بعد از کمی برف و باران دیدن اینگونه از جای جای دیوارها به زمین افتاد و چهرهی زشتی به سیمای خانه بخشیده است.
درون حیاط کوچکش آشفتگی بسیاری را میتوان دید و کوچکی بیش از حد خانه خیلی خودنمایی میکند به طوری که اگر چند گام برداشته شود بلافاصله از ابتدا به انتهای در ورودی سالن رسیده و دروازهای با شیشههای رنگی به چشم میخورد.
احمد آرام در گوشهای از اتاق نشسته خودش هم نمیداند این حال، خانه است و یا اتاق؟!
خانهشان از یک اتاق تشکیل شده، آشپزخانه هم در قلب همین اتاق قرار دارد و تنها تفاوتش تعداد زیاد قابلمهها و قاشق و چنگال و بشقابهای درهم و برهم است.
احمد اول به راه رفتن زنش نگاه میکند که به سمت آشپزخانه و یخچال میرود و چیزی از یخچال بیرون میآورد، در ذهن احمد چقدر این زن فرتوت و پیر شده، هیچیک از لازمههای زن بودن را در خود ندارد و تمام ویژگیهای زن بودن را گویی از دست داده و با زنهایی که او در خیابانهای شهر میبیند تفاوت بسیاری دارد.
در ذهنش سیمای یکی از آنها را تصویر و بعد از کمی تلاش آن تصویر را با زنش مقایسه میکند، چقدر دوست دارد تا او در پوشش یکی از همان دخترها و زنهای ترگل و ورگل قرار بگیرد و احمد با او همآغوشی کند،
اما این زن، با اینکه سن کمی دارد، با اینکه چهره قشنگی دارد اما تمام این زیبایی و جوانی در این سیل یکنواختی و فقر گم شده است.
زنش چند مدتی است که لباس تازهای نخریده و همیشه برای خریدن لباس تازه به میان کهنه سراها میرود و مجبور است لباس دست چندم دیگران را بخرد و آن را به تن کند.
همین، احمد را تا اینگونه نسبت به او بدبین کرده، او سالیان درازی است که زنش را در همان لباسهای ژنده دیده و از این ژندهپوشی او جانش به لبش رسیده است، هرچند خودش هم لباس تازهای به تن نمیکند و همیشه با همان لباسهای کهنه ظاهر میشود اما توقعش از زن بیشتر است، میخواهد او همیشه زیبا و خوشنواز باشد اما به خاطر نمیآورد حتی یکبار هم برای خریدن لباس تازهای در کنار همسرش به خیابانها رفته باشد و لباسی زیبنده برای او خریده باشد.
زن همیشه تنها با اندک پولی که در اختیار دارد به سوی بازار کهنهفروشها راه میافتد و ساعتها وقتش را به تنهایی صرف میکند تا از میان انبوه لباسهای درهم و کهنه لباسی زیبنده برای خود دست و پا کند و همیشه در آخر کار به واسطه قیمت آن مجبور میشود تا آن را در سبد اولیهاش بیندازد و دوباره به جست و خیز در سبد دیگری بپردازد.
احمد بازهم اندام زنش را برانداز میکند میان این لباسهای گشاد و بلند چیزی برای دیدن باقی نمانده و آن را با اندامهای ترکهای و در میان لباسهای تنگ دختران شهر بالأخص آنها که در بالای شهر و در میان کوههای بلند قرار دارند مقایسه میکند و باز هم تنها با حسرت و حسد آهی از ته جان میکشد و فکرش را به چیز دیگری معطوف میکند.
صبح است و سفرهای از نان تازهای که زن خریده و اندک پنیری در میانش در برابر احمد است، احمد دستان زمختش را میان نان میبرد و طبق عادت دیرینهاش لقمه بزرگی با اندک پنیری میگیرد و همه را یکجا به میان دهان میبرد و میبلعد.
صورتی سیاه دارد با چشم و ابروانی مشکی موهایی لخت که اغلب به روی پیشانیاش میریزد و وقت و بیوقت مجبور میشود تا دستی میان آن ببرد و به زور بالایش دهد، صورت درازش و فک بلندش در اولین نگاه آدمی را به خود میآورد و نگاه را به آن معطوف میکند، دماغی عقابی و بلند بیشتر صورتش را پوشانده، سبیلی مشکی با ترکیب موهای مشکی و ابروان پرپشت مشکی پرکلاغی هماهنگی خاصی به چهرهاش داده.
همانند صورت کشیدهاش اندامهای بدن نیز به مثابه آن بلند و کشیده است، هیکلی بزرگ دارد هرچند عضلات و استخوانهایش بزرگ و تنومند نیست اما همین قد بلند در نگاه اول با همان اندام ترکهای و لاغر از او هیکلی بزرگ در ذهن پدیدار میسازد.
حالا دیگر لقمهها را یکی پس از دیگری بلعیده و شکمش را پر کرده، تمام اطرافیان با دیدن او در حال غذا خوردن به اتفاق نظر رسیدهاند که او از غذا لذتی نمیبرد و تنها خواستهاش از خوردن غذا بلعیدن و تمام کردن هر آنچه در میان سفره باشد است، از این رو کمتر کسی حاضر است با او هم سفره شود و بیشتر از این اتفاق طفره میروند و فقط سیمای او را به خاطر میآورند که چگونه با ولع لقمهها را پس از دیگری پایین میدهد، کم میجود و بلافاصله با ورود لقمه به دهانش آن را قورت داده و لقمه دیگری را به دهان نزدیک میکند و اینگونه تمام سیمایش به غذا آغشته شده و امان از آن روزی که غذایش کمی رقیق باشد که تمام صورتش آلوده به غذا و سیمایی تازه به خود میگیرد که قابل شناسایی نیست تا زمانی که صورت بشوید و چرک و تهمانده غذا را از صورتش پاک کند.
احمد حالا لباسهای ژندهاش را به تن کرده و در حال بستن بندهای کفشش است، امروز کمی دیرتر از سابق بیرون رفته و هوا مثل سابق نیست که کاملا تاریک باشد، اما بازهم آفتاب کامل در نیامده و باید برای سر کار رفتن صبحهای خیلی زود برخیزد و به سمت منزلگاهش رهسپار شود،
در میان کوچهها راه میرود آرامآرام خود را به ایستگاه اتوبوس میرساند تا از آنجا راهی شود، همه روزه سرویس به دنبالش میآمد و اگر امروز هم سر ساعت خاصی بیدار شده و راه افتاده بود میتوانست با سرویس به راحتی به منزلگاه برسد.
اما حالا که دیر بیدار شده و خودش هم از این موضوع خیلی ناراحت نیست خود را در ایستگاه اتوبوس میبیند، دختر و پسری که مرموزانه با هم نجوا میکردند و احمدی که چشم به آنها دوخته بود، چقدر برایش دختر زیبا به نظر میرسید،
به چشمانش، به لباسهای تنش نگاه میکرد، هرچند در دل خیلی هم از لباسهای دختر خوشش نیامده بود اما باز هم سیمای دختر برایش زیبا به نظر میرسید.
از زمانی که از درب خانه بیرون میرفت تا بازگشتش به زنها و دختران بیشماری چشم میدوخت و در دلش به هر کدام نمرهای میداد. هر بار سودای همکلامی با آنها را داشت اما هیچگاه جرأت آن را پیدا نمیکرد که با یکی از آنها همکلام شود، تمام این صحبتها در میان افکارش شکل میگرفت و فرجام معینی نداشت، اما میان افکارش ثمرهای میگرفت.
با دیدن هر کدام از آنها با او همکلام، حتی همبستر هم میشد و شاید ارتباطی عاطفی نیز شکل میداد، هر بار اتفاق تازهای، عشوهها، حرکات، همه و همه در ذهنش رنگ و بوی تازهای میگرفت و این کار هر روزهاش بود.
باز به آن دختر و پسر نگاه کرد وقتی میدید چگونه دختر به روی پسر لبخند میزند تمام جانش حسد میشد و به طور ممتد به خود میگفت،
این پسرک یکلاقبا ارزش این دختر را ندارد.
در همین افکار بود که اتوبوس ایستاد و زمان سوار شدنش رسید، هنوز صبح زود بود و اتوبوس خلوت، از این رو به میان صندلی فرو رفت و آرام در جایش نشست، چشمانش را آرام بست و در میان افکارش دختر را با همان لبخند دید، همانگونه ملیح در برابرش لبخند میزد و با او همکلام میشد و این خیالها تا جایی پیش رفت که با ترمز محکمی از اتوبوس رشته افکارش پاره شد.
به خود آمد از آینههای موجود در اتوبوس به پشت نگاه کرد تا جویای دختر شود اما او را ندید و وقتی کامل برگشت دید اثری از او نیست، در فاصله تفکر و عصبانیتش از نبود دختر چشمش به دختر دیگری با چشمانی مشکی و آرایشکرده افتاد و همین کافی بود تا خیال گذشتهاش را به فراموشی سپارد و حالا در ذهن دوباره با آن دختر چشم مشکی آرایشکرده جان دهد و با او همکلام و چه بسا همبستر شود.
اتوبوس به سرمنزل مقصود رسید و احمد آرام از آن پیاده شد، جایی خارج از شهر بود، دور و اطرافش را بیابانی بیآب و علف احاطه کرده بود.
سولهای بزرگ و سرپوشیده میان این بیابان برهوت خودنمایی میکرد و احمد که آرامآرام به میانش میرفت.
به درب ورودی رسید دربهای آهنین به دو سمت باز میشدند و صدای کهنگی ساییده شدن آهن گوشهایش را آزار میداد، دربان که او را میشناخت سلام و احوالپرسی کرد و با کنایه گفت:
احمد، وضعت خوب شده دیگر به موقع سر کار نمیآیی
و احمدی که حوصله همکلامی با او را نداشت با اشارت سر حرفهای او را برید و به سمت سوله راهی شد.
بوی خون در فضا پخش بود، همه جا بوی خون میداد هرچند احمد شامه قویی نداشت و اینقدر این بو را استشمام کرده بود که به آن عادت کرده باشد و آزارش ندهد اما باز هم بوی کمقوتی به مشامش میرسید.
خود را به رختکن رساند، فضای تاریک و سردی داشت، چراغهای مهتابی سفیدرنگی این فضای مرده را کمی روشن کرده و قفسههای بزرگ آهنین سرتاسر آن را پوشانده بود، خود را نزدیک به اتاقک آهنی دید، کلید را از جیب در آورد و مشغول عوض کردن لباسهایش شد.
لباس یکسره بلندی به تن کرد و بعد از پوشیدن و گذاشتن لباسهای بیرونش درون قفسه درب اتاقک آهنی را بست و به سمت اتاق رئیسی که کمی بالاتر از اتاق رختکن بود رفت و با او همکلام شد و عذر دیر آمدن خواست و در کمال ناباوری رئیس چیزی نگفت و از او خواست تا زودتر به سر کار برود و مشغول شود، این دور از ذهن او بود هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکرد که رئیس اینگونه بیتفاوت با او رفتار کند.
از میان دالان گذشت و به صحن اصلی کارگاهشان وارد شد.
جنازههای بیشمار حیوانات بیسر بر چنگالهای آهنی آویزان بود، شمارشان بسیار زیاد بود و سرتاسر این دالان را پر کرده بود
در نگاه اول اگر آدمی به این میان پا میگذاشت شاید از خود بیخود میشد و کارهای ناهنجاری از او سر میزد، اما احمد به طول سالیان درازی این فضا را دیده و با آن آشنا بود.
آنقدر بیتفاوت از کنارشان گذشت گویی در میان پارکی راه میرود.
فکرش معطوف همان اتفاقات صبح و حالا بیشتر از هر چیز درگیر دختر چشم مشکی آرایشکرده بود. در ذهنش به او بال و پر میداد و حتی لحظهای هم به خاطرش نمیآمد که کجاست و برای چه کاری آمده است.
به پشت پیشخوان خود رفت پیشخوانی که رویش آلاتی قرار داشت و امروز هم باید کارش را به درستی انجام میداد و لقمه نانی از این سفر به دست میآورد و دوباره به خانه باز میگشت.
با خودش دوره میکرد امشب که به خانه بروم حتماً با همسرم همبستر خواهم شد و او را مثال دختر چشم مشکی خواهم دید و او مجبور است همان عشوهها را برایم انجام دهد، باز دخترک چشم مشکی را در کالبد زنش تصویر کرد و هر لحظه شباهتهای میان آن دو را در خیالش ترسیم کرد.
حالا تیزی را به دست گرفته، کمی سنگین بود اما وزنش برای احمد عادی و یکنواخت شده بود و قطرات خون خشکشده بر رویش او را به یاد دختر چشم مشکی میانداخت، در میان این قطرات خون خشکشده در پی ترسیم صورت و لبهای دختر بود که با صدای بچه گاوی به خود آمد
چشم در چشمانش دوخت و به فاصله چند ثانیه یا شاید چند صدم ثانیهای ضربتی بر گردنش زد و او به زمین افتاد و خون از میان گردنش به صورت احمد پاشید و تمام صورتش را پر کرد.
گوساله بر زمین افتاده بود سر از تن جدا، تکانهای سختی میخورد و احمد در حالی که خون روی صورتش را پاک میکرد و موهای لختش که به پیشانی ریخته بود را بالا میداد فکرش بازهم به میان همان رؤیای دختر چشم مشکی افتاد،
اندامی برای او متصور شده و به پستی و بلندیهای اندامش فکر میکرد در همین حال جنازه بچه گاو را بیرون بردند و چندی بعد دیگری را وارد کردند.
در خیالش از اندامهای زیبای دختر لذت میبرد و بر آنان دست میکشید و حالا باز قداره را بالا برد و خونی که یکباره پاشید و این بار خود را در حجلهای تصور کرد، دختری با چشمان مشکی و آرایشی غلیظ در برابرش خوابیده بود، او خون به هوا میریخت و از فریادهای او لذت میبرد
تن بیجان گوسالهای که در برابرش جست و خیز میکند و به بالا و پایین میجهد و احمد با نگاه به آن، همان حجله و همان خلوتگاه را در برابرش ترسیم کرده و جای آن گوساله را به دختر چشم مشکی داده است و این کار را به درازای آن روز ادامه میدهد و از خون ریختن و همبستر شدن با دختر لذت میبرد.
حالا زمان آن رسیده بود که به میان حمام برود و دوش آب را باز کند و خونهای خشک شده بر پیشانی و دستهایش را پاک کند، قطره خونی بر گردنش مانده بود و با فشار قوی آب هم پاک نمیشد، البته احمد به آن توجهی نمیکرد تا از جانش پاک کند و حالا که لباس میپوشید سر آخر رد آن خون را باز میان آینه دید و بیتفاوت به آن باز در افکارش غرق شد و آرام به سوی سرویسی که برایشان تدارک دیده شده بود رفت و سوار شد و در صندلیاش فرو نشست،
باز هم میان افکارش بود اما این بار از آن دخترک چشم مشکی خبری نبود هرچند او دختر تازهای ندیده بود اما خیالش از آن پاک شده و دیگر به او فکر نمیکرد و ذهنش ناخودآگاه به یاد روزهای اولین که به این دخمه پا گذاشته بود افتاد، هر چند از کودکی تجربه این خون ریختنها را داشت اما باز هم خاطره روزهای اول به ذهنش آمد.
هر از چند گاهی این خاطرات را در ذهنش مرور میکرد آنجایی که گوسفندی برای ذبح آوردند و احمد مأمور شد تا اولینبار میان این سوله دست به بریدن گردن حیوانی بزند، یاد همان چاقو افتاد زمانی که حیوان را به زمین میزد و چاقو را نزدیک او میبرد و به چشمان حیوان نگاه میکرد.
و آرام سر از تنش برید و خون ریخته بر صورتش را لمس کرد، خون از میان صورت بر دهان و لبانش میچکید و با دست موهای صافش را از پیشانی دور میکرد.
روزهای گذشته را مرور میکرد همان بریدن، زجر کشیدن، خون ریختن که یکباره باز همان چشمان مشکی در برابرش ظاهر شد آرام به آن چشم دوخت و قدارهای که پایین میآمد و سر از تن گوسالهای میبرید خون بر زمین ریخته با خون حجله توأم شده و احمد که آرام چشمانش را بست و غرق در این افکار به خواب رفت.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جانپنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی میکنند
جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.