در همین شهر سرد و بیروح کمی دورتر از آپارتمان بیژن و مریم آنسوتر از مسجد سبز بزرگ بازهم خانههایی وجود داشت که این بار مجللتر و با شکوهتر خودنمایی میکرد.
این خانهها از آن بخش شهر که از قشر متوسط و بیشتر آدمیانی که شهر را تشکیل میدادند تفاوت داشت،
اینجا شمال شهر بود نقطهی بالایی شهر، جایی فراتر از زندگی بیشتر انسانها
اینجا فقط قشر خاص و اندکی از آدمیان زندگی میکردند همانهایی که دارای منصب، قدرت و ثروت کلان بودند. آنها پادشاهان زمین محسوب میشدند هر چه را که اراده میکردند میتوانستند در اختیار داشته باشند و همهچیز جهان در اختیارشان بود.
آری، آنان مالکان قدرت بودند
چقدر فضای زیبایی برای زندگی آنان وجود داشت آنها بالاتر از دیگران در شهر زندگی میکردند، هرکس هوس رفتن به دیار آنها را داشت باید از سربالایی بزرگی رد میشد و آنها بودند که از بالاتر به مردمان مینگریستند.
همانند زندگی عادیشان آنجا که باز هم آنان سواره و جماعت بیشماری پیاده، آنها سوار بر مرکب قدرت از بالا به فرو دستان نگاه میکردند و بر آنان فخر میفروختند.
چه آب و هوای خوبی داشت آن نقطه از شهر، هوایی پاک و تمیزتر از باقی این شهر سوخته
اگر هوا گرم بود آنجا هوایی مطبوعتر داشت. هوایی تازه و گوارا که عمق وجودشان را پر میکرد و آنان مالک همه زیباییهای دنیا بودند، خانههایشان خیلی زیبا و متفاوتتر از باقی انسانها بود. خیابانهایی تمیز و زیبا با درختانی بزرگ و تنومند، کوچههایی پهن و طویل در سکوت و آرامشی وصفنشدنی و همه و همه اسباب این بالادستان جامعه را مهیا میکرد تا بهتر و زیباتر در آسایشی بیشتر از سایر انسانها زندگی کنند.
شاید آنها فرشتگان و مقربان بر زمین بودند.
در همین نقطه از شهر در میان خانه ملاکان و بزرگان خانهای وجود داشت بزرگ و سرسبز شاید مثل پارکهایی بود که مردم برای گذراندن زمان و تفریح کردن گهگاه در روزهای تعطیل به آن پناه میبردند آری این پارک سرسبز و زیبا منزلگاه همینان بود. هوایی مطبوع، فضایی سبز و خرم با استخری زیبا که آب زلال و تمیزی آن را پر کرده بود و در کنارش سایهبانها و تختهایی وجود داشت تا بر آن منزل کنند و استراحت و آسایش را به جان بخرند، ایوانی بزرگ با ستونهایی عریض و زیبا و چند پلکان که به دربی سلطنتی و شیشهای رهسپار میشد.
در بین آن مردی میانسال نه او پیر و سالخورده بود اما شاید لذات بیدریغش از زندگی رنگ و بوی پیری از چهرهاش ربوده و حالا آرام بر روی صندلی نشسته و پیپی در دست با طمأنینه به آن پوک میزد شاید در ذهن قرار فردایش را مرور میکرد، قراری که اندوخته و سودی بیکران را به ثروتش میافزود و دیگر نمیدانست این ثروت را چه کند.
در همین بین وحید از راه رسید از همان درب سلطنتی بیرون آمد لباسهای تازهای به تن داشت آخر اصلاً عادت نداشت تا یک لباس را دوبار بپوشد و باب بود هرگاه که لباسی به تن میکند اتیکت آن را بکند و پس از استفاده یکباره آن به سیل لباسهای انبوهش اضافه کند تا شاید یکبار دیگر به آن لباس لطفی کند و آن را دوباره به تن زند.
وحید ساعتهای زیادی را برای آراستن موها و صورتش خرج کرده و حالا آراسته و پیراسته با لباسهای تازه در پی بیرون رفتن بود، در راه با پدرش سلام سردی کرد و او هم در میان کشیدن پیپ سری برایش تکان داد و حالا وحید با سرعت به سوی اتومبیل آخرین مدلش که چندی از خریدش نگذشته بود روان شد.
وقتی سویچ را درون قفل اتومبیل چرخاند و صدای روشن شدن آن را شنید یکباره به خود نهیب زد که چقدر از این ماشین خوشش میآید، در همین بین صدای موسیقی با هیجانی به گوشش رسید که زیاد با روحیات امروزش سازگار نبود و به سرعت آن را با موزیکی ملایم عوض کرد،
از آینه نگاهی به درب منزل کرد که با اشارتی از او در حال باز شدن بود، در همین بین نگاهش به چشمان خود افتاد و دوباره خویشتن را در آن دید از مدل چشمانش خوشش میآمد با دقت به آنها نگاه کرد و آرامآرام اتومبیل را به سمت دروازههای بیرون راه برد.
حالا دیگر از خانه بیرون آمد و در ذهنش برنامه امروز را مرور کرد خاطرش نبود امروز باید به دیدار کدامیک از متعدد دوستانش برود.
بیشتر این دوستان را دختران جوانی تشکیل میدادند که زمان بودن با آنها لذت بسیار میجست و حال در ذهن چهرهها، اندام و نامهایشان را مرور میکرد. در همین بین صدای گوشی تلفنش او را از این افکار بیرون آورد (طلا) نام او برایش تداعیگر چهره و اندامش بود، شاید امروز خیلی حوصله گذراندن وقت با او را نداشت بنابراین تلفنش را پاسخ نداد و چندی بعد از میان دفترچه تلفن پر از نام گوشی همراهش شماره یکی از همان دخترهای بیشمار را گرفت و با سرعت به سمت قرار راهدار شد.
وقتی دختر وارد ماشینش شد شوری به جانش افتاد کمتر این احساسات را تجربه میکرد زیرا شمار تکرار این کارها بسیار زیاد بود و هر روز دختری و همان حادثه پرتکرار او نسبت به شور و هیجانها واکسینه کرده بود و تپشهای قلبش را بیشتر نمیکرد اما شاید فکر به آخرین دیدارشان، تصویر آن صحنهها و بر تخت خوابیدن او را تا این حد سر کیف آورده بود و همین شد تا نزدیکتر شود و بوسهای از دخترک طلب کند و دختری که بیپروا خود را به او تسلیم کرد.
این داستان تکراری ادامه مییافت تا چندی بعد خود را میان تختخواب اتاقش در یکی از برجهای بلند پدر دید،
این همان اتاق خوابی است که حداقل روزی دو بار به آنجا میرود و شمار دخترانی که بر روی آن خوابیده و کمی بعد برخاستهاند از دستش رفته و حالا وحید سیگارش را با ولع زیاد پوک میزند، روی میز یک لیوان پر از شراب گذاشته و در حین پوک زدن به سیگار جرعهای از آن هم مینوشد آرام به تن دخترک زیر ملحفه سفید دست میکشد.
قوس و گودی کمر او را با دستانش دنبال میکند و لحظهای بعد در خاطرش به یاد یکی دیگر از آنان میافتد که در همین اتاق و در میان همین همخوابگیها چهها به او گفت و از او چهها شنید.
هنوز صدای گریههایش در گوشش طنینانداز بود هنوز نالههایش را به خاطر میآورد و حالا این نالهها با صدای نالهای که کمی دورتر در خیابان در سیل جماعت آدمیان بود همنوا شد و او که دیگر یارای فکر و ادامه و پر و بال دادن به این افکار را نداشت سیگار را خاموش کرد جرعه آخر لیوان را سر کشید و با تندی رو به دخترک گفت:
برخیز، باید برویم
پنجره را بست لباسهایش را پوشید و به سرعت از خانه خارج شد. این واحد از برج را پدر برای وقتگذرانیها و خلوت پسرک به او بخشیده بود، وحید از دنیا این خانه و آن ماشین تمام محبتهای پدر را به گرو داشت
بیآنکه به دختر اعتنایی ورزد سوار بر اتومبیل با سرعت از آنجا دور شد و به سمت خانه یکی از دوستانش به راه افتاد.
به صورت انسانها نگاه میکرد با دیدن آنها هر بار در دل چیزی میگفت، فلانی را لایق زندگی نمیدانست و دیگری را زائد و بیخود میپنداشت و آن یکی هم مزاحم بود. در وجود بیشترشان از زن تا مرد چهره همان دخترک را میدید، همان فریادها و نالهها حالا نزدیک به هیئتی رسیده، پنجره اتومبیلش پایین بود صدای ضجهها و نالههای آنان را به وضوح میشنید، آنها که فریاد میزدند، بر سر و روی میکوفتند و ناله میکردند و وحیدی که نه صدای فریاد آنان که صدای فریاد بیشمار دخترانی که او آنها را به همان اتاقک و روی همان تخت برده بود را میشنید و چه تعداد زیادی از آنها که فریاد برآوردند و دست و پا زدند، از او دوری جستند گریه کردند و اشکهای آنها با اشک این جماعت درهم شد و او قدرت تفکیک این دو را از هم نداشت.
بازهم به درون خویش بازگشت و با خود سخن گفت: آیا تعداد آن دخترها یکی نبود؟ در همین بین چهره آنان را در میان همان جماعت دید و بیآنکه بخواهد به این افکار دامن زند صدای موسیقی را زیاد کرد و پنجره را بالا داد و به سرعت از میان آن جماعت نالان گریخت و دور شد تا چندی بعد خود را میان آن خانه دوست و آن میعادگاه عیش و نوش ببیند، بیشتر زمانش را در میان این خانه و تعداد بیشتری از همین خانهها میگذراند، این برنامه همه روزهاش بود هر روز در این خانه یا خانهای شبیه به این کمی از فکرهایش میکاست دیگر آن صورتکها به سراغش نمیآمدند البته صبحها با این احساس همراه نبود هرچند او صبح زیادی در زندگی ندیده بود صبحش همان ظهر بود و وقتی بعد از چند ساعت دور زدن به خانه و اتاق میرفت و با دختری همبستر میشد آن صورتکها به سویش حملهور میشدند و او را به خود میخواندند.
و او فریاد میزد گهگاه به دور از چشم دیگران و تنهایی اشک میریخت، جرعهجرعه شراب سر میکشید و سیگار را یکی پس از دیگری به پایان میرساند و سر آخر خود را به این منزل میرساند و آنجا بود که با جماعت بیشماری شبیه به خودش آشنا میشد، باز با آنها معاشرت میکرد، حرف زیادی برای گفتن نداشتند و بیشتر وقتشان را نه با حرف که با حرکات موزون میگذراندند و او که حال و حوصلهی این کارها را نداشت به گوشهای میخزید، آرام مینشست و از دوایی که دوستانش برایش تجویز کرده بودند استعمال میکرد.
گرد خوبی بود آن را با تمام توان بالا میکشید وقتی گرد را میان دماغ احساس میکرد با تمام قدرت آن را به اندرون مغزش میفرستاد جوری که راه دماغ تا مغز را به سرعتی باورنکردنی طی کند دیگر حالی نداشت اما باز همان قدرت اندک باقیماندهاش را جذب میکرد و دوباره با تمام توان باقی گرد را بالا میکشید و چندی بعد با سرگیجه مختصری روی مبل میافتاد و دنیا دور سرش میچرخید صداها را نامفهوم میشنید اما موسیقی را با همه زیر و بمهایش درک میکرد.
تمام جانش داغ بود و حالا صورتکها باز هم به استقبالش میآمدند اما این بار نه ناله میکردند و نه حرفی میزدند و نه گریهای در کار بود که با اندامی سپید و زیبا با برآمدگیهای موزون بدنشان در برابرش رقص و خودنمایی میکردند.
وحید جذب آنان بود حرکات فریبندهشان را تعقیب میکرد و باز هم به دلش همان تپش را لمس کرده و دوباره میخواست همآغوششان شود، حالا برخاسته با این سیل صورتکها میرقصید تکان میداد، بالا و پایین میپرید و تمام وجودش لمس و در اختیار گرفتنِ آنان را فریاد میزد و باز جرعهای بر جرعهی گذشته، گردی بر گرد قدیم و مغزی که به گرما و حرارتی بیشتر از پیش رسیده است.
حالا جوش آورده و آب بر صورتش میریزند و او که بیمهابا برمیخیزد و از دنیا برخاسته، هیچ از این دنیای پر تکرار را به خاطر ندارد نه آن صدای عزاداریها به گوشش میرسد و نه حتی یکبار صدایی از جعبه جادویی شنیده است.
تمام وجودش حرارتی است که هیچکس آن را لمس نکرده کمی بیپرواتر از گذشته شده و دیگر هیچ هراسی به دل ندارد.
خود را نزدیک اولین دختر میرساند از پشت به او نزدیک میشود گرمای تنش را لمس میکند قلبش باز هم به شدت میزند و دخترکی که همانند سایر صورتکها دلبری میکند و اندام برآمدهاش را تکان میدهد و وحید از این لغزشها مست شده و او را به سوی تختی برده و کمی بعد از خواب برمیخیزد و هیچ به خاطر نمیآورد.
در میان این خانه تعداد بیشماری از دوستانش را میبیند خیلی به هوش و سرحال نیست تا بتواند تکتک آنها را بشناسد، تنها در جستجوی سویچ ماشین و گوشی همراهش است که با کمی ذکاوت هر دو را مییابد و به سرعت سوار اتومبیل آخرین مدلش شده از آنجا دور میشود.
آنقدر فکرش متمرکز نشده که چیزی به خاطر بیاورد و در پی جستن طریقتی تازه باشد تنها با تمام وجود احساسات همیشگی انسانی را لمس میکند و حالا تمام جانش یکصدا فریاد تشنگی سر میدهد در اتومبیل چیزی نیست تا او را سیراب کند هوا گرگ و میش است این معدود باری است که او این موقع صبح را میبیند.
کمی جلوتر سوپرمارکتی دیده و تمام جانش فریاد میزند که باید در برابر آن بایستد، ایستاد و آب بزرگی خرید و جرعهجرعه آن را سرکشید، حالا از آن احساس گذشته دوری جسته و باید خود را به آپارتمانش برساند آنجا آرامتر است میتواند بهتر و آسودهتر در آرامش وقت بگذراند اما این عادت دیرینه نه تکراری و همیشگی دست از گریبانش بر نمیدارد و در دفترچه در پی جستن نامی است که ناگهان در برابر اتومبیل زنی را میبیند.
او کیست که در برابرش ایستاده و حتی گامی پس و پیش بر نمیدارد و وحید که در طلب او آرام به کلام میآید و شاید این سرآغاز تکرارهای اوست.
حالا چندی نگذشته که بازهم همان لانه و همان اتاق و همان رختخواب و باز هم تکرار همان قصه گذشته
وحید میان حمام نشسته چرک از بدن میساید با تمام وجود کیسه بر تنش میکشد اما هر چه تلاش میکند پاکیزه نمیشود و فقط زخم بر زخمهای دیرینش جای میگذارد، هر وقت به حمام میرود و لیف و صابون و کیسه را میبیند دوست دارد پاک شود و به سودای این پاکیزگی ساعتها میان بخار آب، به تن و جانش کیسه میکشد و در طلب قطرهای چرک ساعتها میسوزد، اما دریغ از ذرهای کثافت و این بازی تکراری را با ردههایی از زخم بر جان باز هم ادامه میدهد و راه به جایی ندارد.
خاطرش نیست چند ساعت پیش آن گرد لعنتی را مصرف کرده اما هر وقت دیرزمانی از آن مکش به مغز میگذرد و آن احساس خوشآیند از بین میرود احساسی وجودش را فرا میگیرد.
با حولهای که به تنش پیچیده از حمام بیرون آمده و جان خود را به همان رختخواب و همان استراحتگاه میرساند، دختری در میان ملحفه خود را پوشانده و در خواب است، سیگاری روشن میکند به یکباره سیگار از دستش میافتد و فریاد بلندی میزند به طوری که دخترک با ترس برمیخیزد و از اتاق خارج میشود.
وحید بارها و بارها همان تصویر را دوره میکند که دخترک از پشت بر تخت خوابیده و پشت سرش صورتکی پیدا کرده است، همان نالهها، مرثیهها را سر میدهد و حالا وحیدی که بازهم در آرزوی خوابی است که آرام، آرام گیرد.