به نقل از محمد علی جمال زاده :
صادق هدایت زیر بار بسیاری ازکیفیات آفرینش نمی رفت و از پروردگار در باطن سوال هایی داشت که به قول خودش به جانش افتاده بود و بلاجوابی آفرینش را در وجودش تلخ ترمی ساختند .
هدایت می پرسید:
تو به چه حقی مرا آفریدی ؟
به چه عذری بدون رضای من مرا به دنیا آوردی ؟
چرا به سوال هایم جواب نمی دهی ؟
من از تو می پرسم اصلاً جهان را چرا آفریدی ؟
*تو جواب می دهی برای اینکه مرا ستایش وعبادت کنید : خلقناکم لتعبودن .
اما تو خود به صراحت درحق خود گفته ای که غنی عن العالمین هستی و ازستایش و عبادت روزه و نماز چون ما مخلوقی و هر مخلوق دیگری مستغنی و بی نیازهستی پس چرا مرا و ما را آفریدی ؟
من خوب میدانم که حرفم به گوش ات نمی رسد و این نیز خود مایه ی درد و روزگار تلخ و تاریک من است .
من می دانم که چیزهای خوب و زیبا هم زیاد آفریده ای و می گویی جمیلم و جمال را دوست می دارم . می دانم که ماه و ستاره و گل وسبزه و صورت دل فریب و آوازخوش و دلکش و بوسه و کنار و خوردن و پوشیدن و گفت و شنود با صاحبدلان بلند اندیشه و آزاده و بافهم و باذوق هم آفریده ی توست .
اما پس چرا آن همه چیزهای دِهِشتناک (هدایت این کلمه را زیاد استعمال می کرد) و زشت و زیان بخش و هلاکت زا حتي گلها و برگها و قارچ های خوش آب و رنگی که سمی است و مانند مار وعقرب زهرناک و کشنده است را بوجود آوردی ؟
چرا درمقابل نیکی و پاکی و صفات ملکوتی – رذالت وخباثت و دنائت و حمق و جهل و تعصب و حرص و طمع و حسد و ظلم و جور و ضعف و مرگ و فنا را سربار بیچارگی های ما کردی ؟
چرا باید هرچیز خوب و زیبایی سرانجام بپوسد و بگندد و زشت و کریه بگردد و سرانجام با خاک یکسان بشود ؟
می گویی از نو آنها را به صورت بهتری درمی آورم . این همه تبدیل و تغییر چرا
و تکلیف چون من وجود لاجان و ناتوانی که تا چشم بهم بزنم رفتنی هستم و نابود می شوم چیست ؟
تو آدم و حوا آفریدی – مرحبا به تو !
تو بهشت و خلد برین ساختی و آدم و حوا را درآنجا ساکن ساختی ؛ آفرین بر تو !
اما پس به چه علت و به کدام بهانه مار و گندم ابلیس را به جان آنها انداختی تا با کمک و فریب و خدعه و دورنگی آنها ازآنجا بیرون بیفتند و دارای سرنوشتی بشوند که دل سنگ رامی سوزاند ؟
چرا با کمک نیرنگی که واقعا دلپسند نیست آنها را ساکن این کره ی خاکی ساختی که باید شکم را به عرق پیشانی و کدیمین سیر کرد ؟ چرا دو فرزند دلبند آنها یعنی هابیل و قابیل را به علت مساله ای که با زیرشکم ارتباط دارد به جان هم انداختی تا برادرکشی درمیان آدمیان مرسوم ومعمول گردد ؟
می گویی آن همه پیامبر و رسول فرستادم تا شما فرزندان آدم را راهنما باشند و راه راست وصراط مستقیم را به شما نشان بدهند … مریزاد – دستت درد نکند ولی با آن که کرورها ازآدمیان هرروز و شب بالحن تضرع ازتو درخواست می کنند اهدنا صراط المستقیم پس کی دراین راه خواهند افتاد ؟
تاکنون پس ازهزارها و کرورها سال تاجایی که تاریخ نشان می دهد روزگارما آدمیان بی یار و یاورمدام بدتر و مشکل تر و وخیم تر شده و به صورت مساله ای باهزار مجهول لاینحل درآمده است . به ما می گویند که تودنیا را برای مقصودی آفریده ای . آیا کی باید به مقصود برسی و مرکب به هدف برسد ؟
پس منظورمقدست کی جامه ی عمل و تحقق خواهد پوشید ؟
به مامی گویند دنیا اول و آخر ندارد و یا اگردارد ازدایره فهم وادراک ما آدمیزادهای لغ ملغی محدود الشعور بیرون است . آیا تصدیق نمی نمایی که درحق من یا ما ظلم شده است ؟
سماورمی داند چرا می جوشد و باد می داند که چرا می وزد.
وسیب می داند چرا رنگ وعطر و مزه می پذیرد و حق دارد فکرکند برای آدمیان خلق شده است . ما آدمیان کوته بین آشکارمی گوییم که آسمان و زمین و خورشید و پروین برای ما آفریده شده است و ابر و باد و خورشید و فلک درکارند تا ما نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم ولی شاید به حقیقت نزدیکترباشد که بگوییم (تابه غفلت بخوریم)
من روسیاه حاضرم بپذیرم که درطبیعت هرچیزی به درد چیزدیگری می خورد ولی هیچ سردرنمی آورم که ما آدمیان به چه دردی می خوریم .
اگرباید به درد چیزی بخوریم چرا باید به آن همه زمانی که از ازل می گذرد هنوز آن درد را درمان نشده ایم و آیا بیم آن نمی رود که تا ابد این درد اساسی را درمان نکنیم ؟
آیا می توان پذیرفت که روزی این سرگردانی و مصیبت بلاعلاج به پایان خواهد رسید ؟ من هم می دانم که سالها و گاهی قرن ها می گذرد تا یک نفرفضول آقا(مانند خود من) پیدا شود و به جزشکم و زیرشکم خود را دستخوش اندیشه های بی سروته بکند و بگوید(خدایا راست می گویم فتنه ازتوست) و یا (گرآمدنم به من بدی نامدی) وازسربه سر تو گذاشتن کیف وحال وتسلیت خاطری برای خود دست و پا کند و واویلا که من نیز نمی دانم چرا ازآن افراد بسیارشافه و نادری هستم که به این نوع فکرها می افتم و چون می شنوم که (بازیچه ی قدرت الهیم همه) به خود میگویم ای کاش با کمک یارنگی ازعروسک پشت پرده بودن خلاصی می یافتم .
{ محمد علی جمال زاده : هدایت چندسالی پیش ازآن که ازتهران به پاریس و از پاریس به وادی عدم برود درنامه ای که در ژنو به من نوشت درباره بازی (عروسک پشت پرده) (به زبان فرانسه پولی شینل) ازمن اطلاعاتی خواست و گویا درباب آنچه درمملکت ترکیه نشان می دهند و بی شباهت به عروسک پشت پرده نیست ، برایش مطالبی نوشتم }
راستش گاهی من هم مانند اکثرفرزندان آدم می خورم و می آشامم و می خوابم و ازعیش و نوش روی برگردان نیستم . ولی چه کنم که همین عوالم هم سرانجام روحم راخسته می سازد و ازبسیاری چیزها سیرمی شوم و بازهمان دایره ی غم افزای سرگردانی وغم حیرت که چه بسا ایجاد یک نوع تنفر و انزجاری می کند می افتم .
ان وقت است که دیگرحتي چیزهای خوب وقشنگ و دلپذیر و با معنی هم هیجان و خلجان وجودم را که سخت حساس و نکته سنج آفریده شده (و وضع محیطی هم که درآن عمر را به سرمی برم شدیدتر ساخته است ) ومرا معذب می دارد و به راستی که جانم را می آزارد و حتي مرا به یاد خودکشی می اندازد آن وقت است که دیگرشعله ی رحم و مروت ودلسوزی چه درحق خودم و چه درحق دنیا ومردم دنیا وهرآنچه متعلق به دنیا دارد درنهادم خاموش می گردد و دراعماق وجودم تفاوتی مابین زشت و زیبا باقی نمی ماند . آن وقت است که عطش نیستی وهم قدم شدن با فنا وعدم درسرتاپایم بیدارمی گردد و از کائنات روی برگردان و گریزان می شوم ومعنی این سخن کم نظیر شیخ هرات برایم کاملاً روشن می گردد که :
گرجمله کاینات کافرگردند
بردامن کبریايش ننشیند گرد
ومنی که با شعرو شعرا (به استثنای خیام خودم) چندان میانه ای ندارم صدای حافظ را می شنوم که :
برو که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یازفسق همچومنی
ومتوجه می گردم که حافظ عارف هم دنیا را (کارخانه) خوانده است وکارخانه ای درمقابل نظرم مجسم میگردد که به قصاب خانه شباهت تام و تمامی دارد و گوسفندان رامی بینم که بع بع کنان به عالم بی اعتنا داخل می شوند و همان جا سرشان را می برند و گوشت و دُنبه و شکمبه آنها را حیوان دیگری به نام آدمیزاد به نیش می کشد
ومی جود وهضم میکند ودرچاله پرگند وبویی خالی می کند و شکرچنین انعامی را به جا می آورد . ازهمه بدترآنکه این کار زوال و پایانی هم ندارد واین قصاب خانه ی ابدی را دنیای اکل وماکول هم می نامیم و چنان است گویی تنها برای تکرارهمین جریان شگفت آمیزآفریده شده ایم .
به رای العین می بینیم که مخلوقات شیره ی جان هم دیگررامی مکند وبدان زنده اند ودنیا درنظرم تیره وتارمی گردد ودلم به هم می خورد وحالت تهوع دست می دهد وآن وقت است که فکررفتن و دورشدن ونیست شدن سرمستم می سازد و چون می بینم که برای رهایی یافتن ازاین مخمصه ودغدغه راهی وجود دارد تسلا می یابم وبه خود می گویم رفیق حالا که باید رفت چرا دیگرمعطلی ! تو که دیگردرانتظارچیزی نیستی پس امروزرا به فردا افکندن بی معنی است و با عزم وجزم چنان که گویی به حجله ی عروس می روم دست به کارمی شوم و با خونسردی هرچه تمام تر و بی سروصدا و ننه من غریبم باکمک بی منت گازمنزل آشپزخانه که مانند آن همه نیروهای دیگرمرموزاست و دراین گردون گردنده و این چرخ وفلک دیوانه و مصروع دارای توانایی فتنه گر و اثربخشی است ازقید آنچه آن را حیات می خوانند رهایی می یابم ومزه ی آسایش جاودانی بی برو بیا و بی چون و چر او بی اگر و مگر و بی دردسر را می چشم .
به جایی می روم که شاید پایانی نداشته باشد وعدم محض باشد وهیچ به خاطرم خطورهم نمی کند که به زعم حافظ شیرازمرغ چمنم و دارم به گلشن رضوان می روم .هیچ نمی دانم به کجا دارم می روم همین قدراست که می دانم که به جایی می روم که نام و نشانی ندارد و قاطبه ی مخلوقات رهسپارآن هستند