آن دو کودک از ره آن مدرسه آمده به راه
آمدا بیرون و آنان شاد و هم مسرور باد
در پی آن بازی و آن شاد بودن کودکی
جانشان در راه شادی و همه مسرور باد
یک به یک از قلب آن دکان و آن صد شاهراه
در پی آن نقل و شیرینی جهانش شاد باد
او نگاهش بر دل اسبابهای بازی است
او نگاهش دور از هر چه به دنیا زور باد
در پی آن بازی و آن دو به دور هم شتاب
او به سرعت میدود جام جهانش شور باد
از پی هم میدوند و در پی هم با شتاب
جام جم از بهر شادیاش همه مجبور باد
این یکی اسمش سعید است و دلش چون مهر گل
آن یکی را گو حمید و قلب آن مغرور باد
آن سعید و این حمید و در پی بازی و شاد
میدوند و آخرش در روی آن آتش فتاد
سیلی از انسان به میدان و جماعت بر چهاند
کنجکاوی آن دو تن شور و پر از آن شور باد
میدوند و رو به سوی آن جماعت شاه کار
حال در میدان و در جمع نسان معذور باد
این چه میدانی و این شور نسان از بهر چیست
آدمی آورده بر دار و بر آن مغرور شاد
اینچنین میدان و کشتار نفس بر هیچکس
تا چنین شوری نیاورده چنین شادی هوس
در دل میدان و در انظار اینسان در عیان
قتل و کشتار نفس بردار باشد این نسان
جمعی از مردان و از زنها به دورش گرد تا
قاتل جان را به دیدار و به کشتن جسم دار
اینچنین ارعاب و این دیوانگیها در عیان
سیل دیوان و به میدان این دو ناکرد است زار
او به کشتن میدهند و ذرهای از شاد خواه
با بریدن آن نفس جمع نسان آن ذکر شاه
این سعید در قلب میدان است و در این کارزار
هاج و واج و مست و مدهوش است از این ناکردگار
بیند آن تن آورند و او به باک و ترسدار
خود زمین اندازد و جمع نسان آن ذکر شاه
چشم خود را آورد بر چشم انسان فکرگاه
بیند آنان با سلاح و شادی و آن ذکر شاه
مردی از جمع با دو صد فریاد گوید ذکر را
پس چرا مسکوت او را کی کشی آن ذکر شاه
آن سعید در کام خود رفته جهانش فکر راه
این جماعت چیست انسان را چه شد در قتلگاه
جان دنیا بر سرش میچرخد و او فکر تا
این نسانها از من و من از دل آن ذکر شاه
مرد را آورده در راه و به سمت جوخه دار
او زِ ترسش میخورد او بر زمین و شعر شاه
این جماعت شاد و مسرور و بگو بر خندهها
از پی کشتار انسان بار دیگر ذکر شاه
بیند آن تن را که در این زشتی و او کارگاه
تخمهها را بشکند او شاد و شاد از اذن شاه
بر دوپایش تاب ماندن نیست بیند آن چرا
در تقلا دیدن و این زشتیِ این زشت شاه
آورد آن مرد را در پای اینان قتلگاه
جمع انسان پر شعف در دور هم در گرد تا
از هم و همدیگر آنان سبقت و بر دوش هم
بیند این قتل و بریدن آن نفس را قتلگاه
آن سعید پر درد بیند این جماعت فکر شاه
او چرا اینسان پلید و زشت در این زشتراه
هم به هم در کام هم از داد و ازدحام هم
آن حمید است و به دیدار چنین بیداد غم
او به میدان آمده با صد تحیر این نسان
پس چرا گرد چنین میدان بیامد پیش خوان
این همه انسان چرا با هم کنار هم چرا
آن سر میدان چه کس را آورد در شاهراه
این چه کاری و چرا اینان به دور هم شتاب
از برای چیست اینسان ازدحام بر تب به تاب
آورند مردی و او پر باک او خود باز خواست
جمع انسان در دل تکبیر و از ذکر است شاد
این جماعت آمده بیننده بر کردار چیست
این نهیب آمد که کشتار و بگو بردار کیست
این جماعت از برای کشتن و بردار هار
آمده در پیش و در میدان و در این کارزار
او به قتل آورده در اینجا و در این قتلگاه
تا که از او آن نفس را او برید و مست دار
کشتنش بر دار و او را از نفس تقصیر کرد
بر چنین دیوانگیهای خدا تقدیر کرد
آن حمید در قلب میدان و در این بیداد راه
سرخوش و مست و از این بودن در این بد شاهراه
مرد را آورده و از ترس او افتاد تا
آن حمیدم میکشد آن هلهله را مستوار
آورد او را به میدان و در این بیدادگاه
در پی شادی و تفریح است او دیوانهوار
کشتنش او را ستاند از نفس بیمار کیست
آن خدا دیوانه و این حکم انسان خار چیست
این حمید از بودن با جمع انسان شاد حال
از برای دیدن این کشتنا او مست باد
جمعی از آنان بگفتا دیر در آن راه دور
دیدهام کشتار دیگر آن نفس را شاد باد
از دل کشتار گفتند و از آن بیدادگاه
قلقلک بر کام کودک پس چرا دیدار نا
این حمید و دید در قلبش بدو اینان بدید
زندهبادا زشتی و این زشت در این آن پلید
حال دنیایش همه دیدار این دیوانگی است
او به کشتار نفس همیار و آن بیگانه نیست
آمده از قلب این سیل جماعت آن سعید
او به جستار رفیقش آمده در پی حمید
حال او را دیده و اینسان بگوید حال یار
باید از این جمع دورا باید از بیزارگاه
تو بیا با من بدور از این جماعت ره شویم
ما نخواهیم از چنین دیوانگی آگه شویم
تو بیا با من برو حالا که دیگر کار نیست
کشتن و داغ نفس را اینچنین بدکار چیست
این حمیدا دور بادا از چنین دیوانگی
ما فرا از نفرت و دیوانگی بیزار زیست
آن حمید و با خروش و دست از من بر بدار
من به دیدن اینچنین شور و شهامت کار نیست
طالب این قتل و این کشتار و من آگاهیام
تو بیا از دیدنش تفریح تفرج کار نیست
اینچنین آورده در میدان او را کشت یار
تا دگر همچین تنی در قلب این بازار نیست
ما به شادی بیند و آن شخص دیگر ترس را
تو بیا شادی بکن تفریح ما را بار نیست
آورد مرد و به میدان و به قلب چوبه دار
ساکت و مدهوش و جز ذکر خدایان کار نیست
دست خود را آورد در چشم خود در چشم یار
این ببین و اینچنین دیوانگیها کار نیست
پس زند آن دست و با حرص و ولع بیند خدا
درس او کشتار و فردید و نسان هار کیست
کشته و در قتل و بردار و تکان از سر به پا
سیل جمع و شادی و ذکر خدای هار چیست
او که جانش میدمد آخر نفس دار و خزان
شادی این سیل بیمار و خدا بیمار کیست
اینچنین کشتند و حالا فوج فوج از شاهراه
سرنوشت جمع را این قصهی تبدار چیست
آن یکی با شادی و سرمست رفته سوی شاه
از چنین دیدن همه دنیای او تکرار نیست
این یکی با اشک چشمش مینشیند کوچهها
ناله و بیزار و بیمار از خدای هار کیست
آن حمید و دیدن این زور از بد زورها
حال دنیایش به تغییر و همه مدهوش شاه
دیدن آن قتل قبح هر چه کاری را شکست
او دگر از خون و از خون ریختن مستانه گشت
در دل کوچه که پرسه میزند بیکس رها
تا که حیوان بیند و او کشتنش را چاره کرد
او به آتش میزند جان همه گربه چرا
از دل آن سوختن شادی به قلبش لانه کرد
لانهی آن صدهزاران مور و آنان خانه را
بر دل ویرانگیهای دلش او چاره کرد
او به دار آویزد از تن قلب حیوان است ماه
او به کشتار نفسهای جهان او خانه کرد
با عذاب و با شکنجه میکشد او میش را
تا که بر دیوانگیهای خودش هم لابه کرد
از چنین دیروز آن کودک نمانده هیچ راه
او شده سرباز یزدان و خدا را چاره کرد
از دل دیوانگیها آمده برنا و حال
او به جمع آن خدایان خانهاش را لانه کرد
او شده مأمور زندان و شده مأمور شاه
تشنگیها و عطش را او به خونان چاره کرد
میرود در کام آن تاریک اتاق و نورها
از شکنجه درد و از رنج خدا خودکامه کرد
میکشد در پای چوبه بر سر آن دارها
او شده سرباز یزدان و خودش مستانه کرد
حال تنها کار او کشتار و نشر دردها
او بر این دیوانگیهای خودش هم لابه کرد
در برابر آمده انسان و از این دورها
او به حیوان و به جان جام دنیا ناله کرد
میزند تن میدرد خون میچکد بر قعر تا
او خودش را در چنین وحشیگری علامه کرد
از دل آن کودکان هیچی نماند هیچراه
این خدا او را چنین از خویشتن بیگانه کرد
درس قتل و کشتن و دیوانگی را اوی داد
از چنین خلقی به دونیِ خودش شادانه کرد
از حمید آن هیچ مانده یادگار روزها
دیدن سیل جماعت دار بر دیوانه کرد
او شده دژخیم و مزدوری در این بیدادگاه
حال باید جان دریدن را به خود آماده کرد
او سعید است و در آن کوچه که او گریان نشست
از چنین دیدن همه دنیای او یکجا شکست
این چه دنیایی و اینسان بر جهان بیمار چیست
اینچنین کشتن مگر باشد خدای هار کیست
او به کشتار نفس آورده در میدان خدا
این نسان بیمار و آری این خدای ضار کیست
پس چرا انسان چنین دیوانه گشتا ای خدا
این همه شادی برای کشتن آن یار چیست
پر زِ غم باشد جهانش او شده برنا و حال
هر سؤالی را پی صد سال دیگر کار نیست
او از انسان نفرت و بیزار گشتا ای خدا
این همه دیوانگیهای خدای زار چیست
او زِ دنیا سیر و از جام جهان او سرکش است
این همه دیوانگیها از پی انکار نیست
وامصیبت بر دل و بر کام این جام جهان
او تنی را کرده بیزار و پی اظهار چیست
از همه دنیا پر از نفرت زِ انسان عاصی است
پر غم و پر درد او جام جهان را باقی است
او جوانی را به کودک بودنش آن یادگار
این همه دنیای زشتی از برای کار چیست
آن سعید و بار دیگر پر غم و پر درد آه
گوشهگیر و در دل عزلت نشیند شاهراه
صحبت از میدان و از شور و از دد قتلگاه
شوی خالش گوید از شری و بیمار است شاه
باید این افیونگران را اینچنین بیزار کشت
باید آنان را به قتل و در دل میدان بشست
او بیامد گفت اینها این سخنها بهر چیست
این که با خون جوانان کسب اینسان مال چیست
گفت باید فکر دیگر نیست این شالوده راه
از بر کشتن چه آید سود بر انسان چرا
در دل میدان و بر کشتن جوانان کار نیست
اینچنین سیل جماعت فاسد و غمبار چیست
جمع کن اینها همه هذیان مشتی کهربا است
همچو تو دیوانگانی در جهان اینها ریا است
تو که در کام جهان هیچی و تنها ماندهای
تو که در کام جهان دیوانه و جا ماندهای
او سراسیمه به سویش آن سعید خشم بود
او گلاویزد گلویش را و او از درک دور
غیر عمد و در پی خشم و در این دیوانگی
کوبد آن سر را زمین او از پی آن مرگ دور
لیک او را کشته و حالا زند بر سر چرا
قطره اشک و چشم جاری و از این بد درد آه
این چه فرجامی که من دارم در این بیداد راه
آخر او را من بکشتم وای بر من هیچ خواه
من پی این قتل و این دار جنونم هیچ بود
پس چرا دیوانه گشتی از پی فریاد شاه
آید این تن را به کشتن پاک از جان پاک کرد
این همان راه خداوندی و او اظهار کرد
برده او را در دل و قلب جهان بیدادگاه
باید او را کشته و شادی به روی شاد شاه
بر دو پایش بند و بر دستان او زنجیر بود
آن یکی جلاد صورت پوشش و شبگیر بود
از چنین جلاد تنها چشم او را دیو بود
دیده بر چشمان او و این جهان را سیر بود
آورد او را جلو بر پایه چوبه زِ دار
آن نهیبی را زند اشهد بخوان و ذکر دار
این صدا و چشمها را بر دل و چشمان یار
این چه قدر نزدیک بر من بوده او را فکر یار
چرخ گردون چرخ داد و حال در تغییر بود
آن دو تن با هم به هم خوردند و این تقدیر بود
چشم بر چشمان هم دوزد از آن دوری زمان
چشم او را گیرد و حالا بزن زیرم بخوان
یار ما این سرگذشت و ما و این آثار چیست
این چه زشتی و بگو فرجام ما را کار چیست
من بگیرم چشم و دل جان همه زنجیر تا
چشم تو این را نبیند نالهها را پیر خواه
وای از آن روزی که دیدی چشم و آری آن خدا
اینچنین بدکار کرده با من و ما و شما
چشم را گیرم تو دیگر هیچ بین هم کیش باش
این بزن ما را بکش لیکن به دنیا شیر باش
ریشهی این زشتی از ریش جهان ما برکنیم
یار من با من تو بر آزادیام همکیش باش